eitaa logo
رو به راه... 👣
911 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش یازدهم: مادر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند. _
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوازدهم: دیگ و لاوک را که دید، از شادی لحظه‌ای چشم بر هم گذاشت و خدا را شکر کرد. ابرهای تردید و اندوه کنار رفت و خورشید امید بر دلش و بازار تابید. بازار از فروغ آن دیگ و لاوک، از تیرگی درآمد و جان گرفت. او روی چارپایه نشسته و سر را اندکی پیش انداخته بود و چرت می‌زد. علاوه بر چادر، روسری بلند و گرمی به سر داشت. گاری دستی پشت سرش بود. منقل و دیگ روی آن را به خودش نزدیک کرده بود تا گرم بماند. بخار ملایمی از دیگ بر می‌خواست و خوشه‌های بی‌برگ ذرت در آب نمک انگار همراه با صاحبشان به خواب رفته بودند. کنار منقل، لاوکی چوبی بود و در آن کلوچه‌های خرمایی. ابراهیم ایستاد و نیم رخ او را تماشا کرد. نتوانست لبخند نزند. شبیه فرشته‌ای بود که چشم فروبسته و به زیبایی خودش خیره مانده بود! دو دسته موی روشن و تابدار از دو سوی چهره‌اش آویزان بود. ابراهیم به نرمی رو به رویش نیم خیز نشست. بادبزن را برداشت و زغال‌های منقل را آرام باد زد تا نسیمی گرم، آمال را در میان گیرد. تارهایی از مویش به رقص درآمدند. زغال‌ها گل انداخت و آب دیگ آشکارا جوشید. اسب سواری گذشت و دختر چشم باز کرد. خواست خمیازه بکشد که با دیدن ابراهیم، جلو خود را گرفت. راست نشست و چادر و روسری اش را مرتب کرد. تارهای مویش را انگار تنبیه کند، با پشت دست، از جلو چشمانش کنار زد. خیره به ابراهیم نگاه کرد. انگار می‌خواست از قصد و غرضش سر درآورد. ــ چه می‌خواهی؟ ابراهیم بادبزن را روی لاوک گذاشت و ایستاد. سکه‌ای مسین به سویش دراز کرد. ــ یک ذرت و یک کلوچه. هنوز خمیازه سماجت می‌کرد و دختر کنارش می‌زد. با انبر ذرتی از دیگ بیرون آورد. آن را بالای دیگ نگه داشت تا آبش بچکد. روی برگی تازه گذاشت و به دستش داد. به لاوک اشاره کرد: ــ هر کدام را می‌خواهی بردار! ابراهیم کلوچه‌ای را که کوچک‌تر بود برداشت. دختر با انبر سکه را گرفت و توی پیاله ای انداخت که سه سکه در آن بود. صدای قشنگی داد. ــ خیر پیش! ابراهیم نمی‌خواست برود. پرسید: «می‌توانم کنار این منقل، ذرت و کلوچه را بخورم؟ هوا سرد است!» دختر دست به چوب دستی اش برد و چشمان درشتش را با نگاهی تند به سمت راست چرخاند. ــ جلوتر آتش روشن کرده اند. می‌بینی که! برو آن جا ذرت و کلوچه ات را بخور و تا دلت می‌خواهد گرم شو! ابراهیم خواست راه بیفتد و برود. قلبش متلاطم شده بود. نخستین بار بود که با او حرف زده بود. نمی‌توانست درک کند که چرا چنین تند و گزنده جواب شنیده بود! ــ آهای! ابراهیم راه نیفتاده ایستاد. نگاه آمال همچنان ملامت بار بود. ــ می‌دانم کیستی! پایین‌تر بزازی داری و شاگرد چموشی به اسم طارق. بگو این جا پرسه نزند. او رفت و حالا تو آمدی. من آبرو دارم و مزاحم را با این چماق، ادب می‌کنم! آبرومندم که در این سرما، این گوشه نشسته‌ام و ذرت و کلوچه می‌فروشم و سکه‌ای می‌گیرم؛ فهمیدی؟ ابراهیم سر تکان داد. پیش از رفتن باز مکث کرد. ــ ببخشید! من کار بدی کردم یا حرف زشتی زدم؟ دختر ایستاد. با خاک اندازی کوچک از توی کیسه‌ای که توی گاری بود کمی زغال برداشت و کنار منقل ریخت. با انبر، زغال‌ها را به زیر دیگ کشاند. ــ این جا بازار است و من تک و تنها، یکی هست که می‌خواهد این گوشه را از من بگیرد. دنبال بهانه‌ای است. باید حواسم جمع باشد. دختر نه دیگر حرفی زد و نه نگاهش کرد. ابراهیم باز سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
روی برگ ☘خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوازدهم: دیگ و لاوک را که دید، از شادی لحظه‌ای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سیزدهم: طارق نشسته روی کرسی، به طاقه‌های پارچه ی پشت سرش تکیه داده و در خواب بود. جوانکی بود با موی بلند و صورتی لاغر و دراز. ابراهیم از پشت شیشه ی موج دار، او را دید. پیر مردی که در دکان کناری، پوستین و گلیم می فروخت به او گفت: «نگران نباش! حواسم به دکانت بود!» ابراهیم آرام در را باز کرد و آمد تو. طارق تکان نخورد. دلش نیامد بیدارش کند. گوشه ی دیگر، روی چارپایه ای نشست که روکشی از مخمل آبی روشن داشت. دانه های پخته و خوشمزه ی ذرت را با اشتها دندان زد. نمی دانست آمال چه چاشنی هایی به دیگ می زد که ذرت هایی که در آن می پختند، آن قدر نرم و خوشمزه می شدند! هنوز گرسنه بود، اما کلوچه را گذاشت توی برگ ذرت، برای طارق. برخاست و از کوزه ی روی طاقچه، کاسه ای آب ریخت و خورد. دکان سرد بود. دور از توپ ها و طاقه های پارچه، اجاقکی در انتهای دکان بود. شعله ای در آن ندید. با انبر، خاکسترهایش را به هم زد. زغال های سرخ را میان اجاق جمع کرد. از ته جعبه ای چوبی، یک بیلچه خاک زغال برداشت و روی زغال‌های اجاق ریخت. از نزدیک فوتشان کرد تا آتش در آنها افتاد و شعله‌ای درگرفت. چند زغال درشت از جعبه برداشت و کنار آتش گذاشت. دریچه ی دودکش قیف مانند بالای اجاق را باز کرد. عبایی پشمی از میخ چوبی روی دیوار برداشت و روی طارق کشید. چارپایه را آورد کنار اجاق و نشست. به شعله خیره شد. چهره ی آمال به نظرش آمد که با دلخوری، سکه را با انبر گرفت. لبخند زد. از دست طارق عصبانی بود. نمی‌توانست حدس بزند برای چه مزاحم آمال شده بود. پیرمرد آمد و پیاله‌ای به دستش داد. چند شلغم در آن بود. رویش آویشن پاشیده بود. ــ تا بخار ازش برمی‌خیزد، بخور تا گرم شوی! طارق که بیدار شد، بگو بیاید به او هم بدهم! ــ ممنونم ابوالفتح! طارق چشم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. ــ من بیدارم. موهایش را پشت سر جمع کرد و با تکه ریسمانی بست. کلوچه را گاز زد و بعد به سوی ابوالفتح گرفت. ــ بفرما! ــ نوش جان! ابوالفتح رفت. ابراهیم آمد بالای سر طارق ایستاد و تند نگاهش کرد. طارق نتوانست کلوچه را قورت دهد. ابراهیم موی بسته اش را گرفت و کشید. طارق مجبور شد بایستد ابراهیم چشم در چشمش دوخت. ــ ازت گله دارم پسر! حواست پرت است! دل به کار نمی‌دهی! تعریف کن چرا وقتی دکان را به تو می‌سپارم و می‌روم، در را می‌بندی و در بازار پرسه می‌زنی؟ چرا مزاحم مردم می‌شوی؟ چرا در را باز می‌گذاری و می‌خوابی؟ ــ ببخشید! ناخواسته خوابم برد! شانه بالا برد و چشم‌های ریزش را گشاد کرد. ــ قضیه ی مزاحم مردم شدن دیگر چه صیغه‌ای است؟ ــ آن دختری که همین کلوچه‌ها را می‌فروشد، به من گفت که مزاحمش شده‌ای. ــ کدام مزاحمت، ارباب؟ من می‌دانم به او علاقمند شده‌اید، او را زیر نظر گرفتم. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔹 کاری از: «فاطمه خانلو» 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ضربت خوردن مولا علی (درود خداوند بر او) در سریال امام علی! 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🤲 به تو پناه می‌آورم؛ و نسبت به آن چه کوتاهی کردم، از تو آمرزش می‌خواهم، و بر آن چه از انجامش ناتوانم، از تو یاری می‌طلبم. 📚 صحیفه ی کامل سجادیه، دعای ۱۲، فراز ۱۴ 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سیزدهم: طارق نشسته روی کرسی، به طاقه‌های پارچه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهاردهم: تا ببینم با چه کسانی مراوده دارد. بعد خواستم ذرتی از او بخرم که یک دفعه چوب دستی اش را برداشت و بالا برد که چرا پا پی اش شده ام. نزدیک بود ضربه ای حواله ام کند که گفتم من آدم بی سر و پایی نیستم و شاگرد شمایم. ــ من از تو خواستم او را زیر نظر بگیری؟ ــ نه، اما... ــ خودت را باید زیر نظر بگیرند تا دست از پا خطا نکنی! قول بده که دیگر به سراغ او نمی روی و کاری به کارش نخواهی داشت! ــ اگر شما بخواهید، قول می دهم! ابراهیم رهایش کرد. عبا را برداشت و آویخت. برگشت و نشست. ــ کلوچه ات را بخور و این قواره ها و طاقه ها را دوباره مرتب کن! نگاهی به پشت بام بیانداز؛ ببین آب جمع نشده باشد! راه ناودان را بررسی کن! دفعه ی قبل، لانه ی پرنده ای در آن گیر کرده بود. به انباری ته دکان، اشاره کرد. ــ اگر دیدی خواب امانت را بریده است، در را از پشت ببند و برو آن جا بکپ! قرآن بزرگی را از روی یکی از طاقه ها برداشت. ــ چنان در خواب ناز بودی که اگر دکان را بار می کردند و می رفتند، خم به ابرو نمی آوردی! قرآن را از جایی که علامت گذاشته بود، باز کرد. طارق طاقه هایی را که به آن ها تکیه داده بود، مرتب کرد. سه زن وارد شدند، پارچه های زنانه را دیدند و چند قواره خریدند. طارق سکه ها را شمرد و در قوطی کوچکی انداخت که پشت توپ های پارچه بود. در این فاصله، ابراهیم شلغم ها را خورد. رغبت نکرد تعارف کند. ــ شلغم خواستی، برو پیش ابوالفتح! طارق آمد نزدیک. حرفی را که می خواست بزند، سبک سنگین کرد. ــ به یکی سپرده ام در باره اش پرس و جو کند. آدم ها گاهی همان نیستند که نشان می دهند. ابراهیم سری از روی تأسف تکان داد. ــ خودت چی؟ همان هستی که نشان می دهی؟ کاری را که وظیفه ی توست، انجام نمی دهی و می روی سراغ کاری که به تو مربوط نیست! ــ گفته بودم که نامش آمال است. سال هاست که پدر و مادرش مرده اند. تک و تنهاست. در مسافرخانه ی کاروانسرایی پشت بازار کار می کرده است. بیرونش کرده اند. هنوز نمی دانم چرا. حالا با عموی رباخوارش زندگی می کند. این همه ی چیزی بود که فهمیدم. بقیه اش با خودتان. ابراهیم قرآن را بوسید و بست و برخاست. آن را روی طاقچه گذاشت. ــ نشانی آن کاروانسرا را می خواهم. به آن که سپرده ای، بگو دست نگه دارد و برود پی کارش! از این به بعد اگر بدون اجازه ی من خوش خدمتی کنی، می اندازمت بیرون! شک نکن! زن و شوهری در را باز کردند و آمدند تو. طارق لبخندی زد. ــ خوش آمدید! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄