eitaa logo
رو به راه... 👣
893 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
927 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳٤ : احساسِ درد شدیدی در سرم می کردم ولی، حالا دیگر می توانست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۵ : یک هفته ای بود که کارم شده بود تماشای تلویزیون و شنیدن صحبت‌های ایشان، از طرفی هم مانده بودم که منظور از سخن ایشان که گفته بود برو به جنوب و به رزمندگان کمک کن چه بوده است. آخر من کجا و جنگ کجا؟! یقیناً منظورش رفتن به جبهه و جنگیدن نبوده، حتماً وظیفه ی دیگری داشتم. در همین افکار بودم که تصویر اعزام کاروان‌های کمک به جبهه، نظرم را جلب کرد. فهمیدم وظیفه ام چیست. پول کلانی را خرج کردم و چند کامیون جنسِ درجه ی یک، به عنوان هدیه به رزمندگان، از طرف شرکت رهسپار کردم. چندین بار این کمک‌ها را تکرار کردم. بروبچه های شرکت که همگی هم تیپ و هم فکر من بودند از این کارهای من، سخت گیج شده بودند و صدای اعتراضشان بلند شده بود. بعضی از دوستان نزدیک، مدام زیرِ گوشم زمزمه می‌کردند و طعنه و کنایه می‌زند که: « ای بابا! شهروز خان، پاک زده به سَرت. دیدی بالأخره این بیمارستان و جوّ حاکم بر اون، تو رو هم خُل و چِل کرد. باباجان، مگه بیمارستان قحط بود که رفتی و اون جا بستری شدی؟! تازه تو گوی سبقت را هم از اون مذهبی ها ربودی. به قول معروف از خدا هم حزب اللهی تر شدی! مردم می رن بیمارستان امام خمینی بستری می‌شن که پولِ کمتری خرج کنند، آقا پا شده رفته اون جا و برعکس شده! مدام پول خرج خدا و پیغمبر می کنه! دیگه این جوری شو ندیده بودیم!» گوشم از این حرفا پر شده بود. اما بی خیال. چیزی را که من می فهمیدم آنها نمی فهمیدند. تا ابد هم نخواهند فهمید. هر کاروانی که اعزام می کردم احساس بهتری پیدا می کردم؛ احساس می کردم بعد از ۲۵ سال، تازه دارم کمی ادای وظیفه می کنم. با این حال، این کمک‌ها مرا تا حدودی آرام می کرد. اما هنوز آرامش حقیقی نبود. احساس می کردم این ها یک نوع از سر وا کردنِ وظیفه ی اصلی است. امام گفته بود برو به جنوب، نگفته بود بفرست به جنوب. این عبارتِ جمله ی امام که کاملاً در ذهنم حک شده بود، مدام جلوی ذهنم رژه می رفت و مرا به فکر فرو می‌برد. بالأخره هم کار خودش را کرد. دلم را به دریا زدم و خودم را آماده کردم که این بار با یکی از کاروان‌های کمک به جبهه، خودم هم رهسپار شوم و تا حدودی هم ادای وظیفه ی اصلی کرده باشم. باید تا همان نزدیکی های جبهه می‌رفتم و جنس ها را تحویل می‌دادم و برمی گشتم؛ یعنی این که باید رعایت تمام جوانب احتیاط را می کردم و تا همان عقبه ی جنگ می‌رفتم و سریع برمی گشتم. آخر جنگ بود و شوخی هم نبود. آمدیم و یک گلوله، بازی اش می گرفت می شد تیرِ غیب منِ بیچاره. آن وقت دیگر خر بیار و باقالی بار کن. کی می‌خواست این شرکت بزرگ را اداره کند؟! البته مهم این نبود؛ مهم آن بود که بعد از من چه کسی می خواست این همه کمک رهسپار جبهه و جنگ کند؟! پس بهتر بود که جانب احتیاط را رعایت کنم و آهسته بروم و آهسته برگردم. بالأخره هم خدا را شکر آهسته رفتم و آهسته هم... آهسته هم برنگشتم. آری برنگشتم، نمی دانم در جنوب چه بر من گذشت؟! جنوب که می‌گویم، منظورم دوکوه است. دوکوهه! آری دوکوهه زمینگیرم کرد. دیگر میل به برگشتن نداشتم. خدا می داند که چه حسی بود که تمام وجودم را غرق در نور و نشاط کرده بود. تا به حال چنین شاداب و سرزنده نبودم. جوان‌هایی هم سن و سال خودم با چهره هایی نورانی. نمی دانم بعد از آن رؤیا بر سرِ مشاعرم چه آمده بود که دیگر می توانستم انسان های نورانی را تشخیص دهم. آری همه ی آنها نورانی بودند. لباس های خاکی به تن داشتند، اما یقین داشتم که در افلاک سیر می‌کند. خنده‌هایشان، صفایشان و محبتشان زمینگیرم کرده بود. خدا می داند که دستِ خودم نبود. گویی این سرزمین، سرزمینِ گم گشته ی آرزوهای من بود. حالا یادم می‌آمد، من این ساختمان‌ها را یک جای دیگر هم دیده بودم؛ برایم آشنا بودند. درست است، من این نما را در آن رؤیا دیده بودم. لحظه ای که حاج عبدالله و آقای خمینی ایستاده بودند، نمایی از این ساختمان های بلند، پشت سرشان در آسمان جلوه نمایی می کرد. بله خودِ خودش بود؛ دوکوهه... همان جایی که خمینی مرا به آن دعوت می کرد. همان جایی که مسیر نجات را برایم ترسیم کرده بود. حالا دیگر شکّم به یقین تبدیل شده بود. بی خود نبود که به محضِ ورود به دوکوهه حالم دگرگون شد و احساس کردم قلبم از نور پر شده است. حالا دیگر برگشتنم محال بود. پایی برای برگشت نداشتم. من سرزمین مقدّسم را پیدا کرده بودم. مدینه ی فاضله ی من؛ دوکوهه... میدان عاشقیِ من، میدان صبحگاه دوکوهه... ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
✍ ترکیبی از «خط نستعلیق» و «شکسته ی نستعلیق» «هزار قصه نوشتیم بر صحیفه ی دل هنوز عشق تو عنوان سرمقاله ماست» ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«یا الهی» 🌱 اثر: زنده یاد «استاد قره‌باغی» 🎶 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۵ : یک هفته ای بود که کارم شده بود تماشای تلویزیون و شنیدن صحب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۶ : کامیون ها برگشتند و من ماندگار شدم. اولش فکر می کردم یکی دو هفته بیشتر دوام نمی‌آورم و دوباره هوای تهران و شرکت و پول به سرم می زند و برمی گردم، اما نه... امروز درست یک ماه می شود که من در دوکوهه ماندگار شده بودم و حتی کوچکترین احساسِ دلتنگی هم نمی کردم. حالا دیگر من هم یک دست لباس خاکی به تن کرده بودم و سر و وضعم کاملاً عوض شده بود. ریش هایم در آمده بودند و برای اولین بار خودم را با ریش مشاهده می‌کردم. از شوخی گذشته به یاد این جمله می افتادم که می گفتند: «برای هر قدمی به سوی خدا، باید سختی کشید» درست گفته بودند، ریش گذاشتن هم به اندازه ی خودش سختی داشت. اولش خیلی درد می کرد و می خارید، اما بعداً عادت کردم و راحت شدم. باور نمی کردم که این قیافه، همان قیافه ی شهروز باشد. اما نه، حالا دیگر این قیافه، قیافه ی مجتبی بود که مدام از دستش فرار می کردم. آری مجتبی در مقابل من لبخند می زد و مرا به خود دعوت می کرد. چند باری به شرکت زنگ زدم و کارها را راست و درست کردم. رفقا خیلی نگران من بودند. مُدام می‌گفتند: « یالّا پاشو بیا، این مسخره بازی ها چیه که در می آری؟! شرکت بی صاحاب مونده و حساب و کتابش به هم ریخته.» اما کو گوش شنوا؟! من دیگه تهران برو نبودم! حداقل می دانستم فعلاً قصد تهران رفتن ندارم. حالا بعداً چه می شود، خدا می داند. فعلاً که جایم و حالم خوب بود. در آشپزخانه ی دوکوهه مشغول سیب زمینی پوست کندن و عدس پاک کردن و این جور چیزها شده بودم. آخر من که آموزشِ لازم را ندیده بودم که بتوانم تفنگ به دست بگیرم و وارد جنگ شوم. این کارها برای کسی مثل من که در این دو سال گذشته، حتی تخم مرغ درست نکرده بود، کمتر از جنگیدن نبود. اما از حق نگذریم که در این قضایا وارد بودم. شش ماه کار توی غذاخوری در ترکیه، شش ماه کار در غذاخوری هتلی در آلمان، اثرش را گذاشته بود و من توی این کار، حرفه‌ای شده بودم. یک ماه نشده بود که نزدیک بود ارتقای درجه پیدا کنم و سرآشپز دوکوهه بشوم. سرنوشت ما هم سرنوشتِ عجیبی شده بود. جوانی که هنوز جزو پولدارترین افراد تهران بود، حالا در آشپزخانه دوکوهه سیب زمینی پوست می کند. من این جا احساس راحتی بیشتری می کردم. تازه این بروبچه ها هم که از سرگذشتِ من و حال و روزم خبر نداشتند. برای همین راحت تر با آن ها رابطه برقرار می کردم و آنها هم با من راحت بودند. البته در برابر کنجکاویِ بعضی از آن ها، مجبور بودم که دروغ های بزرگی را سرِ هم کنم و گذشته ای پر از خوبی برای خودم ترسیم کنم. حالا خدا را شکر که اگر خودمان نماز نخوانده بودیم، پدر و مادرمان نمازخوان بودند و بگی نگی ما هم یک چیزهایی بلد بودیم وگرنه همان روز اول بدون معطلی، تمام گذشته ی ما لو رفته بود و پَته ی ما ریخته بود روی آب. روزها و شب ها پشت سرِ هم می‌آمدند و می‌رفتند. با آدم‌های زیادی آشنا شده بودم. چه انسانهای نازنینی. هرکدام نورانی تر از دیگری. چند نفرشان رفته بودند و جنازه شان برگشته بود. انسانهایی که تا دیروز بودن و نبودنشان برایم فرقی نمی کرد و حتی نبودنشان آرزویم بود، حالا دیگر رفتنِ یکی از آن ها نیز مثل رفتن و از دست دادن نزدیکان خودم، برایم سخت شده بود. چه انسانهایی! چه مناجات هایی! چه عزاداری ها و گریه هایی! چه بگویم و چه بنویسم. می دانم که هر چه بنویسم و بگویم، نمی توانم حق مطلب را آن چنان که هست، ادا کنم. پس بهتر است کمتر بنویسم. آری این حقایق دیدنی است؛ لمس کردنی است؛ چشیدنی است؛ این زیبایی ها را نمی توان ترسیم کرد. شنیدن کفایت نمی کند. فقط و فقط باید بود و دید. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
هنرمند: «سید محمدرضا موسوی» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده» ---------------------------------------- ✍ «شکسته ی نستعلیق» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۶ : کامیون ها برگشتند و من ماندگار شدم. اولش فکر می کردم یکی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۷ : چه شب های دل انگیزی! چه حسینیه ی عجیبی! راستش را بخواهید، با دیدن آن بچه ها و دیدن حالاتشان، دیدن شب زنده داری هایشان، دیدن نمازها، قنوت ها و گریه هایشان، احساس کوچکی و حقارت می کردم. بچه های کم سن و سال تر از من، گویی با خدا مستقیم و بی‌پرده صحبت می‌کردند. صحبت که چه عرض کنم، عشق بازی می کردند. نیمه های شب قید خواب خوش را می زدند و خاضعانه خدایشان را صدا می زدند. قشنگ تر از آن، رابطه‌شان با امام حسین بود. امام حسین. امام حسین شده بود تمام عشقِ این بچه ها. تا می گفتی حسین، اشک از چشمانشان سرازیر می‌شد و برقِ عشق در دیدگانشان جرقه می زد. واقعاً عاشقِ به تمام معنا بودند. بی محابا روی مین می افتادند و تکه تکه می شدند، فقط و فقط به عشقِ حسین. تمام زمزمه شان شده بود حسین، همه اش می گفتند: «عشقِ حسین ما را به این وادی کشانده» عشقِ عجیبی بود. هر چه سعی می کردم معنای آن را بفهمم نمی شد. من در تمام عمرم، از آن لحظه که خودم را شناخته بودم، عاشق بودم و عاشقی کرده بودم! تازه عاشق های زیادی را هم دیده بودم. عشق بازی های آن چنانی را چه در ایرانِ قبل از انقلاب و چه در خارج دیده بودم، اما هیچ کدام شبیه به این عشق و عاشقی ها نبود. این عشق، با تمام آن عشق ها فرق می کرد. تازه فهمیده بودم که آنها فقط نام عشق را یدک می کشند و از عشقِ واقعی بویی نبرده اند. عشقی که با یک غوره سرد می‌شد و با یک کشمش گرم! امروز عاشق این و فردا عاشقِ دیگری! عشقی که در آن، فقط منفعت طرفین بود و دیگر هیچ. اما این جا عشقی را می توان دید که کمترین هزینه ی عاشقی اش، ایثار جان و تکه تکه شدنِ به خاطر معشوق بود. به هر حال من که هنوز به آن نرسیده بودم و اظهار نظر هم نمی توانستم بکنم. پس بهتر است که بگذریم. حالا دیگر حدود دو ماه و نیم شده بود که من در دوکوهه مستقر شده بودم و تا حدودی هم از اوضاع شرکت بی خبر. به اصرار بروبچه ها، که باید حتماً بروی و سری به پدر و مادرت بزنی (نگفته بودم که آنها مرحوم شده اند) مرخصی گرفتم و راهی تهران شدم. موقع دور شدن از دو کوهه با خودم می گفتم خوب نگاه کن، شاید بروی و دیگر برنگردی. حتمًا به تهران برسی، دوباره حال و هوای پول، ریاست و شرکت تو را منقلب می کند و در تهران ماندگار خواهی شد. اما نشدم. چند روزی بیشتر در تهران نماندم. کمی به اوضاع شرکت سامان دادم و آماده برگشتن شدم. حالا دیگر تمام اعضای شرکت، مرا با انگشت نشان می‌دادند و زیر زیرکی، پوزخند می زدند. البته حق هم داشتند. یک آدمِ سوسولِ کذایی، یک شبه عوض شده بود و با یک مَن ریش جلوی آن ها ظاهر شده بود. باید هم می خندیدند. آخر آن ها که این چیزها را نمی فهمیدند یا به قول حاج عبدالله، لیاقت فهمیدن این چیزها را نداشتند. پس به همین خاطر نباید زیاد سخت می گرفتم. هر چند جا داشت که تک تکِ آن ها را اخراج می کردم. اما نه، این کار در مرام انسان هایی نبود که حالا من جزئی از آنها شده بودم. به هرحال بهترین کار، آن بود که در نبود خودم، به فکر یک مدیر لایق و کاردان و در عین حال مؤمن باشم که خودش به این اوضاعِ نابسامان، سامان دهد و کمی هم شرکت را رنگ و بوی خدایی بخشد. خیلی فکر کردم و کسی را هم بهتر از عموجلال نیافتم. آری عموجلال؛ درست است که سن و سالی از او گذشته بود، اما آدمِ کاردان و باهوشی بود. تازه رگ و ریشه اش هم، رگ و ریشه ی حاج عبداللهِ خدا بیامرز بود که به جای خون، نور در رگ هایش جاری بود. به هر حال با اصرار من، عمو جلال این مسئولیت را قبول کرد و من با خیال راحت، آماده ی برگشتن به سرزمین نور بودم. همه ی مسئولیت ها را به عموجلال سپردم و تمام حساب ها و سرمایه ها را به او وکالت دادم و برگشتم دوکوهه. سرزمین رؤیاهای پاک، سرزمین عشق های آسمانی و سرزمین عاشقانِ خمینی. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
(اسلامی) ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۷ : چه شب های دل انگیزی! چه حسینیه ی عجیبی! راستش را بخواهید، ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۸: حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم. دقایقی دیگر، قطار در زیر پل دوکوهه توقف می‌کرد و عاشقانِ خمینی به سرزمین عشق می رسیدند. آری همه عاشق خمینی بودند. نمی دانم خمینی با این دل ها چه کرده بود. هر کس را که می دیدی، عکس کوچکی از امام را به سینه چسبانده بود و با عکس او عشق بازی می کرد. هر جا قدم می گذاشتی نام خمینی بود که با سلام و صلوات بر زبان ها جاری می شد. از خودم می‌پرسیدم یعنی خمینیِ کبیر، تک تکِ این افراد را از مرگِ حتمی نجات داده که چنین عاشق او شده اند یا نه؟! جواب معلوم بود؛ البته که نه. این ها نه تنها تا دمِ مرگ پیش نرفته اند، بلکه اکثراً به استقبال مرگ آمده اند. در این اندیشه مانده بودم که چه گونه این ها خود را مدیون خمینی می دانند و با هر کلام او هزاران نفر حاضرند به قربانگاه بروند و جانشان را تقدیم عشقشان کنند. هرچه بود وادی عشق بود. به هر حال یقین داشتم که هیچ کس سرنوشتی مثل من نداشته است و من بع تقدیر به این وادی عشق کشیده شده‌ام. به خودم که نگاه می کردم، باور نمی کردم که من همان شهروز دیروزی و مجتبای امروزی باشم. تمام مال و منال را رها کرده بودم و با یک ساک کوچکِ دستی که اکثر وسایل آن هم مال خودم نبود، رهسپار دیار عاشقان شده بودم. مقداری پولِ مختصر، پولی که خرج یک هفته ی ریخت و پاش های شخصی ام بود. تسبیح و جانمازِ یادگاری حاج عبدالله و یک ساعت عتیقه! آری همان ساعتی که روزی از صدای زنگش از کوره در رفته بودم و به دور از چشم حاج عبدالله آن را خرد کرده بودم. خدا را شکر که آن ساعت متبرک، داخل آن یک ساک کوچکی که از حاج عبدالله به یادگاری مانده بود، قرار داشت و اشتباهاً وارد آپارتمان من شده بود و حالا من می توانستم با زنگ های نیمه شبِ آن، هم از رفیقان عاشقم عقب نمانم و هم به اسرارِ نیمه شبِ حاج عبدالله پی ببرم. البته جای شکرش باقی بود که ضربه های من، چنان کاری نبود که دیگر نشود ساعت را تعمیر کرد. به هر حال حالا دیگر قطار، قبل از رسیدن به اندیمشک، زیر پل دوکوهه توقف کرده بود و افلاکیانِ خاکی پوش، سراسیمه به سمت دروازه ی بهشت حرکت می‌کردند. «این جا قطعه ای از بهشت است. با وضو وارد شوید!» برای هر کسی که اولین بار وارد دوکوهه می شد، این جمله بسیار سنگین و باورنکردنی به نظر می‌رسید؛ همان طور که برای من اتفاق افتاد. اما نمی‌دانم چه سرّی بود که به محض این که در این جمله شک می کردی، شمیم عطر عجیبی، تمام وجودت را تسخیر می کرد و از خود بی خود می شدی و بی اختیار احساس می‌کردی که در فضایی آسمانی و افلاکی قدم می زنی. فضایی فارغ از تمام هیاهوی های دنیایی. آن جا بود که احساس می‌کردی نفسِ سرکشت در برابر فطرتِ خداییت زانو زده و تسلیم شده است. حالا دیگر بی چون و چرا می پذیرفتی که باید با وضو وارد شوی. چرا که دوکوهه به هزاران دلیل فطری، قطعه ای از بهشت است. به هر حال هر وقت وارد دوکوهه می شدم، خدا را شکر می کردم که نمردم و بهشت را هم دیدم وگرنه با این اوضاع ما، بهشت رفتن محال به نظر می رسید. باز هم خدا را شکر که ما را در آشپزخانه ی بهشت راه داده بودند. دوباره دوکوهه بود و من، و من بودم و دوکوهه. اوضاع ِدوکوهه، کمی آرام به نظر می‌رسید. روزهای آخر سال بود و عید نوروز نزدیک. چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود و من هم خیلی دوست داشتم که این عید را در دو کوهه باشم و با حال و هوای این جا آشنا شوم. به هر حال سال ۶۱ هم به پایان رسید و حالا وارد سال ۶۲ شده بودیم. عجب باصفا بود عید این جا. باور نمی کردم این بچه ها با این وضعیت جنگ و درگیری، این قدر باصفا و بامرام باشند. به من که خیلی خوش گذشت. چه مراسم جالبی! همه ی بچه ها لباس های نو به تن کرده بودند و خود را آماده ی تحویل سال کرده بودند. هرکسی در اتاق خود و یا دوستان، کنار سفره ی هفت سینِ عجیب و غریب نشسته بودند و آماده ی تحویل سال و شنیدن پیام رادیویی خمینی کبیر بودند. عجب سفره ی هفت سینِ جالبی! تفنگِ سیمینوف، سیم تله، سیم چین، سیم خاردار، سرنیزه، سُمبه، سی چهار«c4» ــــ این ها هفت سین عجیب و غریب آن ها بود. همه ی بچه ها منتظر فرمانده شان بودند که سرِ سفره ی هفت سین حاضر شود و آن عیدی های مخصوص را بدهد. آری، آن سکه های ۵ ریالی که متبرک به دست امام شده بود، بهترین هدیه و عیدی هر سال بچه ها بود. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برشی از فیلم سینمایی «تنگه ی ابوقریب» به کارگردانی: «بهرام توکلی» 🔸 هـنـرڪده ✾•••✾•••✾•••✾•••✾•••🔺 ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾•••✾•••✾•••✾•••✾••🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۸: حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم. دقایق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۹ : به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود. در این سه ماهه، هنوز فرصت نکرده بودم که از دوکوهه خارج شوم و به بچه های داخل سنگر و چادر، سر بزنم. حالا فرصتِ خوبی بود که مزّه ی چادرنشینی و سنگرنشینی را هم بچشم. به بهانه ی دید و بازدیدِ عید، وارد چندتا چادر و سنگر شدم. عجب چادرهای باصفایی! پتوی سربازیِ جلوی چادر را که کنار می زدی، باید کمی خم می شدی و با حالت تواضع، وارد چادر یا سنگر می‌شدی و اولین چیزی که هنگام ورود به چشمت می‌خورد، عکس امام بود که روبه روی در نصب شده بود و زیر آن نوشته بود: «بالای سرم عکس تو را قاب نمودم/ یعنی که سر من به فدای قدم تو» آری باز هم قصه، قصه ی همان عشق بازی و ساغر و ساقی بود. قصه ی امام بود و عاشقانش؛ امامی که عشقش نه تنها تمام سنگرها و چادرها را فتح کرده بود، بلکه فرمانروای مطلق و بی چون و چرای این دلهای عاشق هم جز او کسی نبود. وارد سنگر که می شدی با استقبال گرم بچه ها روبه رو می شدی؛ البته این استقبال آشنا و غریبه نداشت. عده ای اسپند دود می کردند و عده ای هم با ریختن گلاب روی چراغ علاءالدین، فضای سنگر را معطر می کردند. البته رسم و رسوم دیگری هم داشتند که به موقع اجرا می‌شد. آری، مراسم جشنِ پتو بود که در جای خودش و بعد از صرف شربت و شیرینی، بی عیب و نقص به مورد اجرا درمی آمد. به هر حال این هم از تبعات آن همه پذیرایی مفصّل بود. البته خدا را شکر تا موقعی که شربت و شیرینی ات تمام نشده بود، فرصت داشتی از میهمان نوازی آنها فیض ببری. در این فرصت کوتاه سنگرها را برانداز می کردم و لذت می بردم. انواع تابلوهای غیبت ممنوع، دروغ ممنوع، و غیره، نصب العینِ چادرها بود. با جعبه ی مهمات، خصوصاً جعبه ی خمپاره ۱۲۰ کمد درست کرده بودند و داخل آن را شبکه شبکه کرده بودند و با سلیقه ای خاص، حتی داخل قفسه ها را هم موکت کرده بودند. در انتهای چادر، مثل صندوق خانه های قدیمی، قسمتی را با چیدنِ جعبه ی مهمات از بقیه جدا کرده بودند و شبیه «بوفه»، محلی شده بود برای نگهداری جیره ها و ظروف و وسایلِ ضروری سنگر. قفسه ی کتابخانه درست کرده بودند و با با سیم تلفن آن را به سقف سنگر آویخته بودند و قرآن و نهج‌البلاغه و صحیفه ی سجادیه در اکثر جاها به چشم می خورد. یک جمله ی عجیب در یک سنگر، نظرم را به خود جلب کرده بود؛ در کنار قرآن ها کاغذی زده بودند که روی آن نوشته بود: «لطفاً سوره ی دخان را در داخل چادر تلاوت نفرمایید، با تشکر!» البته خدا را شکر بعداً فهمیدم منظورشان چه بوده. این جمله یعنی این که «لطفاً سیگار نکشید!» یکی از رسم و رسومات هم این بود که لطفاً خیلی مزاحم میزبان نشوید و حالا دیگر چه بخواهی و چه نخواهی وقت تمام شده بود و باید رفع زحمت می کردیم. به محض این که می گفتی خُب ببخشید مزاحم شدیم، با روی خوش تعارف می‌کردند و می‌گفتند خواهش می‌کنیم... زحمت کشیدید... این طور که بد شد... شام مهمان ما باشید. البته همه تعارف بود و به یک بهانه سرت را گرم می کردند و در یک فرصت مناسب پتویی روی سرت می کشیدند و یا علی... جشن پتو! یک کُتَک درست و حسابی نوش جان می کردی و حق اعتراض هم نداشتی. البته خدا را شکر که این ها با انصاف بودند و تا کمی صدایت در می آمد، رهایت می‌کردند و هر یک به گوشه ای می خزیدند و با یک ژِست کاملاً مؤدبانه، مشغول کارهای خود می شدند. انگار که آن ها هیچ دخالتی نداشته اند و این ملائکه بوده اند که زده اند. به هر حال با همان ژِست مؤدبانه، بدرقه ات می کردند و تازه اصرار هم می کردند که تو را به خدا بازم تشریف بیاورید. خیلی خوشحال می شویم در خدمت تان باشیم. البته آدم کمی باید عقلش را از دست داده بود که برای بار دوم به یک چادر سر می‌زد! چرا که خوردن دوباره ی شیرینی ها ی یک چادر، همانا و محکوم شدن به چند جشن پتوی مفصل همان که اصلاً به خطرش نمی ارزید. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز! 🍁 «ثانیه به ثانیه داره می‌گذره!» "یلداتون مبارک" 💠https://eitaa.ir/rooberaah 💠
2_144123984253843875.mp3
7.57M
«حیفه تو نباشی» با صدای: «حسین حقیقی» 🎼 🌺 یلداتون مبارک! 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
🍊 شب یلدا اثر هنرمند: «سیده رضوان مدنی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۹ : به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود. در این سه ماه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۰ : به هر حال آن پنج روز شیرین هم به شیرینی تمام سپری شد و حالا دیگر هر کسی با نیرویی مضاعف، آماده ی خدمت بیشتر و بهتر بود؛ چرا که تا حدودی زمزمه ی یک عملیات بزرگ هم به گوش می رسید. البته این خوشحالی و شیرینی برای من چند روزی بیشتر نبود. حالا دیگر فصل سرما تمام شده بود و فصل داغ جنوب آغاز می‌شد و آنچه که مرا بیش از حدّ نگران می کرد، همین گرمای جنوب بود. حالا دیگر نمی دانستم در گرمای داغ جنوب به چه بهانه ای این بلوز یقه اسکیِ مفتضح را بپوشم. بلوزی که تقریباً در این چند ماهه، مرا پیش همه ی بچه ها تابلو کرده بود. آن هم چه تابلویی! اکثر بچه ها می پرسیدند چرا گیر دادی به همین لباس یقه اسکی سفید و حتی موقع خواب یا حمام هم دست از سرش بر نمی داری؟! راستش حق هم با آنها بود. از روزی که وارد جبهه شده بودم تا به حال حتی یک لحظه هم این یقه اسکی را از تنم در نیاورده بودم و دائماً با آن جلوی بچه ها ظاهر شده بودم. البته فقط بعضی وقت ها نصف شب به حمام می رفتم و آن را می شُستم و با هزار بدبختی تا صبح، آن را روی شعله های گاز خشک می کردم و صبح نشده دوباره آن را به تن می کردم. خُب الحمدالله تا به حال زمستان بود و هوا سرد و یقه اسکی پوشیدن، امری عادی به نظر می‌رسید. اما این که تابستان و آن گرمای وحشتناک چه باید می‌کردم، شده بود تمام غصّه ی دلِ من. بچه ها هم، خطّ و نشان کشیده بودند که منتظر می مانیم تا تابستان ببینیم گرما روی تو را کم می کند یا تو روی گرما را؟! یقین داشتم که هر شرایطی هم پیش بیاید، نباید این یقه اسکی را در بیاورم. حاضر بودم گرمای جهنم را هم تحمل کنم ولی کسی به این رازِ مفتضح من پی نبرد. رازی که غصّه اش به اندازه ی تمام دنیا روی قلبم سنگینی می کرد. حتماً می‌پرسید کدام راز؟ راز که نه، یعنی از اول راز نبود، حالا راز شده بود. کاری که روزی از سرِ مستی و چیزی به نام عشق و عاشقی انجام داده بودم و حالا پشیمان از انجام آن، باید تا آخر عمر آن را از دیگران مخفی نگه می داشتم. درست است؛ آن روزهایی را به یاد می آورم که در پی عشق الهه، آواره ی این شهر و آن کشور شده بودم و دیوانه وار، دست به هر عملی می زدم. درست همان روزهایی که پس از آن اتفاق عجیب، مجبور بودم شش ماه در یکی از رستوران های ترکیه مشغول به کار بشوم. عشق الهه دیوانه ام کرده بود و از خود بیخود شده بودم. دست به کاری می زدم که خودم را یک عاشق مجنون نشان دهم. همان طور هم شده بود. کاری با خودم کرده بودم که هر جا و هر مکانی که وارد می شدم، جماعتِ مردم، مرا با انگشت نشانِ هم می دادند و خیره خیره به من نگاه می کردند و من هم از این که جلب نظر می کردم، خرسند بودم. البته حق هم با آن ها بود؛ جوانی که تمام بدنش را از زیر گردن تا پایین خالکوبی کرده بود، تماشا هم داشت! خالکوبی که چه عرض کنم، بدنم شده بود مثل یک دفترِ شلوغ عاشقی که همه چیز روی آن حک شده بود. هم انگلیسی و هم فارسی، یک قلب بزرگ که تیری در آن گیر کرده بود، عشق من الهه، الهه ی نازِ من، تو مال منی الهه، و چندین عبارت دیگر.» البته و صد البته که آن روز با افتخار آن ها را روی سینه، کمر و پُشتم حک کرده بودم و گواهِ صداقت در عشقم می دانستم، اما امروز به آن افکار کوچک و پست افسوس می‌خورم و باید تا آخر عمر تاوان آن عشق مجازی و کذایی را بپردازم. حالا هم من مانده بودم و آن خالکوبی های لعنتی که از گردن تا نافِ مرا به زنجیر کشیده بود و افکارم را پریشان کرده بود و بهترین ساعات زندگیم را به جهنّمی سوزان تبدیل کرده بود. حالا دیگر تنها دعایم این شده بود که خداوند به من نیرویی ببخشد که بتوانم در آن گرمای جنوب، طاقت بیاورم و این راز لعنتی را حفظ کنم. خدا کند که بتوانم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«من که با هر داغ پیدا ساختم سوختم از داغ ناپیدای دل» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۰ : به هر حال آن پنج روز شیرین هم به شیرینی تمام سپری شد و حالا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۱ : روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم و بدون این که متوجه شویم بهارِ سال ۶۲ هم به آرامی از کنارمان گذشته بود و نوید تابستانی گرم را زمزمه می کرد. آری عملیات «والفجر۱» هم به پایان رسیده بود و عده‌ای دیگر از عاشقان، از بهشت زمین به سوی بهشت آسمان پرواز کرده بودند. به هر حال این هم کوچِ بهاری آن ها بود و سرنوشت چنین رقم خورده بود. دیگر وارد اولین روزهای تابستان شده بودیم و کمی هم تب و تاب عملیات خوابیده بود و بگی نگی گرمای سوزانِ جنوب، رمق هر دو طرف جنگ را گرفته بود. اکثر بچه‌ها به رسم پیشین، بعد از عملیات های بزرگ به مرخصی می رفتند و آب و هوایی عوض می‌کردند و دوباره به جبهه برمی گشتند. البته خدا می داند که نه از باب دلتنگی و خستگی می رفتند، نه، هرچه بود احساس وظیفه بود و بس. بعضی ها برای تشییع جنازه ی دوستانشان به شهرهایشان می‌رفتند و پس از تدفین آن ها نیز با عزمی جزم تر از گذشته، بر می گشتند و آماده ی مبارزه می شدند. البته در این میان، هستند آدم های عجیبی که حدود ۲ سال است که در جبهه مانده اند و حتی یک بار هم به منزلشان نرفته اند و متعکف جبهه شده‌اند. البته این ها اگرچه نمی روند، اما از باب وظیفه، نامه پراکنی بسیاری دارند! دائماً مشغول نوشتن نامه و شرح حال خود و اطرافیان هستند. راستی گفتم نامه، عموجلال هم در این چند ماهه، چندین بار برایم نامه فرستاده و مرا از اوضاع شرکت باخبر کرده و من هم چند باری جواب نامه هایش را داده ام و مطالبی را برایش فرستاده ام. راستی حالا که دارم این خاطرات را می نویسم، نامه ی اخیر عموجلال به دستم رسیده که البته و صد البته که با تمام نامه های قبلی فرق می کند؛ نامه ای که حالا شده است یک امتحان بزرگ الهی برای من! آری عموجلال نوشته که اخیراً نامه ای از الهه به دستش رسیده که چون به اسم من بوده، آن را ضمیمه ی نامه ی خود کرده و برایم فرستاده است! بله نامه ی الهه بود. نامه ای زیبا که با کلماتی زیبا و با کارتِ تبریکی زیباتر آذین بسته شده بود و به قول او به سوی دیار عشق و عاشقی،(ایران) فرستاده شده بود. آری دستخط الهه بود. اگرچه خیلی زشت نوشته شده بود ولی باز هم به راحتی می توانستم تشخیص دهم که نگارنده ی نامه حتماً خود الهه بوده است! پس از آن که نامه اش را به نام خدای عشق آغاز کرده بود و بعد از معذرت خواهی فراوان (با آن الفاظ سحرکننده ی خود) از آنچه که بر سر من آورده بود، شرح حالی هم از اوضاع خود و خانواده اش نوشته بود و با کلام بی کلامی، تقاضای کمک و مساعدت کرده بود. آری نوشته بود بعد از آن که به خاطر یک بی احتیاطی و مستیِ آن مایکل خانِ مرحوم، دچار تصادفی شدید شده بود، اگرچه جان سالم به در برده بود، اما ماندنش هم کمتر از رفتن نبود. او قطع نخاع شده بود و چندین ماه بدون حرکت روی تخت بیمارستان افتاده بوده است. البته به قول او، حالا با کمک پول های پدرش و مهارت دکتر های آلمانی تا حدودی بهبود یافته بود و حداقل قادر است بسیاری از کارهای خودش را خودش انجام دهد اگرچه از روی چرخ ویلچر. البته ابراز امیدواری کرده بود که دکترها گفته اند اگر چند وقت دیگر درمان را ادامه دهد، خواهد توانست از روی ویلچر هم بلند شود و به زندگی عادی خود بپردازد. و البته و صد البته که حالا دیگر توان پدرش، یارای این ولخرجی ها را نکرده و چاره‌ای جز این که از من طلب کمک بکند برایشان نمانده است! او نوشته بود حاضر است با تمام وجود جبران کند! نوشته بود هنوز هر دو جوان هستیم، بیست و پنج سال و بیست و شش سال که سنّی نیست و تازه اولِ راه عشق و عاشقی است. نوشته بود حاضر است دست در دست من یک زندگی آرام و عاشقانه را آغاز کند و حاضر است برای لحظه لحظه ی آن روزهای سختِ گذشته از من معذرت خواهی کند و به جای آن، ساغرِ مرا از جام عشق، دوچندان لبریز کند. او نوشته بود که من نخواهم توانست او را از یاد ببرم و حق هم ندارم که چنین کنم! و در پایان نوشته بود که «خودت روی قلبت خالکوبی کرده ای که عشق من فقط الهه!» پس حالا به این حرفت عمل کن و بیا و مرا دریاب. آری نوشته بود و با نوشتنش لگام از دهانِ نفس سرکش و زمین خورده ی من برداشته بود و دوباره او را سرکش و گستاخ کرده بود و در مقابل فطرتی پاک، «هَل مِن مبارز» می طلبید. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
انسانها را با ظاهرشان قضاوت نکنید. ممکن است یک قلب ثروتمند در زیر یک کت کهنه پنهان باشد. 🎨 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
اصفهان مهد صنایع دستی ایران و یکی از مشهورترین شهرهای جهانی صنایع دستی، به عنوان اولین شهر ایرانی ثبت شده در فهرست جهانی شهرهای صنایع دستی در سال ۱۳۹۵ می‌باشد که بیش از ۱۳۰ نوع صنایع دستی و رشته ی مختلف آن مانند میناکاری، فیروزه‌کوبی، زری‌بافی، مخمل‌بافی، سماورسازی، قلم‌کاری، سفالگری، منبت‌کاری و… ثبت گردیده است. در این شهر علاوه بر تولید انواع صنایع دستی، آموزشگاه ‌ها و دانشگاه ‌های متعددی به آموزش ساخت این صنایع دستی و هنرهای مختلف می‌پردازند. 🔷 هـنـرڪده ✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾🔸 ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾🔸
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۱ : روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم و بدون این که متوجه شویم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۲ : قصه ی مقابله ی عشق زمینی بود و عشق آسمانی. این دو عشق با هم گلاویز شده بودند و جنگی طاقت فرسا در درونم شعله ور شده بود. ناخودآگاه کلمات آهنگینِ نامه اش در مقابل ذهنم رژه می رفتند و مرا به خود فرا می خواندند. الهه ی من، تمام خاطرات آن روزهای عجیب در ذهنم می پیچید و قدرتِ فکر کردن را از من گرفته بود. خدایا چه کنم!؟ شعله ای بود که هر آن ممکن بود خرمن وجودم را به آتش بکشد و وجودم را به تلّی از خاکستر تبدیل کند. خدایا کمکم کن! چند روزی بود که با این افکار کلنجار می رفتم و خسته شده بودم. شیطان به کمک نفس امّاره، هزاران دلیل و برهان را گِرد هم جمع کرده بود و مرا به رفتن تشویق می کرد: «باید بروم، انسانیت چنین حکم می کند. ادامه ی زندگیِ یک انسان، به رفتن من بستگی دارد، پس باید رفت؛ اگر با نرفتنت او روحیه اش ضعیف شود و از این عملِ سخت بیرون نیاید، چه گونه می خواهی جواب وجدانت را بدهی؟ خُب اگر قبلاً نمی دانستی، ولی الآن که خوب می دانی که هر انسانی می تواند در زندگیش اشتباه کند، پس باید این فرصت را به او بدهی و او را یاری کنی. او اشتباه کرده است و حالا پشیمان است. پس وظیفه ی توست که او را کمک کنی.» این افکار و جملات، دلایلی بود که نفس امّاره، مُدام در سلول های خاکستری مغزم نجوا می کرد و قدرت ماندن را از من گرفته بود و گویی تا حدودی هم موفق شده بود! کم کم داشتم به رفتن فکر می کردم، حالا دیگر تصمیم نهایی ام را نیز گرفته بودم که برگردم. با خودم می گفتم که اگر فردا با مرخصی ام موافقت شود، شاید این آخرین باری باشد که در دوکوهه هستم. به هر حال خدا را شکر که خوب و بد تقدیر و سرنوشت، در دستانِ خالقی کریم است که گاهی، نه تنها بندگانِ ناشکرش را رها نمی کند بلکه در گرداب نفسانیت نیز او را به خود وانمی گذارد و دست او را به مهربانی و رأفت می گیرد و نجات می دهد. به هر حال چیزی نمانده بود که در این گرداب، غرق شوم و دست از پا خطا کنم که باز این حاج عبدالله بود که به فریادم رسید و بیدارم کرد. همان شب او را با چهره ای نگران در خواب دیدم که به من زُل زده بود و با زبان بی زبانی از من می خواست که او را ناامید نکنم. گویا حسابی از دستم دلخور شده بود! احساس می کردم که اگر با همین دلخوری مرا ترک کند، دوباره دچار همان سرنوشت نامعلومی می شوم که شب تصادف گرفتار آن شدم. دوباره برزخ و آتش و قبر. حالا دیگر یقین کرده بودم که تمام حرکاتم و حتی افکارم نیز در محضر خداوند نمایان است و حتی بندگان صالح او نیز به آن ها شاهدند. از ترسِ نگاه های حاج عبدالله و ترس قبر و فشار قبر، در حالی که عرقِ سردی تمام پیشانیم را فرا گرفته بود، سراسیمه از خواب بیدار شدم. حالا دیگر با قلبی پر از یقین، تصمیم گرفتم که حاج عبدالله را ناامید نکنم. از جایم بلند شدم و آن شب تا صبح بیدار ماندم. آن شبِ بزرگ تا صبح با خدای خود خلوت کردم و دردهای دلم را برایش بازگو کردم و گویی او هم پاسخ مرا، با نوری آسمانی که در قلبم افروخته شده بود، داده بود و خدا را شکر که حالا دیگر ذّره ای هم از محبت آن عشقِ دروغینِ زمینی، در دلم نمانده بود و هر چه بود یقین بود و یقین. جواب نامه ی عموجلال که در حقیقت جواب نامه ی الهه بود را در یکی از همان نامه های زیبای پلنگیِ جبهه ای نوشتم و فرستادم. نامه هایی زیبا که جملاتی زیباتر آن را مزین کرده بود. روی اکثر نامه ها این جملات به چشم می خورد: «جانم فدای یک لحظه ی عمرت ای امام» و یک جمله ی معروفی از امام که فرموده بود: «من از دور، دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است، می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.» چه جمله ی زیبایی! جمله ای که تا آخرین رگ و ریشه ی وجود انسان رسوخ می کرد و قلب های متزلزل را در این طوفان سهمگینِ شک، به ساحل یقین نزدیک می کرد. جواب نامه ی الهه را دادم. برایش نوشتم و آن هم فقط یک جمله: «جانم فدای یک نفست ای امام!» به عموجلال هم سفارش کردم که عین همین نامه را با همین صورت و با همین دستخط به نشانی الهه بفرستد و شرح حال مختصری هم از من برایش بنویسد که او هم خیالش راحت شود که این مجتبی دیگر آن مجتبای الهه نیست و حالا دیگر حاضر نیست فریبِ چنین کلماتی را بخورد و عیش و نوشِ خاکیان را حواله ی خود آن ها می کند و بس! ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄