eitaa logo
رو به راه... 👣
897 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
946 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 🔸 https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅ ❥❥ ┅┄
«به خدای کعبه رستگار شدم» 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
(رنگ روغن) ☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهاردهم: تا ببینم با چه کسانی مراوده دارد. بعد خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش پانزدهم: ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقابل آمال ایستاد. فانوس دکان‌ها روشن بود و از سردی هوا، در جای جای میانه ی بازار، آتش‌هایی از کنده‌ها زبانه می‌کشید. ازدحام و رفت و آمد زیاد بود. هنوز چند تایی از ذرت ها و کلوچه های آمال مانده بود. ابراهیم را که مقابلش دید، نفس بلند و صداداری کشید. ــ باز که پیدایت شد؟ نمی‌دانم چرا از هرچه واهمه دارم، به سرم می‌آید؟ ــ یک سوال دارم. می‌توانم گاهی از شما ذرت و کلوچه بخرم یا اصلاً ترجیح می‌دهید به سراغتان نیایم؟ آمال لب ورچید و با اکراه وراندازش کرد. ــ مشتری را که نباید رد کرد. فقط ذرت و کلوچه ات را بگیر و برو! ــ من ابراهیمم. با شاگردم طارق حرف زدم. دیگر مزاحمتان نمی‌شود. ــ کار خوبی می‌کند. به نفع خود اوست. این بار به حسابش می‌رسیدم! آمال با کنجکاوی به او خیره شد تا ببیند چرا همچنان ایستاده است و چه ناگفته‌ای را سبک سنگین می‌کند. ابراهیم با صدایی لرزان گفت: «می‌شود خواهش کنم موهایتان را زیر چادر پنهان کنید و ساعدهایتان را بپوشانید؟ این طوری کمتر مزاحمتان می‌شوند. اگر زیبایی‌های خودتان را آشکار نکنید، اهمیت بیشتری خواهید داشت.» ــ این‌ها چه ربطی به تو دارد؟ ــ خودتان گفتید که مجبورید در بازار کار کنید و یکی هست که دنبال بهانه است تا جایتان را بگیرد. آمال، یک مشتری را راه انداخت و واکنشی نشان نداد. ــ ببخشید! یادم رفت بپرسم که شاگردم چه خطایی کرده است که از او ناراحت شده اید خودش گفت خطایی نکرده؛جوانک بی آزاری است. آمال پوزخند زد. ــ بی آزار! وقتی از او می پرسی، انتظار داری بگوید بله مزاحمش شده ام؟ به دزد هم بگویی دزد، می رنجد! ــ شما بگویید چه شده؟ ــ دوست ندارم مرا مشغول گفت و گو با یکی مثل تو ببینند! هزار فکر و خیال می کنند! سماجت تو بیشتر از شاگردت است! ابراهیم چشم به دهان او دوخته بود. آمال با کمک آخرین مشتری، دیگ را بلند کرد و تا سوراخ چاه میان بازار برد. آبش را خالی کرد و تنهایی دیگ را برگرداند. ابراهیم رنجیده بود که آمال از او کمک نگرفته بود. از حالت چهره اش معلوم بود. سه ذرت هنوز ته دیگ بود. آمال دوباره نشست. ابراهیم تکان نخورده بود و خیال رفتن نداشت. ــ شاگردت آن رو به رو ایستاده بود. وانمود می‌کرد می‌خواهد چند قواره پارچه‌ای را بفروشد که به دوش انداخته بود. حواسش به من بود. فکر کردم می‌خواهد در فرصتی مناسب، سکه‌هایم را بدزدد. سکه‌ها را جلو چشمانش توی جیبم ریختم. باز هم ایستاده بود. پس از ساعتی به بهانه ی خریدن کلوچه پیش آمد که مثل قرقی پریدم و با یک دست یقه‌اش را در چنگم خفت کردم با دست دیگر چوب دستی ام را بالا بردم. سرش داد زدم: «از من چه می‌خواهی؟» رنگش پرید و گفت که کیست و کجا کار می‌کند. چند نفری دورمان جمع شدند. مجبور شدم رهایش کنم برود. نتوانستم از زیر زبانش بکشم که چرا مرا زیر نظر داشت. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
2_144211946726239788.mp3
6.09M
🎼 «وصف علی» 🎙خواننده: «محمد اصفهانی» 🔹هنرڪده ⇨https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش پانزدهم: ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش شانزدهم: ابراهیم من من کنان گفت: «می‌خواسته است برای من خوش خدمتی کند! باهوش است، اما کم تجربه! قصد بدی نداشته است.مطمئن باشید.» آمال نگاهی به روزنه ی میان سقف انداخت. برخاست و دیگ را در گاری گذاشت. ــ کم کم باید جمع کنم بروم. قبول کردم که جوانک، قصد دزدی نداشته است. بقیه‌اش برایم مهم نیست! این که برای چه آن جا ایستاده بود و مراقبم بود و به چه قصدی پیش آمد، دیگر برایم اهمیتی ندارد. به او بگو دیگر این اطراف پرسه نزند! خودت را هم دیگر نبینم بهتر است! آمال منقل و لاوک را در گاری گذاشت. ابراهیم دل به دریا زد و گفت: «راستش را بخواهید، من به شما علاقمند شده‌ام. طارق می‌خواسته است تحقیق کند و ببیند شما همسر مناسبی برای من هستید یا نه. سر خود این کار را کرده؛ گفتم که کم تجربه است. راهش این نبود.» آمال کمر راست کرد و به ابراهیم زل زد. ــ لعنت به شیطان! من می‌دانم راهش چیست. باید جای دیگری را برای کار پیدا کنم؛ جایی آن طرف شهر. اگر اهل دوز و کلک نباشی، آدم ساده‌ای هستی که ممکن است زود فریب بخورد! تو از من چه می‌دانی که به من علاقمند شده‌ای؟ به کم قانع نباش! تو قدبلند و خوش قیافه‌ای! وضع مالی ات بدک نیست! خیلی بهتر از من را می‌توانی گیر بیاوری! گاری را از آن باریکه بیرون آورد. ــ من جز این گاری چیزی ندارم. یک عموی خسیس و یک زن عموی جادوگر دارم که سکه‌ای برایم خرج نمی‌کنند. پس پاک مفلسم. اگر مادر داشته باشی، از عروسی مثل من بیزار خواهد بود! زن عمویم مرا برای دایی رباخوار و شصت ساله‌اش لقمه گرفته است. به عمویم قول صد سکه ی طلا داده است. پس دیگر حرفی نمی‌ماند. فراموشم کن و راحتم بگذار! راه را باز کن بروم! ابراهیم کنار کشید و آمال گاری دو چرخ را هل داد و رفت. ــ ذرت آب پز... کلوچه... بخر که تمام شد. خیلی جلوتر ایستاد و دو ذرت و چند کلوچه فروخت و به راهش ادامه داد. ابراهیم نگاهش کرد تا در پیچ کوچه‌ای نزدیک خروجی بازار ناپدید شد. دوباره باران می‌بارید. تا خود را به کاروانسرا برساند، دستار و شانه‌اش خیس شد. مسافرخانه را پیدا کرد. در انتهای حیاط کاروانسرایی، راهروی کوتاهی بود که به حیاطی کوچک و خلوت می‌رسید. در اطرافش اتاق‌هایی بود. مسافرها به اتاق‌ها پناه برده بودند. سر و صدای بچه‌ها به گوش می‌رسید. رو به رو، در مطبخی خشت و گلی و تیره، دیگی روی اجاق بود و آتش از اطرافش زبانه می‌کشید. دود از روزنه ی سقف بیرون می‌رفت و دانه‌های باران پایین می‌ریخت. مرد میانسال و چاقی کفگیر در دیگ می‌چرخاند. بوی نان تازه و خورش قیمه همه جا پیچیده بود. پیرمردی لاغر گوشه ی دیگر روی تشکی کوچک نشسته بود و با انبر از تنوری زمینی، نان در می‌آورد و چانه‌ها را پهن می‌کرد و به تنور می‌زد. سینی‌های مسی و کاسه‌های سفالی، بالای سکو، روی هم چیده شده بود. بالاتر از سکو، طاقچه‌هایی بود پر از ظرف‌های حبوبات و ادویه. حدس زد صاحب مسافرخانه، همان مرد میانسال است. نزدیک رفت. مرد نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ «خوش آمدی جوان! بیا خودت را گرم کن! مسافری؟ باروبنه ات کجاست؟ تنهایی؟ از بخت تو اتاق خالی داریم. الیاس صدایم کن. تا استراحتی کنی و لباست خشک شود، شام آماده است. امشب قیمه داریم. کرایه ات با غذا می‌شود شبی چهار درهم.» به پیرمرد گفت: «شعبان کارت که تمام شد اتاق را به آقا نشان بده!» رعد و برقی زد و حیات را روشن کرد. سبزه‌هایی که از درز سنگ‌های کف حیاط روییده بودند و تک درختی بی‌برگ که عقب حیاط بود لحظه‌ای به چشم آمدند. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🐺 «لشکر گرگ ها» 🔹هنرمند: «سید محمد سالم» 🔺هنرکــده 🔻 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
نقاشی و خوشنویسی  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش شانزدهم: ابراهیم من من کنان گفت: «می‌خواسته است
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش هفدهم: ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و به مرد نشان داد. ــ مسافر نیستم. در بازار دکان دارم. اگر به سؤال‌هایم پاسخ دهی، این سکه ی طلا را تقدیمت می‌کنم. مرد بدون آن که کفگیر را درآورد، دَر دیگ را گذاشت. با انبر، کنده‌های اجاق را جا به جا کرد. صورتش در پرتو شعله، خسته و ورم کرده به نظر می‌رسید. با پیش بند، عرق پیشانی اش را گرفت. چندان شوقی از خود نشان نداد. ساکت ماند تا ابراهیم بیشتر توضیح دهد. ــ دختری برای شاگردی پیشم آمده است. در بازار ذرت و کلوچه می‌فروشد. شناختی از او ندارم. زمانی این جا کار می‌کرده است. نامش آمال است. حرف‌هایی پشت سرش هست. شنیدم بیرونش کرده‌اید. آمده ام از زبان خودتان بشنوم. اگر مشکلی دارد، به من بگویید تا دکان و جنس و دخلم را به او نسپارم. پش از آن که الیاس حرفی بزند، شعبان چانه‌ای خمیر به تنور زد و پرسید: «اگر راست می‌گویی، دکانت کجاست؟» ابراهیم نشانی داد، الیاس رو به شعبان غرید: «به کارت مشغول باش، پیر خرفت!» شعبان به علامت اطاعت، انگشتان دست راستش را به پیشانی چسباند و اندکی سر فرود آورد. الیاس به ابراهیم گفت: «چرا برایت مهم است که آن ولگرد شاگردی ات را بکند؟ چرا حاضری دیناری بدهی تا بیشتر از او بدانی؟ به نظر می‌رسد هنوز عزبی. درست نیست دختری نامحرم با تو در دکان تنها باشد! او را فراموش کن و پسری خانواده‌دار و مؤدب را به خدمت بگیر! هرچند به من مربوط نیست. بعضی دخترانی زیبا را به کار می‌گیرند تا مشتری جذب کنند و وسیله‌ای برای تفریح و وقت گذرانی داشته باشند، خود دانی!» مسافری که جامه به سر کشیده بود از اتاقی بیرون آمد و به سوی مستراح دوید. ابراهیم مکثی کرد و گفت: «راستش به او علاقمند شده ام می‌خواهم با او ازدواج کنم. دلم می‌خواهد هم به مادر پیرم برسد و هم در دکان کمک کارم باشد.» الیاس نان ها را دسته کرد و روی سکو در دستمالی بزرگ و راه راه پیچید. خوب ابراهیم را ورانداز کرد. از نان برشته‌ای که از تنور درآمد، تکه‌ای کند و تعارف کرد. ابراهیم آن را گرفت و در دهان گذاشت. الیاس به سکو تکیه داد. ــ یک کلام، به دردت نمی‌خورد! رافضی زاده است. خودسر و سرکش است. وحشی است. گول ظاهر فریبایش را نخور! زبان دارد به درازی کف کفش. فکر می‌کنم کافی باشد. دوست ندارم پشت سر کسی که زمانی این جا کار می‌کرده است، حرف بزنم. اگر عاقلی، راهت را بگیر و برو؛ اگر او را برای تفریح می‌خواستی، باز حرفی نبود، اما برای ازدواج، برو سراغ کسی که خانواده ی ثروتمندی دارد! تا این جا آنچه گفتم رایگان بود و پولی از تو نمی خواهم! سکه ات را بگذار در کیسه ات! ابراهیم نان را قورت داد. چندان مزه ی دلچسبی نداشت. ــ می‌خواهم بیشتر بدانم. از پدر و مادرش، از خودش. از کی این جا کار می‌کرده؟ کارش چه بوده؟ کجا می‌خوابیده است؟ الیاس دست دراز کرد. ابراهیم دینار را کف دستش گذاشت. الیاس دستش را عقب نکشید. بیشتر می‌خواست. ابراهیم دینار دیگری اضافه کرد. اگر الیاس ده سکه هم می‌گفت، می‌داد. ــ پس می‌خوای همه چیز را درباره‌اش بدانی! سکه‌ها را در کیسه ای کوچک انداخت که زیر شال کمرش بود. ابراهیم سر تکان داد. دلش پر می‌کشید که همه چیز را درباره ی او بداند. از طرفی مضطرب بود که شاید حرف ناگواری بشنود. ــ خوب گوش کن جوان! آن دختر هشت ساله بود که پدر و مادرش گم و گور شدند. این بلاها زیاد بر سر رافضی‌ها می‌آید. عمویش او را به من سپرد. در همین مطبخ کار می‌کرد. اتاق ها را جارو می کشید و گلیم ها را می شست. از حق نباید گذشت که زرنگ و کاری بود. من و شعبان او را مثل دخترمان دوست داشیم. این اواخر یکی از مسافران به او پیشنهاد ازدواج داد؛ نپذیرفت. انگار منتظر بود شاهزاده ای با اسب سفید و لشگری از خدم و حشم با طبل و شیپور از دربار بغداد به خواستگاری اش بیاید! به نصیحت من گوش نکرد. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄