eitaa logo
رو به راه... 👣
896 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
925 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۷ : چه شب های دل انگیزی! چه حسینیه ی عجیبی! راستش را بخواهید، ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۸: حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم. دقایقی دیگر، قطار در زیر پل دوکوهه توقف می‌کرد و عاشقانِ خمینی به سرزمین عشق می رسیدند. آری همه عاشق خمینی بودند. نمی دانم خمینی با این دل ها چه کرده بود. هر کس را که می دیدی، عکس کوچکی از امام را به سینه چسبانده بود و با عکس او عشق بازی می کرد. هر جا قدم می گذاشتی نام خمینی بود که با سلام و صلوات بر زبان ها جاری می شد. از خودم می‌پرسیدم یعنی خمینیِ کبیر، تک تکِ این افراد را از مرگِ حتمی نجات داده که چنین عاشق او شده اند یا نه؟! جواب معلوم بود؛ البته که نه. این ها نه تنها تا دمِ مرگ پیش نرفته اند، بلکه اکثراً به استقبال مرگ آمده اند. در این اندیشه مانده بودم که چه گونه این ها خود را مدیون خمینی می دانند و با هر کلام او هزاران نفر حاضرند به قربانگاه بروند و جانشان را تقدیم عشقشان کنند. هرچه بود وادی عشق بود. به هر حال یقین داشتم که هیچ کس سرنوشتی مثل من نداشته است و من بع تقدیر به این وادی عشق کشیده شده‌ام. به خودم که نگاه می کردم، باور نمی کردم که من همان شهروز دیروزی و مجتبای امروزی باشم. تمام مال و منال را رها کرده بودم و با یک ساک کوچکِ دستی که اکثر وسایل آن هم مال خودم نبود، رهسپار دیار عاشقان شده بودم. مقداری پولِ مختصر، پولی که خرج یک هفته ی ریخت و پاش های شخصی ام بود. تسبیح و جانمازِ یادگاری حاج عبدالله و یک ساعت عتیقه! آری همان ساعتی که روزی از صدای زنگش از کوره در رفته بودم و به دور از چشم حاج عبدالله آن را خرد کرده بودم. خدا را شکر که آن ساعت متبرک، داخل آن یک ساک کوچکی که از حاج عبدالله به یادگاری مانده بود، قرار داشت و اشتباهاً وارد آپارتمان من شده بود و حالا من می توانستم با زنگ های نیمه شبِ آن، هم از رفیقان عاشقم عقب نمانم و هم به اسرارِ نیمه شبِ حاج عبدالله پی ببرم. البته جای شکرش باقی بود که ضربه های من، چنان کاری نبود که دیگر نشود ساعت را تعمیر کرد. به هر حال حالا دیگر قطار، قبل از رسیدن به اندیمشک، زیر پل دوکوهه توقف کرده بود و افلاکیانِ خاکی پوش، سراسیمه به سمت دروازه ی بهشت حرکت می‌کردند. «این جا قطعه ای از بهشت است. با وضو وارد شوید!» برای هر کسی که اولین بار وارد دوکوهه می شد، این جمله بسیار سنگین و باورنکردنی به نظر می‌رسید؛ همان طور که برای من اتفاق افتاد. اما نمی‌دانم چه سرّی بود که به محض این که در این جمله شک می کردی، شمیم عطر عجیبی، تمام وجودت را تسخیر می کرد و از خود بی خود می شدی و بی اختیار احساس می‌کردی که در فضایی آسمانی و افلاکی قدم می زنی. فضایی فارغ از تمام هیاهوی های دنیایی. آن جا بود که احساس می‌کردی نفسِ سرکشت در برابر فطرتِ خداییت زانو زده و تسلیم شده است. حالا دیگر بی چون و چرا می پذیرفتی که باید با وضو وارد شوی. چرا که دوکوهه به هزاران دلیل فطری، قطعه ای از بهشت است. به هر حال هر وقت وارد دوکوهه می شدم، خدا را شکر می کردم که نمردم و بهشت را هم دیدم وگرنه با این اوضاع ما، بهشت رفتن محال به نظر می رسید. باز هم خدا را شکر که ما را در آشپزخانه ی بهشت راه داده بودند. دوباره دوکوهه بود و من، و من بودم و دوکوهه. اوضاع ِدوکوهه، کمی آرام به نظر می‌رسید. روزهای آخر سال بود و عید نوروز نزدیک. چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود و من هم خیلی دوست داشتم که این عید را در دو کوهه باشم و با حال و هوای این جا آشنا شوم. به هر حال سال ۶۱ هم به پایان رسید و حالا وارد سال ۶۲ شده بودیم. عجب باصفا بود عید این جا. باور نمی کردم این بچه ها با این وضعیت جنگ و درگیری، این قدر باصفا و بامرام باشند. به من که خیلی خوش گذشت. چه مراسم جالبی! همه ی بچه ها لباس های نو به تن کرده بودند و خود را آماده ی تحویل سال کرده بودند. هرکسی در اتاق خود و یا دوستان، کنار سفره ی هفت سینِ عجیب و غریب نشسته بودند و آماده ی تحویل سال و شنیدن پیام رادیویی خمینی کبیر بودند. عجب سفره ی هفت سینِ جالبی! تفنگِ سیمینوف، سیم تله، سیم چین، سیم خاردار، سرنیزه، سُمبه، سی چهار«c4» ــــ این ها هفت سین عجیب و غریب آن ها بود. همه ی بچه ها منتظر فرمانده شان بودند که سرِ سفره ی هفت سین حاضر شود و آن عیدی های مخصوص را بدهد. آری، آن سکه های ۵ ریالی که متبرک به دست امام شده بود، بهترین هدیه و عیدی هر سال بچه ها بود. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برشی از فیلم سینمایی «تنگه ی ابوقریب» به کارگردانی: «بهرام توکلی» 🔸 هـنـرڪده ✾•••✾•••✾•••✾•••✾•••🔺 ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾•••✾•••✾•••✾•••✾••🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۸: حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم. دقایق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۹ : به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود. در این سه ماهه، هنوز فرصت نکرده بودم که از دوکوهه خارج شوم و به بچه های داخل سنگر و چادر، سر بزنم. حالا فرصتِ خوبی بود که مزّه ی چادرنشینی و سنگرنشینی را هم بچشم. به بهانه ی دید و بازدیدِ عید، وارد چندتا چادر و سنگر شدم. عجب چادرهای باصفایی! پتوی سربازیِ جلوی چادر را که کنار می زدی، باید کمی خم می شدی و با حالت تواضع، وارد چادر یا سنگر می‌شدی و اولین چیزی که هنگام ورود به چشمت می‌خورد، عکس امام بود که روبه روی در نصب شده بود و زیر آن نوشته بود: «بالای سرم عکس تو را قاب نمودم/ یعنی که سر من به فدای قدم تو» آری باز هم قصه، قصه ی همان عشق بازی و ساغر و ساقی بود. قصه ی امام بود و عاشقانش؛ امامی که عشقش نه تنها تمام سنگرها و چادرها را فتح کرده بود، بلکه فرمانروای مطلق و بی چون و چرای این دلهای عاشق هم جز او کسی نبود. وارد سنگر که می شدی با استقبال گرم بچه ها روبه رو می شدی؛ البته این استقبال آشنا و غریبه نداشت. عده ای اسپند دود می کردند و عده ای هم با ریختن گلاب روی چراغ علاءالدین، فضای سنگر را معطر می کردند. البته رسم و رسوم دیگری هم داشتند که به موقع اجرا می‌شد. آری، مراسم جشنِ پتو بود که در جای خودش و بعد از صرف شربت و شیرینی، بی عیب و نقص به مورد اجرا درمی آمد. به هر حال این هم از تبعات آن همه پذیرایی مفصّل بود. البته خدا را شکر تا موقعی که شربت و شیرینی ات تمام نشده بود، فرصت داشتی از میهمان نوازی آنها فیض ببری. در این فرصت کوتاه سنگرها را برانداز می کردم و لذت می بردم. انواع تابلوهای غیبت ممنوع، دروغ ممنوع، و غیره، نصب العینِ چادرها بود. با جعبه ی مهمات، خصوصاً جعبه ی خمپاره ۱۲۰ کمد درست کرده بودند و داخل آن را شبکه شبکه کرده بودند و با سلیقه ای خاص، حتی داخل قفسه ها را هم موکت کرده بودند. در انتهای چادر، مثل صندوق خانه های قدیمی، قسمتی را با چیدنِ جعبه ی مهمات از بقیه جدا کرده بودند و شبیه «بوفه»، محلی شده بود برای نگهداری جیره ها و ظروف و وسایلِ ضروری سنگر. قفسه ی کتابخانه درست کرده بودند و با با سیم تلفن آن را به سقف سنگر آویخته بودند و قرآن و نهج‌البلاغه و صحیفه ی سجادیه در اکثر جاها به چشم می خورد. یک جمله ی عجیب در یک سنگر، نظرم را به خود جلب کرده بود؛ در کنار قرآن ها کاغذی زده بودند که روی آن نوشته بود: «لطفاً سوره ی دخان را در داخل چادر تلاوت نفرمایید، با تشکر!» البته خدا را شکر بعداً فهمیدم منظورشان چه بوده. این جمله یعنی این که «لطفاً سیگار نکشید!» یکی از رسم و رسومات هم این بود که لطفاً خیلی مزاحم میزبان نشوید و حالا دیگر چه بخواهی و چه نخواهی وقت تمام شده بود و باید رفع زحمت می کردیم. به محض این که می گفتی خُب ببخشید مزاحم شدیم، با روی خوش تعارف می‌کردند و می‌گفتند خواهش می‌کنیم... زحمت کشیدید... این طور که بد شد... شام مهمان ما باشید. البته همه تعارف بود و به یک بهانه سرت را گرم می کردند و در یک فرصت مناسب پتویی روی سرت می کشیدند و یا علی... جشن پتو! یک کُتَک درست و حسابی نوش جان می کردی و حق اعتراض هم نداشتی. البته خدا را شکر که این ها با انصاف بودند و تا کمی صدایت در می آمد، رهایت می‌کردند و هر یک به گوشه ای می خزیدند و با یک ژِست کاملاً مؤدبانه، مشغول کارهای خود می شدند. انگار که آن ها هیچ دخالتی نداشته اند و این ملائکه بوده اند که زده اند. به هر حال با همان ژِست مؤدبانه، بدرقه ات می کردند و تازه اصرار هم می کردند که تو را به خدا بازم تشریف بیاورید. خیلی خوشحال می شویم در خدمت تان باشیم. البته آدم کمی باید عقلش را از دست داده بود که برای بار دوم به یک چادر سر می‌زد! چرا که خوردن دوباره ی شیرینی ها ی یک چادر، همانا و محکوم شدن به چند جشن پتوی مفصل همان که اصلاً به خطرش نمی ارزید. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز! 🍁 «ثانیه به ثانیه داره می‌گذره!» "یلداتون مبارک" 💠https://eitaa.ir/rooberaah 💠
2_144123984253843875.mp3
7.57M
«حیفه تو نباشی» با صدای: «حسین حقیقی» 🎼 🌺 یلداتون مبارک! 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
🍊 شب یلدا اثر هنرمند: «سیده رضوان مدنی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۹ : به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود. در این سه ماه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۰ : به هر حال آن پنج روز شیرین هم به شیرینی تمام سپری شد و حالا دیگر هر کسی با نیرویی مضاعف، آماده ی خدمت بیشتر و بهتر بود؛ چرا که تا حدودی زمزمه ی یک عملیات بزرگ هم به گوش می رسید. البته این خوشحالی و شیرینی برای من چند روزی بیشتر نبود. حالا دیگر فصل سرما تمام شده بود و فصل داغ جنوب آغاز می‌شد و آنچه که مرا بیش از حدّ نگران می کرد، همین گرمای جنوب بود. حالا دیگر نمی دانستم در گرمای داغ جنوب به چه بهانه ای این بلوز یقه اسکیِ مفتضح را بپوشم. بلوزی که تقریباً در این چند ماهه، مرا پیش همه ی بچه ها تابلو کرده بود. آن هم چه تابلویی! اکثر بچه ها می پرسیدند چرا گیر دادی به همین لباس یقه اسکی سفید و حتی موقع خواب یا حمام هم دست از سرش بر نمی داری؟! راستش حق هم با آنها بود. از روزی که وارد جبهه شده بودم تا به حال حتی یک لحظه هم این یقه اسکی را از تنم در نیاورده بودم و دائماً با آن جلوی بچه ها ظاهر شده بودم. البته فقط بعضی وقت ها نصف شب به حمام می رفتم و آن را می شُستم و با هزار بدبختی تا صبح، آن را روی شعله های گاز خشک می کردم و صبح نشده دوباره آن را به تن می کردم. خُب الحمدالله تا به حال زمستان بود و هوا سرد و یقه اسکی پوشیدن، امری عادی به نظر می‌رسید. اما این که تابستان و آن گرمای وحشتناک چه باید می‌کردم، شده بود تمام غصّه ی دلِ من. بچه ها هم، خطّ و نشان کشیده بودند که منتظر می مانیم تا تابستان ببینیم گرما روی تو را کم می کند یا تو روی گرما را؟! یقین داشتم که هر شرایطی هم پیش بیاید، نباید این یقه اسکی را در بیاورم. حاضر بودم گرمای جهنم را هم تحمل کنم ولی کسی به این رازِ مفتضح من پی نبرد. رازی که غصّه اش به اندازه ی تمام دنیا روی قلبم سنگینی می کرد. حتماً می‌پرسید کدام راز؟ راز که نه، یعنی از اول راز نبود، حالا راز شده بود. کاری که روزی از سرِ مستی و چیزی به نام عشق و عاشقی انجام داده بودم و حالا پشیمان از انجام آن، باید تا آخر عمر آن را از دیگران مخفی نگه می داشتم. درست است؛ آن روزهایی را به یاد می آورم که در پی عشق الهه، آواره ی این شهر و آن کشور شده بودم و دیوانه وار، دست به هر عملی می زدم. درست همان روزهایی که پس از آن اتفاق عجیب، مجبور بودم شش ماه در یکی از رستوران های ترکیه مشغول به کار بشوم. عشق الهه دیوانه ام کرده بود و از خود بیخود شده بودم. دست به کاری می زدم که خودم را یک عاشق مجنون نشان دهم. همان طور هم شده بود. کاری با خودم کرده بودم که هر جا و هر مکانی که وارد می شدم، جماعتِ مردم، مرا با انگشت نشانِ هم می دادند و خیره خیره به من نگاه می کردند و من هم از این که جلب نظر می کردم، خرسند بودم. البته حق هم با آن ها بود؛ جوانی که تمام بدنش را از زیر گردن تا پایین خالکوبی کرده بود، تماشا هم داشت! خالکوبی که چه عرض کنم، بدنم شده بود مثل یک دفترِ شلوغ عاشقی که همه چیز روی آن حک شده بود. هم انگلیسی و هم فارسی، یک قلب بزرگ که تیری در آن گیر کرده بود، عشق من الهه، الهه ی نازِ من، تو مال منی الهه، و چندین عبارت دیگر.» البته و صد البته که آن روز با افتخار آن ها را روی سینه، کمر و پُشتم حک کرده بودم و گواهِ صداقت در عشقم می دانستم، اما امروز به آن افکار کوچک و پست افسوس می‌خورم و باید تا آخر عمر تاوان آن عشق مجازی و کذایی را بپردازم. حالا هم من مانده بودم و آن خالکوبی های لعنتی که از گردن تا نافِ مرا به زنجیر کشیده بود و افکارم را پریشان کرده بود و بهترین ساعات زندگیم را به جهنّمی سوزان تبدیل کرده بود. حالا دیگر تنها دعایم این شده بود که خداوند به من نیرویی ببخشد که بتوانم در آن گرمای جنوب، طاقت بیاورم و این راز لعنتی را حفظ کنم. خدا کند که بتوانم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«من که با هر داغ پیدا ساختم سوختم از داغ ناپیدای دل» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۰ : به هر حال آن پنج روز شیرین هم به شیرینی تمام سپری شد و حالا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۱ : روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم و بدون این که متوجه شویم بهارِ سال ۶۲ هم به آرامی از کنارمان گذشته بود و نوید تابستانی گرم را زمزمه می کرد. آری عملیات «والفجر۱» هم به پایان رسیده بود و عده‌ای دیگر از عاشقان، از بهشت زمین به سوی بهشت آسمان پرواز کرده بودند. به هر حال این هم کوچِ بهاری آن ها بود و سرنوشت چنین رقم خورده بود. دیگر وارد اولین روزهای تابستان شده بودیم و کمی هم تب و تاب عملیات خوابیده بود و بگی نگی گرمای سوزانِ جنوب، رمق هر دو طرف جنگ را گرفته بود. اکثر بچه‌ها به رسم پیشین، بعد از عملیات های بزرگ به مرخصی می رفتند و آب و هوایی عوض می‌کردند و دوباره به جبهه برمی گشتند. البته خدا می داند که نه از باب دلتنگی و خستگی می رفتند، نه، هرچه بود احساس وظیفه بود و بس. بعضی ها برای تشییع جنازه ی دوستانشان به شهرهایشان می‌رفتند و پس از تدفین آن ها نیز با عزمی جزم تر از گذشته، بر می گشتند و آماده ی مبارزه می شدند. البته در این میان، هستند آدم های عجیبی که حدود ۲ سال است که در جبهه مانده اند و حتی یک بار هم به منزلشان نرفته اند و متعکف جبهه شده‌اند. البته این ها اگرچه نمی روند، اما از باب وظیفه، نامه پراکنی بسیاری دارند! دائماً مشغول نوشتن نامه و شرح حال خود و اطرافیان هستند. راستی گفتم نامه، عموجلال هم در این چند ماهه، چندین بار برایم نامه فرستاده و مرا از اوضاع شرکت باخبر کرده و من هم چند باری جواب نامه هایش را داده ام و مطالبی را برایش فرستاده ام. راستی حالا که دارم این خاطرات را می نویسم، نامه ی اخیر عموجلال به دستم رسیده که البته و صد البته که با تمام نامه های قبلی فرق می کند؛ نامه ای که حالا شده است یک امتحان بزرگ الهی برای من! آری عموجلال نوشته که اخیراً نامه ای از الهه به دستش رسیده که چون به اسم من بوده، آن را ضمیمه ی نامه ی خود کرده و برایم فرستاده است! بله نامه ی الهه بود. نامه ای زیبا که با کلماتی زیبا و با کارتِ تبریکی زیباتر آذین بسته شده بود و به قول او به سوی دیار عشق و عاشقی،(ایران) فرستاده شده بود. آری دستخط الهه بود. اگرچه خیلی زشت نوشته شده بود ولی باز هم به راحتی می توانستم تشخیص دهم که نگارنده ی نامه حتماً خود الهه بوده است! پس از آن که نامه اش را به نام خدای عشق آغاز کرده بود و بعد از معذرت خواهی فراوان (با آن الفاظ سحرکننده ی خود) از آنچه که بر سر من آورده بود، شرح حالی هم از اوضاع خود و خانواده اش نوشته بود و با کلام بی کلامی، تقاضای کمک و مساعدت کرده بود. آری نوشته بود بعد از آن که به خاطر یک بی احتیاطی و مستیِ آن مایکل خانِ مرحوم، دچار تصادفی شدید شده بود، اگرچه جان سالم به در برده بود، اما ماندنش هم کمتر از رفتن نبود. او قطع نخاع شده بود و چندین ماه بدون حرکت روی تخت بیمارستان افتاده بوده است. البته به قول او، حالا با کمک پول های پدرش و مهارت دکتر های آلمانی تا حدودی بهبود یافته بود و حداقل قادر است بسیاری از کارهای خودش را خودش انجام دهد اگرچه از روی چرخ ویلچر. البته ابراز امیدواری کرده بود که دکترها گفته اند اگر چند وقت دیگر درمان را ادامه دهد، خواهد توانست از روی ویلچر هم بلند شود و به زندگی عادی خود بپردازد. و البته و صد البته که حالا دیگر توان پدرش، یارای این ولخرجی ها را نکرده و چاره‌ای جز این که از من طلب کمک بکند برایشان نمانده است! او نوشته بود حاضر است با تمام وجود جبران کند! نوشته بود هنوز هر دو جوان هستیم، بیست و پنج سال و بیست و شش سال که سنّی نیست و تازه اولِ راه عشق و عاشقی است. نوشته بود حاضر است دست در دست من یک زندگی آرام و عاشقانه را آغاز کند و حاضر است برای لحظه لحظه ی آن روزهای سختِ گذشته از من معذرت خواهی کند و به جای آن، ساغرِ مرا از جام عشق، دوچندان لبریز کند. او نوشته بود که من نخواهم توانست او را از یاد ببرم و حق هم ندارم که چنین کنم! و در پایان نوشته بود که «خودت روی قلبت خالکوبی کرده ای که عشق من فقط الهه!» پس حالا به این حرفت عمل کن و بیا و مرا دریاب. آری نوشته بود و با نوشتنش لگام از دهانِ نفس سرکش و زمین خورده ی من برداشته بود و دوباره او را سرکش و گستاخ کرده بود و در مقابل فطرتی پاک، «هَل مِن مبارز» می طلبید. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
انسانها را با ظاهرشان قضاوت نکنید. ممکن است یک قلب ثروتمند در زیر یک کت کهنه پنهان باشد. 🎨 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
اصفهان مهد صنایع دستی ایران و یکی از مشهورترین شهرهای جهانی صنایع دستی، به عنوان اولین شهر ایرانی ثبت شده در فهرست جهانی شهرهای صنایع دستی در سال ۱۳۹۵ می‌باشد که بیش از ۱۳۰ نوع صنایع دستی و رشته ی مختلف آن مانند میناکاری، فیروزه‌کوبی، زری‌بافی، مخمل‌بافی، سماورسازی، قلم‌کاری، سفالگری، منبت‌کاری و… ثبت گردیده است. در این شهر علاوه بر تولید انواع صنایع دستی، آموزشگاه ‌ها و دانشگاه ‌های متعددی به آموزش ساخت این صنایع دستی و هنرهای مختلف می‌پردازند. 🔷 هـنـرڪده ✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾🔸 ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾🔸
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۱ : روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم و بدون این که متوجه شویم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۲ : قصه ی مقابله ی عشق زمینی بود و عشق آسمانی. این دو عشق با هم گلاویز شده بودند و جنگی طاقت فرسا در درونم شعله ور شده بود. ناخودآگاه کلمات آهنگینِ نامه اش در مقابل ذهنم رژه می رفتند و مرا به خود فرا می خواندند. الهه ی من، تمام خاطرات آن روزهای عجیب در ذهنم می پیچید و قدرتِ فکر کردن را از من گرفته بود. خدایا چه کنم!؟ شعله ای بود که هر آن ممکن بود خرمن وجودم را به آتش بکشد و وجودم را به تلّی از خاکستر تبدیل کند. خدایا کمکم کن! چند روزی بود که با این افکار کلنجار می رفتم و خسته شده بودم. شیطان به کمک نفس امّاره، هزاران دلیل و برهان را گِرد هم جمع کرده بود و مرا به رفتن تشویق می کرد: «باید بروم، انسانیت چنین حکم می کند. ادامه ی زندگیِ یک انسان، به رفتن من بستگی دارد، پس باید رفت؛ اگر با نرفتنت او روحیه اش ضعیف شود و از این عملِ سخت بیرون نیاید، چه گونه می خواهی جواب وجدانت را بدهی؟ خُب اگر قبلاً نمی دانستی، ولی الآن که خوب می دانی که هر انسانی می تواند در زندگیش اشتباه کند، پس باید این فرصت را به او بدهی و او را یاری کنی. او اشتباه کرده است و حالا پشیمان است. پس وظیفه ی توست که او را کمک کنی.» این افکار و جملات، دلایلی بود که نفس امّاره، مُدام در سلول های خاکستری مغزم نجوا می کرد و قدرت ماندن را از من گرفته بود و گویی تا حدودی هم موفق شده بود! کم کم داشتم به رفتن فکر می کردم، حالا دیگر تصمیم نهایی ام را نیز گرفته بودم که برگردم. با خودم می گفتم که اگر فردا با مرخصی ام موافقت شود، شاید این آخرین باری باشد که در دوکوهه هستم. به هر حال خدا را شکر که خوب و بد تقدیر و سرنوشت، در دستانِ خالقی کریم است که گاهی، نه تنها بندگانِ ناشکرش را رها نمی کند بلکه در گرداب نفسانیت نیز او را به خود وانمی گذارد و دست او را به مهربانی و رأفت می گیرد و نجات می دهد. به هر حال چیزی نمانده بود که در این گرداب، غرق شوم و دست از پا خطا کنم که باز این حاج عبدالله بود که به فریادم رسید و بیدارم کرد. همان شب او را با چهره ای نگران در خواب دیدم که به من زُل زده بود و با زبان بی زبانی از من می خواست که او را ناامید نکنم. گویا حسابی از دستم دلخور شده بود! احساس می کردم که اگر با همین دلخوری مرا ترک کند، دوباره دچار همان سرنوشت نامعلومی می شوم که شب تصادف گرفتار آن شدم. دوباره برزخ و آتش و قبر. حالا دیگر یقین کرده بودم که تمام حرکاتم و حتی افکارم نیز در محضر خداوند نمایان است و حتی بندگان صالح او نیز به آن ها شاهدند. از ترسِ نگاه های حاج عبدالله و ترس قبر و فشار قبر، در حالی که عرقِ سردی تمام پیشانیم را فرا گرفته بود، سراسیمه از خواب بیدار شدم. حالا دیگر با قلبی پر از یقین، تصمیم گرفتم که حاج عبدالله را ناامید نکنم. از جایم بلند شدم و آن شب تا صبح بیدار ماندم. آن شبِ بزرگ تا صبح با خدای خود خلوت کردم و دردهای دلم را برایش بازگو کردم و گویی او هم پاسخ مرا، با نوری آسمانی که در قلبم افروخته شده بود، داده بود و خدا را شکر که حالا دیگر ذّره ای هم از محبت آن عشقِ دروغینِ زمینی، در دلم نمانده بود و هر چه بود یقین بود و یقین. جواب نامه ی عموجلال که در حقیقت جواب نامه ی الهه بود را در یکی از همان نامه های زیبای پلنگیِ جبهه ای نوشتم و فرستادم. نامه هایی زیبا که جملاتی زیباتر آن را مزین کرده بود. روی اکثر نامه ها این جملات به چشم می خورد: «جانم فدای یک لحظه ی عمرت ای امام» و یک جمله ی معروفی از امام که فرموده بود: «من از دور، دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است، می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.» چه جمله ی زیبایی! جمله ای که تا آخرین رگ و ریشه ی وجود انسان رسوخ می کرد و قلب های متزلزل را در این طوفان سهمگینِ شک، به ساحل یقین نزدیک می کرد. جواب نامه ی الهه را دادم. برایش نوشتم و آن هم فقط یک جمله: «جانم فدای یک نفست ای امام!» به عموجلال هم سفارش کردم که عین همین نامه را با همین صورت و با همین دستخط به نشانی الهه بفرستد و شرح حال مختصری هم از من برایش بنویسد که او هم خیالش راحت شود که این مجتبی دیگر آن مجتبای الهه نیست و حالا دیگر حاضر نیست فریبِ چنین کلماتی را بخورد و عیش و نوشِ خاکیان را حواله ی خود آن ها می کند و بس! ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 «باخانواده و بی‌خانواده» 🎞 فیلم کوتاه 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
42.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 با (رنگ اکرلیک) «درخت زمستانی» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۲ : قصه ی مقابله ی عشق زمینی بود و عشق آسمانی. این دو عشق با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۳ : تابستان گرم از راه رسیده بود و آفتاب سوزان، همچنان آتش می بارید و آتش می زد. هوا به قدری گرم شده بود که با عرقگیر هم به زور می شد تردّد کرد چه برسد به منِ بیچاره که با آن بلوز یقه اسکیِ کذایی! حقیقتاً نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود، آن هم در گرمای آشپزخانه ی دوکوهه. با خودم می گفتم در جهنم هم اگر فقط همین عذاب گرما باشد برای منِ بیچاره کفایت می کند. اما آنچه که بیشتر از همه مرا آزار می داد نگاه‌های سنگین بچه ها بود. دیگر بیش از حد شک کرده بودند و مصرّانه می خواستند که از ته و توی قضیه سر در بیاورند. شرایطی فراهم شده بود که دیگر از آن می ترسیدم که یکی از بچه ها به خود اجازه دهد و به عنوان شوخی هم شده، یک شب در خواب این بلوز را از تنم در بیاورد. باید به فکر چاره ای می افتادم. بهترین راه، انتقالی گرفتن بود که با یک تیر، دو نشان را می‌زدم! هم از گرمای آشپزخانه خلاص می شدم و هم وارد یک جمع جدیدی می شدم و تا حدودی هم از دست این رفقای صمیمی خلاص می شدم. خُب در جای جدید هم تا بیاییم و آشنا بشویم، تابستان گذشته و مسئله ی یقه اسکی پوشیدن من هم عادی خواهد شد. به هرحال بهترین کار همین بود که انجام دادم؛ به اصرار زیاد، انتقالی گرفتم و وارد لشکر دیگری شدم. با بدرقه ی به یادماندنی بچه ها، جمع صمیمی آنها را ترک کردم و به جمع بچه های گردان پیوستم. در گردان جدید یک پیاده‌نظام عادی شدم. کم کم به کمک بچه ها، کار با اسلحه را نیز فرا گرفتم و حالا دیگر یک تک تیرانداز ماهر شده بودم. در بین تمام بچه های باصفای گردان با پسری به نام «سید میثم» بیشتر گرم گرفته بودم. هم سن و سال خودم بود و بچه ی شهریارِ تهران. اکثر اوقات در کنار هم بودیم و چیزهای زیادی هم از او یاد گرفتم. الحقّ و الانصاف خیلی بچه ی باصفا و با معنویتی بود. شب ها که برای نماز شب بلند می شد، از سوزِ دعای نیمه شبِ او من هم شرمنده می شدم و مجبور می شدم پا به پای او بیدار بمانم. البته خدا را شکر که این هم توفیقی بود از توفیقات الهی، هرچند توفیق اجباری! شب های اول، کمی سخت بود ولی بعداً راحت شده بود و با کمال میل به درگاه خدا می رفتم. چه شب های خاطره انگیزی! به هرحال، شب ها و روزهای گرم تابستان هم هر جور که بود می گذشت و لحظات خوبی را در لشکر سپری می کردیم که روزی در صبحگاه عمومی، فرمانده لشکر یعنی «حاج همت»، از بچه ها خواست که آمادگی خود را بالا ببرند و آماده ی عملیات شوند. من یک حاج همت می‌گویم و شما هم یک چیزی می شنوید. اما حقیقت چیز دیگری بود و تا او را از نزدیک نمی دیدی و اخلاص او را نمی‌دیدی، نمی‌توانستی به قلّه ی بلندِ شخصیت او پی ببری. چه آدم نازنینی! بعد از چشمان امام، چشمان دیگری را مثل چشمان او ندیده بودم. کم کم داشتم عاشقش می شدم. آرزو می کردم که روزی از نزدیک با او بنشینم و دست در دست او، حرف های دلم را به او بگویم. احساس می کردم این مرد آسمانی می تواند گره های کور معنوی مرا بگشاید. به هر حال، بعد از صحبت‌های او، فردای آن روز به کوه های رو به روی دوکوهه نقل مکان کردیم تا چند روز را در آن جا به تمرین و آموزش نظامی، بپردازیم و آمادگی رزمی خودمان را بالاتر ببریم. چند هفته ای را در آن کوه ها مستقر بودیم و سخت مشغول تمرین های نظامی. ولی خبری از عملیات نبود. بچه ها برای رسیدن عملیات لحظه‌ شماری می‌کردند. بالأخره لحظه ی موعود رسید و ظاهراً عملیات در غرب کشور انجام می شد. اواخر مهرماه، عملیات.... با رمز «یا الله»، آغاز شد و الحمدالله با موفقیت به پایان رسید. بعد از مدتی دوباره به دو کوهه برگشتیم. در حالی که عده‌ای از بچه ها به شهادت رسیده بودند و عده‌ای هم زخمی و به عقب منتقل شده بودند. به هر حال من و سید میثم هنوز در کنار هم بودیم و روزها را در دوکوهه سپری می کردیم. چه روز خاطره انگیزی بود آن روز که فرمانده لشکرمان، «حاج همت»، سرزده وارد اتاق ما شد و ناهار را مهمان ما بود. وقتی دست در دست او گذاشتم، آرامش عجیبی را در خود احساس می‌کردم، گویی داشتم با یک مرد آسمانی یا بهتر بگویم با یک فرشته ی آسمانی دست می‌دادم. نگاه عمیقش، هنوز فرمانروای قلعه ی قلبم است و لحظات با او بودن، برایم مثل یک رؤیای شیرین، ماندگار شده است و آرزوی بیشتر با او بودن، هنوز ذهنم را مشغول خود کرده است. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🔸اثر هنرمند: «فاطمه پاکروانان» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
✍ «ضخیم نویسی با خودکار» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 «ایجاد سایه روشن با رنگ های اصلی» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۳ : تابستان گرم از راه رسیده بود و آفتاب سوزان، همچنان آتش می ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۴ : پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخرش را طی می‌کرد. امروز، اولین روز اسفند سال ۱۳۶۲ است. درست یک سال و دو ماه است که در جبهه هستم و خودم هم باور نمی کنم که توانسته ام چنین مدتی را دوام بیاورم. به قول بچه‌ها، یواش یواش داشتم جزو قدیمی ها و بادمجان بمی های جبهه می شدم. به هر حال خدا را شکر که هنوز این جا هستم و در این فضای آکنده از عشق، نفس می کشم. حال و هوایم کاملاً عوض شده است. خودم هم دیگر آن مجتبای پارسالی را فراموش کرده ام و حالا دیگه واقعاً آدم دیگری شده‌ام. اصلاً به صورت خودکار رفتارم عوض شده و اگر تعریف از خود نباشد، بگی نگی کمی وضع اخلاقی و معنوی ام نیز بهتر شده است. خُب این هم از برکات و توفیقات اجباری این جاست. صحبت های امروز صبحِ حاج همت در مراسم صبحگاه، آن مقدار اَمّا و اِمّایی را هم که برایمان باقی مانده بود را از بین برد. آری درست حدس زده بودیم. آن همه رفت و آمد و سر و صدا و ادوات و مهمات، باید هم خبر مهمی در پی می داشت. بله، عملیات بزرگی در پیش رو داشتیم. امروز صبح، «حاج همت» نویدِ این عملیات بزرگ را به بچه ها داد و از بچه ها خواست که کم کم آماده ی این عملیات شوند. نمی دانید که چه غوغا و ولوله ای است این جا! باز هم شب های قبل از عملیات و همان مراسماتِ باصفا و معنوی بچه ها. به تعبیر من، بچه ها در این یکی دو شبِ قبل از عملیات با این اعمال معنوی خود، جاده ی منتهی به بهشت را صاف می کردند تا روز عملیات این مسیر را بی دغدغه طی کنند. حقیقت هم جز این نبود. این شب های عجیب، پر بود از راز و نیاز های آن چنانی بچه ها. دیگر بچه ها خودشان نبودند! یعنی نمی شد آن ها را زمینی و خاکی لقب داد؛ گویی فرشتگانی شده بودند که چند روزی را در زمین گرفتار شده اند و حالا خبر عروج خود را دریافت کرده اند و سر از پا نمی شناسند. بالأخره هم آن خبر نهایی رسید و فرمانده ی گردان، خبر داد که امشب شب آخری است که در دوکوهه هستیم و فردا به سمت منطقه ی عملیاتی حرکت خواهیم کرد. خدا می‌داند که این خبر با دل بچه ها چه می کرد و چه کرده بود! هر یک از بچه ها ابتدا به سر و وضع خود می رسیدند و خود را از هر نظر آماده ی عملیات می کردند. صف های طویلی که جلوی حمام ایجاد شده بود بیانگر همین موضوع بود. آری غسل آخر یا به تعبیری غسل شهادت. واقعاً وقتی تک تکِ بچه ها این غسل را انجام می دادند، گویی دیگر عوض می شدند و حالا دیگر در ابتدای جاده ی بهشت ایستاده اند و با احتیاطِ کامل، مواظبند که خدای نکرده لغزشی انجام ندهند که آن ها را از ادامه ی مسیر باز دارد. بعد از حمام و غسل شهادت، بچه ها لباس های نو و اتو کشیده ی خود را به تن می کردند و عطر می زدند و کم کم خود را آماده ی مراسم دسته جمعیِ شب عملیات می کردند. این مراسمِ دسته جمعی شب عملیات هم قصه ای است که شرح آن را هیچ قلم و کاغذی تا قیامِ قیامت نمی تواند به تصویر بکشد و حتی گوشه ای از واقعیت های آن را نیز بیان نخواهد کرد. چه لحظات و ساعات زیبایی! بچه ها در دل شب، همگی در حسینیه ی دوکوهه گِرد هم آمده بودند و دست در دست هم مناجات می کردند. چه مناجات هایی! چه بگویم که هرچه بگوییم کم گفته ام. مدّاح مجلس هم الحقّ و الانصاف، حق مطلب را خوب به جا می آورد و هر آنچه که بسیاری از ما در بیان حرف های دلمان با معبود، فراموش کرده بودیم و یا بلد نبودیم به این زیبایی بیان کنیم، بیان می‌کرد. خلاصه خیلی قشنگ مناجات می کرد. اگر اشتباه نکنم اسمش «سعید حدادیان» بود. به هر حال خدا خیرش دهد، مناجات بسیار زیبایی را اجرا کرد و دِقِّ دلی ما را هم خالی کرد. تازه فهمیدم که بچه ها حق دارند که به شوخی هم شده به این طور مداح ها می گویند«پیاز»! حقّاً که تعبیر به جایی هم هست. خودِ من که تجربه ی پیاز خُرد کردن های چند کیلویی را در آشپزخانه ی دوکوهه داشتم، تا به حال در عمرم این قدر اشک نریخته بودم که امشب گریه کردم. خلاصه خوش انصاف با آن نوحه ها و روضه های آتشینش تلافیِ همه ی گریه نکردن های بیست و شش ساله را درآورد و فکر کنم چند کیلویی ما را لاغر کرده باشد. با این وضع، تعبیر پیاز هم برای او کم بود؛ باید به او می گفتیم «شاه پیاز»! ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۴ : پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۵ : به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها به عنوان حلالیت و قول گرفتن، همدیگر را در آغوش گرفته بودند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند. آشنا و غریبه هم مطرح نبود. تمام حسینیه گویی سالهاست که همدیگر را می شناسند و حالا می‌خواهند که از یکدیگر جدا شوند. چه منظره ی زیبایی شده بود! من که تا به حال چنین چیزی ندیده بودم، داشتم شاخ در می آوردم. البته شب های وداع بچه ها را قبلاً دیده بودم اما کوچک. ولی عملیات، خیلی گسترده بود که این همه نیرو یک جا جمع شده بودند و آماده ی عملیات می‌شدند. به هرحال نیمه شب به اتاق ها برگشتیم و حالا دیگر بچه ها در یک جمع های خودمانی تر دور هم جمع شده بودند و مراسم ویژه ی خود را انجام می دادند. چه مراسم قشنگی بود مراسم حنابندان! مقداری حنا را در یک کلاه کاسکت ریخته بودند و کمی هم گلاب و آب جوش و کمی هم چای برای رنگ گرفتن بهتر. حالا دیگر دست تک‌تکِ بچه‌ها را حنا می گذاشتند و لحظات شیرینی را با یکدیگر سپری می‌کردند. این جا هم وِل کُن شوخی و مزاح نبودند. یکی از بچه ها می گفت: «فلانی، تو که پاهایت مادرزادی این قدر بو می دهد باید حتماً پاهایت را هم حنا بگذاری. از من به تو نصیحت اگه حنا نگذاری، سرت کلاه بزرگی می‌رود. چرا که همه ی حوری های بهشتی از کنارت فرار می‌کنند و آن وقت، شبِ اولِ قبر را باید تنهایی سپری کنی.» خلاصه این مراسم، گویی تا صبح ادامه پیدا خواهد کرد، چرا که تازه مراسم جدید حلالیت طلبیدنِ خصوصی هم شروع شده بود. بچه ها دور هم جمع شده بودند و صادقانه از اشتباهات یا خدای نکرده غیبت ها و سوء تعبیرهای خود، شفاف و روشن معذرت خواهی می کردند و بعضاً تاوان آن را هم می پرداختند. هرکسی چیزی می گفت و من هم مجبور بودم که قضیه ی آن روز را تعریف کنم و حلالیت بطلبم. قضیه، قضیه ی شربتِ ریکا بود! بچه ها با شنیدن آن ابتدا کمی چشم غرّه رفتن و سپس حلالیت دادنشان را مشروط به یک جشن پتوی حسابی کردند که خُب من هم چاره ای نداشتم و خودم پتو را روی سرم کشیدم و یا علی. یک کتک مفصل نوش جان کردم تا یادم باشد دفعه ی بعد چه جوری حلالیت بطلبم! البته انصافاً قضیه ی شربت ریکا هم آن قدر دردسرساز نبود که مجازاتش هم این چنین باشد. قضیه این طوری بود که یک روز که بچه ها به مراسم کوهنوردی رفته بودند و تشنه ی تشنه به اردوگاه برگشته بودند، من برای این که ثوابی کرده باشم یک دیگِ بزرگِ چهار دسته ای را پر از آب یخ کرده بودم و برای بچه ها شربت آبلیمو درست کرده بودم. البته غافل از این که اشتباهی به جای آبلیمو، قوطیِ ریکا را در شربت خالی کرده بودم و البته خدا را شکر که زود فهمیدم و همه ی ریکا را خالی نکردم. ولی خُب بگی نگی همان مقدار هم کار خودش را کرده بود و آن روز تا غروب، صف دستشویی ها یا به قول بچه ها «کاخ سفید» جزو شلوغ ترین روزهای دوکوهه بود. خدا را شکر که این قضیه را هم گفتم و خودم را خلاص کردم. حالا دیگر این مراسم هم با خنده و مزاح و صمیمیت به پایان رسیده بود و بچه ها هر یک مشغول نماز شب و دعا و توسل شده بودند. خلاصه تا صبح به قول بچه ها «ترافیک هوایی» ایجاد شده بود و سیم های معنویت به آسمان وصل شده بود و البته گاهی هم خط روی خط می افتاد و بیشتر از این که خودت صفا کنی از صفای بچه های دیگر و گریه های آنها صفا می کردی. صبح شده بود و قرار حرکت ما برای ساعت ۵ بعد از ظهر بود. آن روز تا ظهر بچه ها به خوبی استراحت کردند و بعد از ظهر کم کم آماده ی حرکت می شدیم. غروب قبل از عملیات هم معروف شده بود به «غروب وصیت نامه». هر کسی را که می دیدی در گوشه ای نشسته و خودکار و کاغذی در دست گرفته و مشغول نوشتن وصیت نامه بود. من هم استثنا نبودم و وصیت نامه ام را نوشتم و حالا دیگر خیالم از هر بابت راحت است. داشتم دنبال سید میثم می گشتم که او را هم در گوشه‌ای از بیابانهای دوکوهه مشغول نوشتن وصیت‌نامه یافتم. جلو رفتم و کمی با او خلوت کردم. انگار حرف‌های نگفته و بغض‌های نترکیده، دست به دست هم داده بودند تا صحنه ای بیاد ماندنی را بیافرینند. به سید میثم گفتم اگر اجازه دهد می خواهم حرف هایی را با او بزنم که تا به حال به کسی نگفته ام و شاید هم دیگر نتوانم بگویم، ولی هر چه هست این حرف ها روی قلبم سنگینی می‌کند و هر طور شده باید بگویم. او هم با آن وقارِ مثال زدنی اش گفت: « اگر لایق اسرار شما باشم، حتماً با گوش جان می شنوم». ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦 «بارانی شد» 🎤با صدای: «حسین حقیقی» و «امید روشن بین» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🏴