eitaa logo
رو به راه... 👣
888 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
940 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
42.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐به مناسبت بزرگداشت شاهچراغ (ع) 🎙 با صدای: «محمد حسین رنجبری» 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
📰 تصویر روی جلد آمریکایی «مجله ی نیویورکر» فضای این روزهای آیین دانش آموختگی دانشگاه های آمریکا را این گونه به تصویر کشیده است: 🔸 فضای امنیتی، حضور پلیس و دانشجویانی که با دستان بسته و تحت بازداشت پلیس روی صحنه حاضر می شوند تا مدرک دانش آموختگی خود را دریافت کنند. ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🎨 نقاشی روی سفال 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
💠 طرح آیینه با کاشی شکسته 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۸: ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۹: خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه کاسه ماقوت خریده بود تا کاسه‌ای آب برگه به خودش برسد و ابن سِکیت را به یاد آورد! یاقوت را صدا کرد و گفت که اسبش را حاضر کند. دکان و مشتری ها را به او سپرد و خودش را به جسر بغداد رساند. به وقت غروب، شهر از آن جا چشم انداز زیبایی داشت؛ اگر سربازان ترک همه جا یله نبودند. از پل گذشت. رو به رو، در راستای پل، خیابانِ صد کوچه بود. آن جا یکی از شلوغ‌ترین بازارهای شهر بود. از بالای پل نگاه کرد، جمعیت در هم می‌لولیدند. انگار پاهایشان در باتلاقی بزرگ فرورفته بود که نمی‌گذاشت تحرک چندانی داشته باشند. هم زمان، صدای ده‌ها فروشنده به گوش می‌رسید که اجناس خود را جار می‌زدند. یکیشان صدای بلند و زیبایی داشت. هیاهوی بازار او را در میان گرفت. امیدوار بود ابن سکیت در آن ساعت از روز در مدرسه‌اش باشد. رودخانه ی آدم‌ها تا افق ادامه داشت؛ جایی که آفتاب می‌رفت در انتهای خیابان وسیع و طولانی غروب کند. از خود پرسید: «آیا این قدر که همه چنین به دنبال لباس و غذایند، حقیقت برایشان پشیزی ارزش دارد؟ از این میان، کسی به ابن رضا فکر می‌کند؟ کسی به زیر پایش، به ساکنان سیاهچال توجه دارد؟» آهی کشید و به دومین کوچه از سمت چپ پیچید. از اسب پیاده شد. از چند پله ی سنگی بالا رفت. میان دکان و کارگاهی، در چوبی خانه‌ای بود. روی لنگه‌های در، تصویری از کتاب باز و شمعی روشن، کنده کاری شده بود. وارد راهرو شد و اسب را به خدمتکار سپرد. اطراف حیاطی کوچک، چند اتاق بود. در بزرگ‌ترین اتاق، مردی که کمتر از چهل سال داشت، روی کرسی نشسته بود و تدریس می‌کرد. بیست نفری به درس گوش می‌کردند که برخی از استاد بزرگتر بودند. موضوع درس، تفاوت معنای واژه‌های مترادف بود. ابن خالد تعجب کرد که در کنار بازاری شلوغ، عده‌ای دور هم جمع شده بودند تا بفهمند واژه‌های «صراط» و «طریق» «سبیل» چه تفاوتی با هم دارند! پیش از اذان، درس تمام شد و شاگردان رفتند. ابن خالد که پشت در، روی چهارپایه‌ای نشسته بود، وارد اتاق شد و به ابن سکیت سلام کرد. ابن سکیت که خوش سیما و تنومند بود، او را در آغوش گرفت. ابن خالد شیشه‌ای مشک به او داد و ابن سکیت به خدمتکار گفت تا فانوس و شربت بیاورد. طاقچه‌ها و بالای رف، پر از کتاب و دفتر بود. ــ مدرسه داری به اندازه دکانی در این حوالی درآمد دارد؟ ــ تدریس در مدارسی که متعلق به حکومت است، درآمد خوبی دارد. مدرسان و دانشمندان درباری به من اصرار می‌کنند که به حلقه ی آن ها درآیم و تربیت اشراف‌زادگان را به عهده بگیرم. هنوز مقاومت می‌کنم. دوست دارم نوجوانان دربار را به شیوه‌ای ناملموس با معارف اهل بیت آشنا کنم تا زمانی که به قدرت می‌رسند، با آل علی و شیعیان دشمنی نکنند و با حقایق بیگانه نباشند. از طرفی رفتن به دربار برای یکی چون من کار خطرناکی است و ممکن است زود مشتم را باز کند و کارم به جاهای باریک بکشد! بفهمند شیعه‌ام و به دربار نفوذ کرده‌ام، زنده زنده پوستم را می‌کنند! دربار برای دین فروشان همانند کندوی عسل است. می‌ترسم از نوش این کندو، نیشش به من برسد. خدمتکار پس از فانوس و آب برگه، ابریق و تشتی آورد. وضو گرفتند. اذان را که گفتند، ابن سکیت اندکی از مُشک را به دستش زد و به ریشش مالید. از خدمتکار پرسید: «در را بسته‌ای؟» ــ بله استاد! نماز مغرب و نافله‌هایش را خواندند. خدمتکار این بار برایشان مسقطی آورد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۹: خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۰: ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت: «به نظرم جوان راستگویی است!» ابن سکیت گفت: «سیاهچال‌ها و زندان‌ها پر است از کسانی مانند ابراهیم! خدا رحمت کند علی بن یقطین را؛ اگر کسی چون او را در دربار می‌شناختم، می‌توانستم راهی برای نجاتش پیدا کنم!» ــ اگر امام چنین قدرتی دارد، چرا ابراهیم و دیگر زندانیان شیعه را نجات نمی‌دهد؟ چرا اشاره‌ای نمی‌کند تا بنی عباس نابود شوند؟ ابن سکیت به مخده تکیه داد و اشاره کرد که ابن خالد لم دهد و راحت باشد. ــ دوست عزیزم! نمک را که به غذا می‌زنی، خوشمزه‌اش می‌کند. اما کسی نمی‌تواند به جای غذا، نمک بخورد. پیامبر یا امام گاهی برای شناساندن خود مجبور به استفاده از قدرت تکوینی‌اش می‌شود. موسی عصایش را انداخت تا ساحران دریابند حقیقتی ورای سحر و چشم‌بندی و شعبده وجود دارد. اژدهای او همه ی اسباب و ابزار ساحران را بلعید و آن ها به او ایمان آوردند. موسی می‌توانست با آن قدرت خداداد، اشاره‌ای کند و ساحران و فرعون و هامان و درباریان را در هم بکوبد و در دَم نابود کند. فرعون قرار بود بماند و نشانه‌های دیگری از حقانیت موسی را ببیند و حجت بر او تمام شود و پس از اصرار در سرکشی و خیره سری با سپاهش در نیل غرق گردد. خدای حکیم، کسی را به ایمان آوردن مجبور نمی‌کند. همه باید فهم خود را رشد دهند تا راه را از بی‌راه بشناسند. باید به این ضرورت برسند که نباید از فرعون‌هایی چون هارون و مأمون و معتصم پیروی کنند. باید این نیاز را در خود ببینند که زندگیشان بدون امام حقیقی بی‌معناست. معجزه و کرامت امام چون رعد و برقی است در شب دیجور، تا ظلمت نشینان بدانند نور و روشنایی هم هست. اراده ی الهی آن است که امت به دور خورشید امام، گرد آیند و شمع جانشان را برافروزند و از معرفت، گوهری شب چراغ شوند. این که امام با قدرت تکوینی‌اش طاغوت‌ها را نابود سازد، همانند آن است که خدای حکیم، اختیار را از مردمان بگیرد و به هدایت پذیری مجبورشان کند. ــ کاش این‌ها را به شاگردانت هم می‌گفتی تا آگاه شوند! ــ در لفافه چیزهایی می‌گویم تا زمینه آماده شود. شاید در میان آن ها جاسوسی هم باشد. باید مراقب باشم. کمترین بهای بی‌تدبیری آن است که مدرسه‌ام را تعطیل می‌کنند و خودم را تبعید. باید بدانی در این زمانه حق را چه گونه باید گفت؛ گاه با کنایه و گاه با صراحت. ــ از ابن رضا برایم بگو! به او علاقمند شده ام! روز و شب به او فکر می‌کنم. این شعله‌ای است که ابراهیم در دلم افروخت. ــ آنچه از ابراهیم دمشقی گفتی عجیب است، اما نه برای من. آن روز که هشتمین امام ما را در خراسان به شهادت رساندند، ابن رضا در مدینه به خویشانش گفته بود که برای عزاداری آماده شوند. همان روز به معمر بن خلاد می‌گوید: «سوار اسبت شو تا برویم!» می‌روند تا از مدینه خارج می‌شوند و به بیابان می‌رسند. امام به معمر می‌گوید: «همین جا باش تا بازگردم!» امام از نظرش ناپدید می‌شود و ساعتی بعد با چهره‌ای پریشان باز می‌گردد. معمر می‌پرسد: «فدایت شوم! کجا رفتی و بازگشتی؟» حضرت پاسخ می‌دهد: «برای دفن پدرم به خراسان رفتم و بازگشتم!» پس از هفته‌هایی کاروانی خبر شهادت ثامن الحجج را به مدینه می‌آورد. مشخص می‌شود که روز خاکسپاری همان روزی بوده است که ابن رضا به معمر گفته بود: «سوار شو تا برویم!» این‌ها قطره‌ای از دریای دانش و قدرت امام است. پس از آن که مأمون امام رضا را در سال ۲۰۳ به شهادت رساند، پایتخت را از مرو به بغداد انتقال داد تا ناآرامی‌های این جا را سامان دهد. ــ یادت هست که بغداد در زمان جنگ بین امین و مأمون چه قدر آسیب دید و آتش سوزی‌های وسیع چه بر سرش آورد! ــ هرگز از یادم نمی‌رود! هنوز برخی ویرانه‌هایش باقی است! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📸 خوبه، حالا بگو: جییییییک! ☺️ ‌  🪴 خانه ی هنر: «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
▫️طراحی 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۰: ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۱: ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال خوبی نشد. چندان محبوب نبود. بنی عباس از او خوششان نمی‌آمد، چون برادرش امین را کشته بود. علویان کینه‌اش را به دل داشتند، چون علی بن موسی الرضا را مسموم کرده بود. برای آن که وجهه‌ای کسب کند، این شهر را بازسازی کرد و ابن رضا را از مدینه به پایتخت آورد تا به ظاهر از او دلجویی کند. در واقع می‌خواست پای او را از کودکی به دربار باز کند و او را همانند درباریان اهل خوشگذرانی و عیش و نوش بار بیاورد و زیر نظر داشته باشد. در ابتدا شاید فکر می‌کرد که ابن رضا کودکی معمولی است که می‌شود سرش را در دربار گرم کرد. تازه ابن رضا به بغداد آمده بود که روزی مأمون هوس کرد به شکار برود. با پیش قراولان و نگهبانان و همراهان و بازها و سگان شکارچی از کوچه ی پشت قصرش می‌گذشتند. در آن کوچه، بچه‌ها مشغول بازی بودند. بچه‌ها تا پارس سگان و صدای سم اسبان را می‌شنوند و گرد و خاک و پیش قراولان را می‌بینند که پیش می‌تازند و نزدیک می‌شوند، وحشت زده فرار می‌کنند. ــ من هم بودم؛ جایی پناه می‌گرفتم! شاید گمان می‌کردم حمله‌ای در کار است! ــ تنها کسی که در آن ازدحام، خونسردی اش را حفظ کرد و نترسید و فرار نکرد، کودکی نه ساله بود. مأمون که تحت تأثیر متانت و شجاعت آن کودک زیبا قرار گرفته بود، دست بالا برد و دستور داد همه بایستند. سوار بر اسب به او نزدیک شد و پرسید: «چرا مانند دیگر کودکان فرار نکردی؟» آن کودک با آرامش پاسخ داد: «نه راه تنگ است، نه جرمی مرتکب شده‌ام که بترسم و بگریزم! گمان هم نمی‌برم که تو کودکی را که جرمی نکرده است، بازخواست کنی!» مأمون چنان از او خوشش آمد که پرسید: «نام تو و پدرت چیست؟» آن کودک گفت: «من محمد فرزند علی بن موسی الرضا هستم!» مأمون مبهوت ماند و گفت: «پس آن یتیم تویی! از چنان پدری چنین فرزندی عجیب نیست!» این ماجرا را یکی از نگهبانان که خود شاهد این صحنه بوده است، برایم نقل کرد. دیگران هم گفته‌اند، شاید پس از این دیدار و گفتگو بود که مأمون تصمیم گرفت دخترش را به امام تزویج کند. ــ پدری را کشت و به پسرش دختر داد! سیاست حیله گری، چه بازی‌هایی دارد! ــ بنی عباس با این وصلت مخالف بودند. به مأمون می‌گفتند: «به تازگی با مرگ ولی عهدت علی بن موسی، خلافت به بنی عباس بازگشته است. اگر دخترت را به محمد بن علی بدهی و فرزندی از آن ها به هم برسد، تهدید دوباره‌ای خواهد بود. ممکن است آن فرزند که نوه ی توست، وارث خلافت شود و حکومت به دست آل علی بیفتد. آنها را قلع و قمع نکرده‌ایم که پس از آن همه جنگ و کشتار علویان، خلافت را به کسانی واگذاریم که کینه‌مان را در دل دارند! اگر چنین شود، همه خواهند گفت حق به حقدار رسیده است! هم قدرت و حکومت را از دست می‌دهیم، هم آبرویمان می‌رود! مأمون هم دلایل خودش را داشت. می‌گفت: «ترتیبی می‌دهیم که فرزند آن ها هرگز خلافت را به ارث نبرد. از طرفی اگر دخترم همسر ابن رضا شود، از آن چه در خانه‌شان می‌گذرد، از رفت و آمدها و نامه‌ها با خبر خواهم شد. من دخترم را بهتر از شما می‌شناسم! او بازیگوش و سر به هواست. تحت تاثیر جنبه‌های معنوی شوهرش قرار نمی‌گیرد! ساعتی نیست که با برادرش جعفر برای تصاحب جوجه یا بزغاله‌ای که در باغ می‌بیند، دعوا نکند و به سر و صورتش ناخن نکشد. ــ می‌خواهم ابن رضا کنار دستم باشد. در دربار و در قصری مجلل زندگی کند و سرش به عیش و نوش و بازی با بچه‌ها گرم شود و همه ببینند که اهل بیت اگر دربارنشین شوند، با بقیه فرقی نخواهند داشت! بنی عباس می‌گفتند: «مگر پدرش به دربار و زندگی شاهانه اعتنایی کرد؟ در مرو، تو در قصرت زندگی می‌کردی و او در خانه‌ای خشت و گلی! هرگز نتوانستی او را آلوده ی قدرت و ثروت و خوشگذرانی کنی!» مأمون می‌گفت: «زمانی که علی بن موسی را از مدینه به مرو کشاندم و مجبورش کردم ولایت عهدی‌ام را بپذیرد، بیش از پنجاه سالش بود. دیگر رغبتی به دنیا نداشت. ابن رضا نه ساله است. او را دیدم که در کوچه با کودکان بازی می‌کرد. اگر بتوانیم سرش را در دربار گرم کنیم. به هدفمان رسیده‌ایم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
▫️طراحی چهره «شهید مدافع حرم روح الله قربانی»🌷 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بهانه روز جهانی موزه! گشت‌ و گذاری در موزه ی حرم امام حسین (علیه السلام) این موزه در طبقه ی دوم بارگاه مطهر ایشان واقع شده و حاوی آثار تاریخی و اسلامی بسیار ارزشمندی است که عاشقان آن حضرت در طول تاریخ به آستان مقدس حسینی اهدا کرده‌اند. ‌  🪴 خانه ی هنر: «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«گوشه ی ابروی توست منزل جانم» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۱: ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۲: بنی عباس می‌گفتند: «موافقیم. بگذار ابن رضا در دربار سرگرم شود. بزرگ تر که شد و تحصیل کرد و به کمال رسید، آن گاه دخترت را به او بده.» مأمون می‌گفت: از یاد برده‌اید که علی بن موسی با دانشمندان مناظره می‌کرد و کسی را یارای مقابله با او نبود؟ علم او تحصیلی و مدرسه‌ای نبود، خدایی بود! مطمئنم که ابن الرّضا نیز چنین است. هر که را در میان شما دانشمندتر است، بگویید بیاید و با او مناظره کند. اگر پیروز شد، من تجدید نظر خواهم کرد، اما اگر ابن الرّضا او را مجاب کرد، دیگر کسی حق ندارد بر من خرده بگیرد!» ــ من هم جسته و گریخته چیزهایی درباره ی این مناظره شنیده ام، اما جزئیاتش را از یاد برده‌ام. ــ من در آن مجلس بودم. بنی عباس همه را جمع کرده بودند تا در برابر آن جمعیت، ثابت کنند که ابن الرّضا کودکی معمولی است و آنچه از کرامات و دانشش می‌گویند، ساخته و پرداخته ی ذهن شیعیان مدینه است. آن روزها « یحیی بن اکثم»، قاضی القضات بغداد بود و با مأمون نشست و برخاست داشت. مرد زشت رو و بدنامی است، اما از او دانشمندتر سراغ نداشتند. شاگردان فراوان داشت. همین ابن ابی داوود که اکنون قاضی‌القضات است، شاگرد او بود. به ابن اکثم برخورده بود که می‌خواستند او را با کودکی نه ساله به مناظره بنشانند. وقتی بنی عباس به او هدایایی دادند، ناچار پذیرفت. به او گفته بودند از ابن الرّضا سؤال سختی بپرسد که در همان قدم اول از پاسخ دربماند. یادم هست در آن مجلس، مأمون امام را کنار خود نشانده بود. نگاه صدها نفر از درباریان و صاحب منصبان و دانشمندان به او بود. مانند خورشیدی در صدر مجلس می‌درخشید. من کنار استادم ابو عمرو شیبانی گوشه‌ای ایستاده بودم. جایی برای نشستن گیرمان نیامده بود. با آن که به مقام امام ایمان داشتم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. می‌ترسیدم نیرنگی در کار کنند و به مقصودشان برسند! ابن اکثم با آن قد خمیده و ریش بلند و سفیدش پیش آمد و نتوانست به امام احترام نکند. مقابل ایشان نشست و به مأمون گفت: «یا امیر المؤمنین! اجازه می‌دهید از یادگار ولی عهد مرحومتان علی بن موسی که به عالم آل محمد مشهور بود، سؤالی بپرسم؟» مأمون گفت: «از خودش اجازه بگیر!» همه خندیدند. استادم بیخ گوشم گفت: «ببین و عبرت بگیر! وقتی دین و دانشت را به سلاطین بفروشی، نتیجه‌اش همین است که دستت می‌اندازند و مجبورت می‌کنند مقابل کودکی زانو بزنی و اجازه بگیری که مسئله‌ای بپرسی و همه به ریشت بخندند!» به او گفتم: «خواهید دید که ابن الرّضا کودکی عادی نیست!» امام با صدایی که هیچ اثری از اضطراب و تردید در آن نبود، گفت: «اجازه می‌دهم که آنچه می‌خواهی بپرسی!» کاش آنجا بودی! همهمه ای برخاست. همه با چهره‌های خندان به هم گفتند: «عجب کودک شجاعی است.» صداها که فرونشست، ابن اکثم به امام گفت: «فدایت شوم! چه می‌فرمایی درباره ی مُحرمی که حیوانی را می‌کشد؟ کفاره‌اش چیست؟» استادم بیخ گوشم گفت: «این از خدا بی‌خبر رحم ندارد! ببین از کودکی نابالغ چه سؤال سختی پرسید! یک بچه که شاید هنوز نماز نمی‌خواند، چه می‌داند که مُحرم کیست و کفاره چیست؟» مأمون اشاره کرد که همه ساکت شوند. بعد به امام گفت: «بفرمایید!» سکوت، مجلس را فرا گرفت. آنچه اتفاق افتاد، همه را به حیرت فرو برد. امام از ابن اکثم پرسید: آن حیوان را در حِل کشت یا در حرم؟ به کفاره‌اش آگاهی داشت یا نمی‌دانست؟ از روی عمد کشت یا از خطا؟ آن که کشت آزاد بود یا بنده؟ نابالغ بود یا بالغ؟ نخستین بار بود یا باز هم حیوانی را در حال احرام کشته بود؟ پرنده‌ای را کشت یا غیر پرنده را؟ حیوان کوچک بود یا بزرگ؟ از کشتن آن حیوان پشیمان شد یا اگر می‌توانست باز هم می‌کشت؟ در شب کشت یا در روز؟ در احرام عمره کشت یا در احرام حج؟» ــ ابن سکیت خندید، اما ابن خالد از هیجان فراوان به لبخندی بسنده کرد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔻 نسل جدید 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
شهید جمهور🌷 🍁 هنرڪده 🍁 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
2_144217444430833159.mp3
4.84M
🎧 در میانه‌ی میدان ای‌مرد؛ در میانه‌ی میدان چه‌ می‌کنی؟! در لابه‌لای جنگل و باران چه‌ می‌کنی؟! خواننده: «محمدرضا عجملو» 🎼 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌷 «به من گفت روزی‌ که به عنوان سومین شهید محراب به شهادت رسیدم این تصویر مرا چاپ کن.» (امام جمعه ی تبریز) 📷 به نقل از «بهزاد پروین‌قدس» (عکاس) 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۲: بنی عباس می‌گفتند: «موافقیم. بگذار ابن رضا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۳: ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سکوتی از حیرت فراگرفت که اگر زنبوری پرواز می‌کرد، صدای بال‌هایش را می‌شنیدی! باید قیافه ابن اکثم را می‌دیدی! رنگش پریده بود! باور نمی‌کرد که آن مسئله آن همه فروعات داشته باشد! هوش از سرش رفته بود! به لکنت افتاده بود! مأمون خندید و گفت: «چه شد جناب قاضی القضات؟» ابن اکثم سر به زیر انداخت. مأمون رو کرد به درباریان و گفت: «حالا فهمیدید که دانش اهل بیت خدایی است و صغیر و کبیر آن ها عالمانی غیر درس خوانده‌اند!» استادم که از حیرت و شگفتی سر تا پا می‌لرزید، صدا بلند کرد و گفت: «ممکن است بگویید تا ابن الرضا پاسخ هر یک از فروعاتی را بدهد که مطرح کرد؟» امام بدون آن که منتظر اشاره ی مأمون بماند، با فصاحت و بلاغت هرچه تمام تر کفاره ی هر یک از فروعات را گفت و همه بر او و خاندانش درود فرستادند. همان طور که فرعون، ساحران را برای مقابله با موسی جمع آورد تا به دست خود رسوا شود، بنی عباس هم به دست خود، جایگاه الهی امام را برای همگان به نمایش درآوردند و به لرزه درآمدند. دیگر بنی عباس با مأمون مخالفت نکردند. مأمون عروسی باشکوهی گرفت و دخترش ام فضل را به عقد امام درآورد. ــ شما هم دعوت بودید؟ ــ استادم عبدالملک اصمعی را دعوت کرده بودند. راضی اش کردم مرا با خود ببرد. متقاعد کردن دربانان و نگهبانان برای راه دادن من کار آسانی نبود. اما اصمعی با زبان چرب و نرمی که داشت، از پسش برآمد. این جشن در بزرگ‌ترین سرسرای کاخ‌های کرخ، همان که میان دریاچه‌ای است، برگزار شد. این سرسرا مشرف به باغی بزرگ با آب نماهایی از سنگ یشم و مرمر است. سیصد کنیز با لباس‌هایی رنگارنگ از دیبا پذیرایی می‌کردند. گفتند بیش از صد نوع غذا طبخ کرده بودند. بوی مشک و عنبر با عطر غذاها در هم آمیخته بود. انواعی از بخور معطر را در جام‌هایی از نقره دور مجلس می‌چرخاندند. انگار مأمون خواسته بود قدرت نمایی کند و بهشت را به یاد همه بیاورد! حواس من به امام بود که از نگاه کردن به کنیزان و زنان بزک کرده ی درباری پرهیز می‌کرد و در آن مجلس پر از تکبر و چاپلوسی و گناه و ریخت و پاش و اسراف، معذب بود. شاید در اندیشه ی فقرای بغداد یا زندانیان سیاهچال بود که سهمی از آن همه اطعمه و اشربه نداشتند. شنیدم که مأمون از بی‌توجهی امام به جاذبه‌های آن مجلس عصبانی بوده است. نوازنده‌ای به نام مخارق که از شاگردان ابراهیم موصلی بوده است، برای خوشایند مأمون به او می‌گوید: «گویی داماد نوجوان شما در این مجلس با عظمت و در این فضای دل انگیز، احساس غربت می‌کند! اجازه می‌فرمایید با موسیقی و آوازم و با همراهی مغنیه‌هایم او را به طرب آورم و شادمان کنم؟» مأمون از این پیشنهاد استقبال می‌کند و می‌گوید: «اگر چنین کنی، صله ی شاهانه‌ای خواهی گرفت!» مخارق را دیدم که کمانچه‌اش را کوک کرد و رفت مقابل امام نشست. با اشاره ی او، کنیزان مغنیه با دف و قاشقک، بالای سرش ایستادند. امام به تندی اشاره کرد که بروند. اما مخارق توجهی نکرد و مغنیه‌ها که گوش به فرمان او بودند، مجبور شدند بمانند. مخارق که ریش سفید و بلندی داشت، شروع به نواختن و آواز خواندن کرد و مغنیه‌ها همراهی‌اش کردند. موسیقی و آواز مخارق و حرکات موزون مغنیه‌ها و صدای دف و قاشقک هایشان چنان طرب انگیز بود که همه را به جنبش درآورد و به گردشان جمع کرد. مأمون ایستاده نگاه می‌کرد و می‌خندید. چیزی نمانده بود که زن و مرد به رقص درآیند و پایکوبی کنند. ناگهان امام سر بلند کرد و به مخارق نهیب زد: «ای مردک ریش دراز، از خدا بترس!» همان لحظه کمانچه از دست مخارق افتاد و دستش آویزان ماند. سکوت، حکم فرما شد. بیچاره از وحشت فراوان، سازش را رها کرد و خود را عقب کشید و برخاست و با مغنیه‌هایش دور شد. شنیدم تا زنده بود دیگر نتوانست ساز به دست بگیرد و بنوازد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ضامنِ خادم اثر: «استاد حسن روح الأمین» 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‏دختری از غزه نوشته بود: «وقتی سران عرب در حال رقص بر پیکر شهیدان ما بودند، تنها او در رویدادهای بین‌المللی صدای ما بود!» «حسین امیر عبدالهیان»🌷 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۳: ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۴: باور کن اگر امام ساکت می‌ماند، نوبت به رقص و می‌گساری هم می‌رسید. می‌خواستند قبح گناه را قدم به قدم بشکنند و بگویند وقتی اهل بیت مخالفتی نمی‌کنند، بهتر است دیگران هم ساکت بمانند. به نظرم غیر از امام، کسی نمی‌توانست تحت تأثیر آن جشن باشکوه قرار نگیرد و بانگ برآورد. ابهت آن مجلس و حضور مقامات عالی رتبه و دانشمندان و چهره‌های برجسته و کنیزان زیبارو، چنان مرا گرفته بود که سعی می‌کردم دست از پا خطا نکنم و حرکتی نا به جا از من سر نزند. هرگز جرأت نمی‌کردم که مانند امام بتوانم در مقابل پادشاهِ نیمی از جهان، به اعتراض فریاد برآورم و جلو آن برنامه ی مزدورانه را بگیرم! کودکی نه ساله چنین کرد. جشن دامادی‌اش بود، اما او به وظیفه ی الهی‌اش می‌اندیشید. خدا در نظرش چنان بزرگ بود که چیزی را جز او نمی‌دید! مؤمن واقعی کسی است که بتواند در حساس‌ترین لحظه در برابر فرمانروایان سرکش بایستد و آنچه را حق است بر زبان بیاورد. کجا می‌شود امام را مقایسه کرد با قضات و دانشمندانی مزدور که در آن ضیافت افسانه‌ای، گوش به موسیقی سپرده بودند و از هر خوردنی و نوشیدنی که دور می‌چرخاندند، شکمشان را می‌انباشتند و نگاهشان به کنیزان و غلامان نوجوان بود! تنها اندیشه و آرزوی آنها این بود که نگاه مأمون لحظه‌ای متوجهشان شود تا بتوانند همراه با کرنش و تعظیم، مراتب خاکساری و بندگی را نثار خداوندگارشان کنند! ــ کاش بودم و قیافه مأمون را می‌دیدم که هرچه رشته بود، پنبه شد! کار انسان به کجا می‌کشد که این نشانه‌ها را می‌بیند و باز دست از لجاجت و گمراهی نمی‌کشد؟ ــ پدرش هارون هم همین طور بود. زمانی که موسی بن جعفر را در همین شهر زندانی کرده بود، برایش خبر آوردند که آن حضرت شب و روز را به عبادت می‌گذراند و با خدای خودش خلوت و سوز و گدازی دارد. دستور داد مغنیه‌ای زیبا رو و همه فن حریف را به سراغش بفرستند تا او را با رقص و آوازش سرگرم کند و از عبادت باز دارد. پس از چند روز که سراغ مغنیه را گرفت، به او گفتند که توبه کرده و مشغول عبادت شده است. هارون او را طلبید و گفت: «قرار بود زندانی را به دنیا متمایل سازی، نه آن که خودت ترک دنیا کنی!» زن گفت: «هر ناز و کرشمه‌ای که می‌دانستم به کار زدم، اما او به من توجهی نشان نداد و همچنان مشغول عبادت بود.» به او گفتم: «سرورم من سراپا در خدمت شما هستم چرا به من بی‌توجهید؟» گفت: «پس خوب نگاه کن که با بودن این‌ها چه نیازی به تو دارم! ناگهان خود را در باغی چون بهشت دیدم که ده‌ها کنیز که زیباتر از آن ها ندیده بودم، به دور زندانی می‌گشتند و خدمتگزاری می‌کردند. با دیدن این صحنه فهمیدم که او از اولیای الهی است و من عمرم را در گناه و بطالت گذرانده‌ام. بنابراین توبه کردم و مشغول عبادت شدم.» فکر می‌کنی هارون از شنیدن این ماجرا متنبه شد و امام را از زندان رها کرد؟ نه! او امام را می‌شناخت، اما نمی‌توانست دل از حکومت بکند. از هارون نقل می‌کنند که گفته است: «ملک عقیم است! حتی اگر فرزندم بخواهد آن را از من بگیرد، نابودش خواهم کرد!» به همان علت که نمرود و فرعون با ابراهیم و موسی سر ناسازگاری داشتند و به همان سبب که ابوجهل و ابولهب و ابوسفیان با پیامبر دشمنی می‌کردند. بنی امیه و بنی عباس و از جمله هارون و مأمون و معتصم نیز نمی‌توانند دل از جاذبه‌های دنیا ببرند و تسلیم حق شوند و حکومت را به اهلش واگذارند. فکر می‌کنی مأمون با دیدن ماجرای مخارق، چشم دلش باز شد و به راه آمد؟ نهیب امام را و فلج شدن دست مخارق را همه در آن لحظه شنیدند و دیدند. شنیدم روز بعد طبیبی که از شاگردان بختیشوع بوده است به دستور مأمون مخارق را معاینه کرده و گفته بود که او از هیجان فراوان دچار سکته‌ای خفیف شده و دستش از کار افتاده است. ــ می‌خواهند ننگ را با رنگ پاک کنند! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اثر: «معصومه سادات حسینی» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─