رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نهم: نگهبان با شعله ی مشعل، شمع را روشن کرد. قفل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش دهم:
_ خیالم راحت شد! خدا به تو خیر دهد!
در راه که میآمدیم، از تاکستانی میگذشتیم.
حالم خراب بود.
با تکانهای گاری انگار جانم میخواست بالا بیاید. سرباز همراهم نمیگذاشت کسی به من نزدیک شود و چیزی بپرسد.
نمیگذاشت کسی به من کاسهای آب یا تکهای نان بدهد. خوشههای رسیده ی انگور در آفتاب صبحگاهی برق میزد.
دهانم به آب افتاد.
ناگهان کودکی خندان نزدیک شد و روی گاری جست. خوشه ای انگور در دستش بود. دستهایم در کند بود. خوشه را به دهانم نزدیک کرد و من مشغول خوردن شدم. سربازها به ما نگاه هم نکردند. سرشان گرم خوردن انگور بود.
خوشه را خوردم تا تمام شد.
کودک پایین پرید و رفت و باز سربازها متوجه او نبودند.
آن دو از انگورهایی که میخوردند، به من ندادند. از تاکستان که بیرون رفتیم گفتم:
«مزهشان چه طور بود؟»
آن که تازیانه داشت، گفت:
«به کوری چشم تو، شیرین و آبدار بود!»
ساعتی گذشت. آن ها آنچه را خورده بودند، بالا آوردند و من سبک بال و شاداب بودم.
_ این بود معجزه ات؟ شاید در خواب دیدهای یا به خیالت رسیده است.
_ خدا خیلی مهربان است!
توی قفس بودم که آن کودک را فرستاد و در این دخمه، تو را.
چیزی از شمع نمانده بود.
ابن خالد گفت:
«الآن است که نگهبان بازگردد. بگو چرا دستگیرت کرده اند؟ جرمت چه بوده است؟ چرا میگویند ادعای پیامبری و معجزه کردهای؟»
ابراهیم زنجیرها را به صدا درآورد.
_ این رشته سر دراز دارد. باید صبور باشی و به سرگذشتم گوش کنی. مطمئن باش پاسخ پرسشهایت را مییابی! شاید خدا مرا به بغداد فرستاده است تا تو را جلو راهم قرار دهد. ببین کجا یکدیگر را میبینیم.
………………………………………
🔹 دمشق، سال ۲۱۸
دو روز بود باران با وقفههای کوتاه میبارید. لبه ی دیوارها خیس خورده بود. هوا سرد و مرطوب بود. کُنده ای در آتشدان دیواری آرام میسوخت. اتاق گرم بود. ابراهیم مچ پاهای متورم و دردناک مادر را با روغن سیاهدانه و بنفشه، مالش داد و جوراب ضخیمی را که از کرک شتر بافته شده بود به پایش کرد.
کمک کرد تا در بستر به بالش تکیه دهد. لحاف را روی پاهایش کشید. با زانو رفت و از دیگ سنگی کنار آتشدان، دو ملاقه شوربا در کاسهای سفالین و لعابدار ریخت.
با زانو برگشت و شوربا را به مادر داد تا گرم گرم بخورد.
_ خودت چی؟
_ بعد میخورم.
آماده ی رفتن شد. دیگ را با دو تکه جل برداشت و روی سنگ کنار آتشدان گذاشت.
_ دیگر کم کم میروم. طارق دست تنهاست و بازیگوش.
_ چرا خودت ناهار نخوردی؟ میخواهی در این زمستان مثل من مریض و زمینگیر شوی؟ آن وقت کی باید بیاید ما را تر و خشک کند؟ فرشتهای از این آسمان ابری و دلگیر؟
ابراهیم کاسه ی آب را سراند کنار بستر. ملاقه ای شوربا در پیاله ای ریخت و سر کشید.
گرسنه بود، اما نمیخواست خودش را سیر کند. باید جا را نگه میداشت برای غذای بیرون. خواست خوشمزگی کند.
_ راستی مادر! فرشتهها اسم دارند؟
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
☘ «تقدیم به محضر امام حسن مجتبی علیه السلام»
🔹اثر: «استاد حسن روح الأمین»
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
15.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪘داستان ساختن دمام به دست
«استاد سعید حیدری»
🎞 #فیلم_کوتاه
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🔹نقاشی سه بعدی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دهم: _ خیالم راحت شد! خدا به تو خیر دهد! در را
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش یازدهم:
مادر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند.
_ من از کجا بدانم! وقتی عزرائیل به دیدنم آمد، ازش می پرسم!
_ دور از جان، مادر!
ابراهیم پشت در اتاق مادر، دستار به سر انداخت. کفش چرمی اش را پوشید و بند هایش را دور ساقش پیچید و گره زد.
_ فرشته ها هم لابد اسم دارند؛ مثل منا، طوبا، ایما، سما، علیا، حلما، لعبا، شیما، آمال.
_ نادان! مگر فرشته ها دخترند؟
_ می دانم. آن ها زن و مرد ندارند، اما من دوست دارم اسم فرشته ام آمال باشد.
مادر بالش را خواباند و دراز کشید.
_ اگر تو در این دنیا فرشته ای داشته باشی، اسمش «حبه» است.
ابراهیم با بدگمانی به مادر نگاه کرد.
_ حبه؟
_ دختر عبد الکریم بازرگان را می گویم. هر چه باشد از اقوامند. در عروسی دختر خاله ات، طاووس دیدمش. به دلم نشست. نمی دانی چه لباس زیبایی پوشیده بود! چه زیورآلاتی! نگاه همه به او بود. کی به طاووس نگاه می کرد؟!
انگار عروس، او بود! معلوم بود در ناز و نعمت بزرگ شده است! او و مادرش در صدر مجلس نشسته بودند. خدمتکار داشتند. اگر با او عروسی کنی نانت در روغن است!
پدرش در کار تجارت ابریشم و عطریات و زعفران است.
یا دارد از چین و هند می آید تا به مصر برود یا برعکس.
چندی پیش راهزنان کاروانش را غارت کردند. شانس آورد زنده ماند! آن قدر ثروتمند است که دوباره کاروانش را به راه انداخت.-ابراهیم شور و اشتیاقش را از دست داد.
راه افتاد برود که مادر پرسید:
«این آمال کیست؟»
ابراهیم کنار در گفت:
«از این اسم خوشم میآید! دوست دارم اسم همسرم آمال باشد!
بگرد یکی را پیدا کن که اسمش آمال باشد. اگر پدرش تاجر ابریشم هم نبود، نبود. من باید همسری بگیرم که به تو خدمت کند. دختر عبدالکریم بازرگان که در ناز و نعمت بزرگ شده است و خدمتکار دارد، کی حاضر میشود بیاید بسترت را جمع کند و اتاق و حیاط را جارو بزند و اجاق را روشن کند و شوربا و نان بپزد؟ باور کن پایش را هم در این خانه نمیگذارد!»
_ خیلی هم دلش بخواهد!
ابراهیم سری به تأسف تکان داد. از خانه که بیرون آمد،-باران شل داده بود. باریکه ی آبی از چند ناودان میریخت. کوچه ای خلوت و پر پیچ و خم و طولانی را پشت سر گذاشت که با سنگ ریزه فرش شده بود.
از میانه ی بازار بزرگ و مُسَقّف شام درآمد. گرمی فضای نیمه تاریک و خلوت بازار او را در میان گرفت. چند جایی آتش روشن بود و دورش ایستاده و نشسته بودند. بیشتر مغازههایی که باز بودند، فانوسی روشن کرده بودند تا مشتری جذب کنند.
به راسته ی زرگرها و عطارها که نزدیک شد، قلبش تپیدن گرفت.
خدا خدا کرد که «او» باشد و به علت بارندگی و سرما تعطیل نکرده باشد!
اگر او نبود، بازار با همه ی بزرگی و سقف بلندش برایش دلگیر می شد.
بین دو مغازه، به اندازه ی عرض یک گاری دستی کوچک، فاصله بود.
«او» آن جا روی چهارپایه ای می نشست و ذرت آب پز و کلوچه ی خرمایی می فروخت.
از سرعتش کم کرد. مردد ماند.
با خود گفت:
«برای هیچ و پوچ مادرم را رها کردم و خسته و با شکم گرسنه به بازار شام نکبت آمدم که جای خالی آمال را ببینم و غم عالم روی دلم تلنبار شود!
خودآزاری دارم انگار! شده ام شتری که افسارش را گربه ای می کشد و با خود می برد به هر کجا که دلش بخواهد.
او مگر مثل من دیوانه است که خواب
بعد از ظهر را بگذارد و به بازار بیاید تا چند سکه ی مسی کاسب شود؟»
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🦜 جمع طوطی ها (مداد رنگی)
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش یازدهم: مادر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند. _
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش دوازدهم:
دیگ و لاوک را که دید، از شادی لحظهای چشم بر هم گذاشت و خدا را شکر کرد. ابرهای تردید و اندوه کنار رفت و خورشید امید بر دلش و بازار تابید.
بازار از فروغ آن دیگ و لاوک، از تیرگی درآمد و جان گرفت.
او روی چارپایه نشسته و سر را اندکی پیش انداخته بود و چرت میزد.
علاوه بر چادر، روسری بلند و گرمی به سر داشت. گاری دستی پشت سرش بود. منقل و دیگ روی آن را به خودش نزدیک کرده بود تا گرم بماند. بخار ملایمی از دیگ بر میخواست و خوشههای بیبرگ ذرت در آب نمک انگار همراه با صاحبشان به خواب رفته بودند.
کنار منقل، لاوکی چوبی بود و در آن کلوچههای خرمایی. ابراهیم ایستاد و نیم رخ او را تماشا کرد. نتوانست لبخند نزند. شبیه فرشتهای بود که چشم فروبسته و به زیبایی خودش خیره مانده بود!
دو دسته موی روشن و تابدار از دو سوی چهرهاش آویزان بود. ابراهیم به نرمی رو به رویش نیم خیز نشست. بادبزن را برداشت و زغالهای منقل را آرام باد زد تا نسیمی گرم، آمال را در میان گیرد.
تارهایی از مویش به رقص درآمدند. زغالها گل انداخت و آب دیگ آشکارا جوشید.
اسب سواری گذشت و دختر چشم باز کرد. خواست خمیازه بکشد که با دیدن ابراهیم، جلو خود را گرفت.
راست نشست و چادر و روسری اش را مرتب کرد. تارهای مویش را انگار تنبیه کند، با پشت دست، از جلو چشمانش کنار زد. خیره به ابراهیم نگاه کرد.
انگار میخواست از قصد و غرضش سر درآورد.
ــ چه میخواهی؟
ابراهیم بادبزن را روی لاوک گذاشت و ایستاد. سکهای مسین به سویش دراز کرد.
ــ یک ذرت و یک کلوچه.
هنوز خمیازه سماجت میکرد و دختر کنارش میزد. با انبر ذرتی از دیگ بیرون آورد. آن را بالای دیگ نگه داشت تا آبش بچکد. روی برگی تازه گذاشت و به دستش داد.
به لاوک اشاره کرد:
ــ هر کدام را میخواهی بردار!
ابراهیم کلوچهای را که کوچکتر بود برداشت. دختر با انبر سکه را گرفت و توی پیاله ای انداخت که سه سکه در آن بود. صدای قشنگی داد.
ــ خیر پیش!
ابراهیم نمیخواست برود.
پرسید:
«میتوانم کنار این منقل، ذرت و کلوچه را بخورم؟ هوا سرد است!»
دختر دست به چوب دستی اش برد و چشمان درشتش را با نگاهی تند به سمت راست چرخاند.
ــ جلوتر آتش روشن کرده اند. میبینی که! برو آن جا ذرت و کلوچه ات را بخور و تا دلت میخواهد گرم شو!
ابراهیم خواست راه بیفتد و برود. قلبش متلاطم شده بود. نخستین بار بود که با او حرف زده بود. نمیتوانست درک کند که چرا چنین تند و گزنده جواب شنیده بود!
ــ آهای!
ابراهیم راه نیفتاده ایستاد. نگاه آمال همچنان ملامت بار بود.
ــ میدانم کیستی! پایینتر بزازی داری و شاگرد چموشی به اسم طارق. بگو این جا پرسه نزند. او رفت و حالا تو آمدی. من آبرو دارم و مزاحم را با این چماق، ادب میکنم!
آبرومندم که در این سرما، این گوشه نشستهام و ذرت و کلوچه میفروشم و سکهای میگیرم؛ فهمیدی؟
ابراهیم سر تکان داد. پیش از رفتن باز مکث کرد.
ــ ببخشید! من کار بدی کردم یا حرف زشتی زدم؟
دختر ایستاد. با خاک اندازی کوچک از توی کیسهای که توی گاری بود کمی زغال برداشت و کنار منقل ریخت. با انبر، زغالها را به زیر دیگ کشاند.
ــ این جا بازار است و من تک و تنها، یکی هست که میخواهد این گوشه را از من بگیرد. دنبال بهانهای است. باید حواسم جمع باشد.
دختر نه دیگر حرفی زد و نه نگاهش کرد. ابراهیم باز سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوازدهم: دیگ و لاوک را که دید، از شادی لحظهای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش سیزدهم:
طارق نشسته روی کرسی، به طاقههای پارچه ی پشت سرش تکیه داده و در خواب بود. جوانکی بود با موی بلند و صورتی لاغر و دراز.
ابراهیم از پشت شیشه ی موج دار، او را دید. پیر مردی که در دکان کناری، پوستین و گلیم می فروخت به او گفت:
«نگران نباش! حواسم به دکانت بود!»
ابراهیم آرام در را باز کرد و آمد تو. طارق تکان نخورد. دلش نیامد بیدارش کند. گوشه ی دیگر، روی چارپایه ای نشست که روکشی از مخمل آبی روشن داشت.
دانه های پخته و خوشمزه ی ذرت را با اشتها دندان زد.
نمی دانست آمال چه چاشنی هایی به دیگ می زد که ذرت هایی که در آن می پختند، آن قدر نرم و خوشمزه می شدند!
هنوز گرسنه بود، اما کلوچه را گذاشت توی برگ ذرت، برای طارق.
برخاست و از کوزه ی روی طاقچه، کاسه ای آب ریخت و خورد. دکان سرد بود.
دور از توپ ها و طاقه های پارچه، اجاقکی در انتهای دکان بود. شعله ای در آن ندید. با انبر، خاکسترهایش را به هم زد. زغال های سرخ را میان اجاق جمع کرد.
از ته جعبه ای چوبی، یک بیلچه خاک زغال برداشت و روی زغالهای اجاق ریخت. از نزدیک فوتشان کرد تا آتش در آنها افتاد و شعلهای درگرفت.
چند زغال درشت از جعبه برداشت و کنار آتش گذاشت.
دریچه ی دودکش قیف مانند بالای اجاق را باز کرد. عبایی پشمی از میخ چوبی روی دیوار برداشت و روی طارق کشید. چارپایه را آورد کنار اجاق و نشست.
به شعله خیره شد. چهره ی آمال به نظرش آمد که با دلخوری، سکه را با انبر گرفت. لبخند زد. از دست طارق عصبانی بود. نمیتوانست حدس بزند برای چه مزاحم آمال شده بود.
پیرمرد آمد و پیالهای به دستش داد.
چند شلغم در آن بود. رویش آویشن پاشیده بود.
ــ تا بخار ازش برمیخیزد، بخور تا گرم شوی! طارق که بیدار شد، بگو بیاید به او هم بدهم!
ــ ممنونم ابوالفتح!
طارق چشم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد.
ــ من بیدارم.
موهایش را پشت سر جمع کرد و با تکه ریسمانی بست. کلوچه را گاز زد و بعد به سوی ابوالفتح گرفت.
ــ بفرما!
ــ نوش جان!
ابوالفتح رفت. ابراهیم آمد بالای سر طارق ایستاد و تند نگاهش کرد.
طارق نتوانست کلوچه را قورت دهد. ابراهیم موی بسته اش را گرفت و کشید. طارق مجبور شد بایستد ابراهیم چشم در چشمش دوخت.
ــ ازت گله دارم پسر! حواست پرت است! دل به کار نمیدهی! تعریف کن چرا وقتی دکان را به تو میسپارم و میروم، در را میبندی و در بازار پرسه میزنی؟ چرا مزاحم مردم میشوی؟ چرا در را باز میگذاری و میخوابی؟
ــ ببخشید! ناخواسته خوابم برد!
شانه بالا برد و چشمهای ریزش را گشاد کرد.
ــ قضیه ی مزاحم مردم شدن دیگر چه صیغهای است؟
ــ آن دختری که همین کلوچهها را میفروشد، به من گفت که مزاحمش شدهای.
ــ کدام مزاحمت، ارباب؟ من میدانم به او علاقمند شدهاید، او را زیر نظر گرفتم.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی_خط
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#تصویرسازی
🔹 کاری از: «فاطمه خانلو»
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 ضربت خوردن مولا علی (درود خداوند بر او)
در سریال امام علی!
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#مناجات 🤲
به تو پناه میآورم؛
و نسبت به آن چه کوتاهی کردم،
از تو آمرزش میخواهم،
و بر آن چه از انجامش ناتوانم،
از تو یاری میطلبم.
📚 صحیفه ی کامل سجادیه، دعای ۱۲، فراز ۱۴
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سیزدهم: طارق نشسته روی کرسی، به طاقههای پارچه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش چهاردهم:
تا ببینم با چه کسانی مراوده دارد.
بعد خواستم ذرتی از او بخرم که یک دفعه چوب دستی اش را برداشت و بالا برد که چرا پا پی اش شده ام.
نزدیک بود ضربه ای حواله ام کند که گفتم من آدم بی سر و پایی نیستم و شاگرد شمایم.
ــ من از تو خواستم او را زیر نظر بگیری؟
ــ نه، اما...
ــ خودت را باید زیر نظر بگیرند تا دست از پا خطا نکنی! قول بده که دیگر به سراغ او نمی روی و کاری به کارش نخواهی داشت!
ــ اگر شما بخواهید، قول می دهم!
ابراهیم رهایش کرد. عبا را برداشت و آویخت. برگشت و نشست.
ــ کلوچه ات را بخور و این قواره ها و طاقه ها را دوباره مرتب کن! نگاهی به پشت بام بیانداز؛ ببین آب جمع نشده باشد! راه ناودان را بررسی کن! دفعه ی قبل، لانه ی پرنده ای در آن گیر کرده بود.
به انباری ته دکان، اشاره کرد.
ــ اگر دیدی خواب امانت را بریده است، در را از پشت ببند و برو آن جا بکپ!
قرآن بزرگی را از روی یکی از طاقه ها برداشت.
ــ چنان در خواب ناز بودی که اگر دکان را بار می کردند و می رفتند، خم به ابرو نمی آوردی!
قرآن را از جایی که علامت گذاشته بود، باز کرد. طارق طاقه هایی را که به آن ها تکیه داده بود، مرتب کرد. سه زن وارد شدند، پارچه های زنانه را دیدند و چند قواره خریدند. طارق سکه ها را شمرد و در قوطی کوچکی انداخت که پشت توپ های پارچه بود. در این فاصله، ابراهیم شلغم ها را خورد. رغبت نکرد تعارف کند.
ــ شلغم خواستی، برو پیش ابوالفتح!
طارق آمد نزدیک. حرفی را که می خواست بزند، سبک سنگین کرد.
ــ به یکی سپرده ام در باره اش پرس و جو کند. آدم ها گاهی همان نیستند که نشان می دهند.
ابراهیم سری از روی تأسف تکان داد.
ــ خودت چی؟ همان هستی که نشان می دهی؟ کاری را که وظیفه ی توست، انجام نمی دهی و می روی سراغ کاری که به تو مربوط نیست!
ــ گفته بودم که نامش آمال است. سال هاست که پدر و مادرش مرده اند.
تک و تنهاست. در مسافرخانه ی کاروانسرایی پشت بازار کار می کرده است. بیرونش کرده اند. هنوز نمی دانم چرا. حالا با عموی رباخوارش زندگی می کند. این همه ی چیزی بود که فهمیدم. بقیه اش با خودتان.
ابراهیم قرآن را بوسید و بست و برخاست. آن را روی طاقچه گذاشت.
ــ نشانی آن کاروانسرا را می خواهم. به آن که سپرده ای، بگو دست نگه دارد و برود پی کارش! از این به بعد اگر بدون اجازه ی من خوش خدمتی کنی، می اندازمت بیرون! شک نکن!
زن و شوهری در را باز کردند و آمدند تو. طارق لبخندی زد.
ــ خوش آمدید!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خوشنویسی
«به خدای کعبه رستگار شدم»
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهاردهم: تا ببینم با چه کسانی مراوده دارد. بعد خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش پانزدهم:
ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقابل آمال ایستاد.
فانوس دکانها روشن بود و از سردی هوا، در جای جای میانه ی بازار، آتشهایی از کندهها زبانه میکشید.
ازدحام و رفت و آمد زیاد بود.
هنوز چند تایی از ذرت ها و کلوچه های آمال مانده بود. ابراهیم را که مقابلش دید، نفس بلند و صداداری کشید.
ــ باز که پیدایت شد؟ نمیدانم چرا از هرچه واهمه دارم، به سرم میآید؟
ــ یک سوال دارم. میتوانم گاهی از شما ذرت و کلوچه بخرم یا اصلاً ترجیح میدهید به سراغتان نیایم؟
آمال لب ورچید و با اکراه وراندازش کرد.
ــ مشتری را که نباید رد کرد. فقط ذرت و کلوچه ات را بگیر و برو!
ــ من ابراهیمم. با شاگردم طارق حرف زدم. دیگر مزاحمتان نمیشود.
ــ کار خوبی میکند. به نفع خود اوست. این بار به حسابش میرسیدم!
آمال با کنجکاوی به او خیره شد تا ببیند چرا همچنان ایستاده است و چه ناگفتهای را سبک سنگین میکند.
ابراهیم با صدایی لرزان گفت:
«میشود خواهش کنم موهایتان را زیر چادر پنهان کنید و ساعدهایتان را بپوشانید؟ این طوری کمتر مزاحمتان میشوند. اگر زیباییهای خودتان را آشکار نکنید، اهمیت بیشتری خواهید داشت.»
ــ اینها چه ربطی به تو دارد؟
ــ خودتان گفتید که مجبورید در بازار کار کنید و یکی هست که دنبال بهانه است تا جایتان را بگیرد.
آمال، یک مشتری را راه انداخت و واکنشی نشان نداد.
ــ ببخشید! یادم رفت بپرسم که شاگردم چه خطایی کرده است که از او ناراحت شده اید خودش گفت خطایی نکرده؛جوانک بی آزاری است.
آمال پوزخند زد.
ــ بی آزار! وقتی از او می پرسی، انتظار داری بگوید بله مزاحمش شده ام؟ به دزد هم بگویی دزد، می رنجد!
ــ شما بگویید چه شده؟
ــ دوست ندارم مرا مشغول گفت و گو با یکی مثل تو ببینند! هزار فکر و خیال می کنند! سماجت تو بیشتر از شاگردت است!
ابراهیم چشم به دهان او دوخته بود. آمال با کمک آخرین مشتری، دیگ را بلند کرد و تا سوراخ چاه میان بازار برد. آبش را خالی کرد و تنهایی دیگ را برگرداند.
ابراهیم رنجیده بود که آمال از او کمک نگرفته بود. از حالت چهره اش معلوم بود.
سه ذرت هنوز ته دیگ بود. آمال دوباره نشست. ابراهیم تکان نخورده بود و خیال رفتن نداشت.
ــ شاگردت آن رو به رو ایستاده بود. وانمود میکرد میخواهد چند قواره پارچهای را بفروشد که به دوش انداخته بود. حواسش به من بود. فکر کردم میخواهد در فرصتی مناسب، سکههایم را بدزدد. سکهها را جلو چشمانش توی جیبم ریختم. باز هم ایستاده بود. پس از ساعتی به بهانه ی خریدن کلوچه پیش آمد که مثل قرقی پریدم و با یک دست یقهاش را در چنگم خفت کردم با دست دیگر چوب دستی ام را بالا بردم.
سرش داد زدم:
«از من چه میخواهی؟»
رنگش پرید و گفت که کیست و کجا کار میکند. چند نفری دورمان جمع شدند. مجبور شدم رهایش کنم برود. نتوانستم از زیر زبانش بکشم که چرا مرا زیر نظر داشت.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
2_144211946726239788.mp3
6.09M
🎼 #موسیقی
«وصف علی»
🎙خواننده: «محمد اصفهانی»
🔹هنرڪده
⇨https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش پانزدهم: ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش شانزدهم:
ابراهیم من من کنان گفت:
«میخواسته است برای من خوش خدمتی کند! باهوش است، اما کم تجربه! قصد بدی نداشته است.مطمئن باشید.»
آمال نگاهی به روزنه ی میان سقف انداخت. برخاست و دیگ را در گاری گذاشت.
ــ کم کم باید جمع کنم بروم. قبول کردم که جوانک، قصد دزدی نداشته است. بقیهاش برایم مهم نیست! این که برای چه آن جا ایستاده بود و مراقبم بود و به چه قصدی پیش آمد، دیگر برایم اهمیتی ندارد. به او بگو دیگر این اطراف پرسه نزند! خودت را هم دیگر نبینم بهتر است!
آمال منقل و لاوک را در گاری گذاشت.
ابراهیم دل به دریا زد و گفت:
«راستش را بخواهید، من به شما علاقمند شدهام. طارق میخواسته است تحقیق کند و ببیند شما همسر مناسبی برای من هستید یا نه. سر خود این کار را کرده؛ گفتم که کم تجربه است. راهش این نبود.»
آمال کمر راست کرد و به ابراهیم زل زد.
ــ لعنت به شیطان! من میدانم راهش چیست. باید جای دیگری را برای کار پیدا کنم؛ جایی آن طرف شهر. اگر اهل دوز و کلک نباشی، آدم سادهای هستی که ممکن است زود فریب بخورد! تو از من چه میدانی که به من علاقمند شدهای؟ به کم قانع نباش! تو قدبلند و خوش قیافهای! وضع مالی ات بدک نیست! خیلی بهتر از من را میتوانی گیر بیاوری!
گاری را از آن باریکه بیرون آورد.
ــ من جز این گاری چیزی ندارم. یک عموی خسیس و یک زن عموی جادوگر دارم که سکهای برایم خرج نمیکنند. پس پاک مفلسم. اگر مادر داشته باشی، از عروسی مثل من بیزار خواهد بود! زن عمویم مرا برای دایی رباخوار و شصت سالهاش لقمه گرفته است. به عمویم قول صد سکه ی طلا داده است. پس دیگر حرفی نمیماند. فراموشم کن و راحتم بگذار!
راه را باز کن بروم!
ابراهیم کنار کشید و آمال گاری دو چرخ را هل داد و رفت.
ــ ذرت آب پز... کلوچه...
بخر که تمام شد.
خیلی جلوتر ایستاد و دو ذرت و چند کلوچه فروخت و به راهش ادامه داد. ابراهیم نگاهش کرد تا در پیچ کوچهای نزدیک خروجی بازار ناپدید شد.
دوباره باران میبارید. تا خود را به کاروانسرا برساند، دستار و شانهاش خیس شد. مسافرخانه را پیدا کرد. در انتهای حیاط کاروانسرایی، راهروی کوتاهی بود که به حیاطی کوچک و خلوت میرسید.
در اطرافش اتاقهایی بود. مسافرها به اتاقها پناه برده بودند. سر و صدای بچهها به گوش میرسید.
رو به رو، در مطبخی خشت و گلی و تیره، دیگی روی اجاق بود و آتش از اطرافش زبانه میکشید. دود از روزنه ی سقف بیرون میرفت و دانههای باران پایین میریخت.
مرد میانسال و چاقی کفگیر در دیگ میچرخاند. بوی نان تازه و خورش قیمه همه جا پیچیده بود. پیرمردی لاغر گوشه ی دیگر روی تشکی کوچک نشسته بود و با انبر از تنوری زمینی، نان در میآورد و چانهها را پهن میکرد و به تنور میزد. سینیهای مسی و کاسههای سفالی، بالای سکو، روی هم چیده شده بود.
بالاتر از سکو، طاقچههایی بود پر از ظرفهای حبوبات و ادویه.
حدس زد صاحب مسافرخانه، همان مرد میانسال است. نزدیک رفت.
مرد نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ «خوش آمدی جوان! بیا خودت را گرم کن! مسافری؟ باروبنه ات کجاست؟ تنهایی؟ از بخت تو اتاق خالی داریم. الیاس صدایم کن. تا استراحتی کنی و لباست خشک شود، شام آماده است.
امشب قیمه داریم. کرایه ات با غذا میشود شبی چهار درهم.»
به پیرمرد گفت:
«شعبان کارت که تمام شد اتاق را به آقا نشان بده!»
رعد و برقی زد و حیات را روشن کرد. سبزههایی که از درز سنگهای کف حیاط روییده بودند و تک درختی بیبرگ که عقب حیاط بود لحظهای به چشم آمدند.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🐺 #نقاشی «لشکر گرگ ها»
🔹هنرمند: «سید محمد سالم»
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
نقاشی و خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش شانزدهم: ابراهیم من من کنان گفت: «میخواسته است
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش هفدهم:
ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و به مرد نشان داد.
ــ مسافر نیستم. در بازار دکان دارم. اگر به سؤالهایم پاسخ دهی، این سکه ی طلا را تقدیمت میکنم.
مرد بدون آن که کفگیر را درآورد، دَر دیگ را گذاشت. با انبر، کندههای اجاق را جا به جا کرد. صورتش در پرتو شعله، خسته و ورم کرده به نظر میرسید. با پیش بند، عرق پیشانی اش را گرفت. چندان شوقی از خود نشان نداد. ساکت ماند تا ابراهیم بیشتر توضیح دهد.
ــ دختری برای شاگردی پیشم آمده است. در بازار ذرت و کلوچه میفروشد. شناختی از او ندارم. زمانی این جا کار میکرده است. نامش آمال است. حرفهایی پشت سرش هست. شنیدم بیرونش کردهاید. آمده ام از زبان خودتان بشنوم. اگر مشکلی دارد، به من بگویید تا دکان و جنس و دخلم را به او نسپارم.
پش از آن که الیاس حرفی بزند، شعبان چانهای خمیر به تنور زد و پرسید:
«اگر راست میگویی، دکانت کجاست؟»
ابراهیم نشانی داد، الیاس رو به شعبان غرید:
«به کارت مشغول باش، پیر خرفت!»
شعبان به علامت اطاعت، انگشتان دست راستش را به پیشانی چسباند و اندکی سر فرود آورد.
الیاس به ابراهیم گفت:
«چرا برایت مهم است که آن ولگرد شاگردی ات را بکند؟ چرا حاضری دیناری بدهی تا بیشتر از او بدانی؟ به نظر میرسد هنوز عزبی. درست نیست دختری نامحرم با تو در دکان تنها باشد!
او را فراموش کن و پسری خانوادهدار و مؤدب را به خدمت بگیر! هرچند به من مربوط نیست. بعضی دخترانی زیبا را به کار میگیرند تا مشتری جذب کنند و وسیلهای برای تفریح و وقت گذرانی داشته باشند، خود دانی!»
مسافری که جامه به سر کشیده بود از اتاقی بیرون آمد و به سوی مستراح دوید.
ابراهیم مکثی کرد و گفت:
«راستش به او علاقمند شده ام میخواهم با او ازدواج کنم. دلم میخواهد هم به مادر پیرم برسد و هم در دکان کمک کارم باشد.»
الیاس نان ها را دسته کرد و روی سکو در دستمالی بزرگ و راه راه پیچید.
خوب ابراهیم را ورانداز کرد. از نان برشتهای که از تنور درآمد، تکهای کند و تعارف کرد. ابراهیم آن را گرفت و در دهان گذاشت. الیاس به سکو تکیه داد.
ــ یک کلام، به دردت نمیخورد! رافضی زاده است. خودسر و سرکش است. وحشی است. گول ظاهر فریبایش را نخور! زبان دارد به درازی کف کفش. فکر میکنم کافی باشد. دوست ندارم پشت سر کسی که زمانی این جا کار میکرده است، حرف بزنم. اگر عاقلی، راهت را بگیر و برو؛ اگر او را برای تفریح میخواستی، باز حرفی نبود، اما برای ازدواج، برو سراغ کسی که خانواده ی ثروتمندی دارد!
تا این جا آنچه گفتم رایگان بود و پولی از تو نمی خواهم! سکه ات را بگذار در کیسه ات!
ابراهیم نان را قورت داد. چندان مزه ی دلچسبی نداشت.
ــ میخواهم بیشتر بدانم. از پدر و مادرش، از خودش. از کی این جا کار میکرده؟ کارش چه بوده؟ کجا میخوابیده است؟
الیاس دست دراز کرد. ابراهیم دینار را کف دستش گذاشت. الیاس دستش را عقب نکشید. بیشتر میخواست. ابراهیم دینار دیگری اضافه کرد. اگر الیاس ده سکه هم میگفت، میداد.
ــ پس میخوای همه چیز را دربارهاش بدانی!
سکهها را در کیسه ای کوچک انداخت که زیر شال کمرش بود. ابراهیم سر تکان داد. دلش پر میکشید که همه چیز را درباره ی او بداند. از طرفی مضطرب بود که شاید حرف ناگواری بشنود.
ــ خوب گوش کن جوان! آن دختر هشت ساله بود که پدر و مادرش گم و گور شدند. این بلاها زیاد بر سر رافضیها میآید. عمویش او را به من سپرد. در همین مطبخ کار میکرد. اتاق ها را جارو می کشید و گلیم ها را می شست. از حق نباید گذشت که زرنگ و کاری بود. من و شعبان او را مثل دخترمان دوست داشیم.
این اواخر یکی از مسافران به او پیشنهاد ازدواج داد؛ نپذیرفت. انگار منتظر بود شاهزاده ای با اسب سفید و لشگری از خدم و حشم با طبل و شیپور از دربار بغداد به خواستگاری اش بیاید! به نصیحت من گوش نکرد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄