هیچ چیز سرجاش نیست.
مثل اشک های زیر دوش .
مثل فکر های مستمر،موقع ظرف شستن.
مثل تو که در آغوشم نیستی . .
هدایت شده از منِمن
فهمیدم روزایی که از جسمم بیگاری میکشم روحم خوشحال تره و کمتر در تلاش برای زدن خودش به در و دیواره.
روح کوچولو؛
گل پونه ها، نامهربانی آتشم زد آتشم زد ..
هرگز هرگز باور نکنم،
عهد و پیمان ما شد فراموش !
آقای داریوش،فقط خواستم بگم که اونی که رفته بازم برمیگرده.
نیاز نیست تا قیامت گریه کنید .