هدایت شده از روح!
دوست من سلام ها به تو.
روز های متمادی دلم در بندت بود اما دست و دلم به نوشتن نمیرفت .
نمیدانم این روز ها چه شده و چه خواستند برایت..
اما خب این مهمان ناخوانده مثل همیشه آمده که وامانده دلش را برایت شرح کند.
اگر راستش را بخواهم بگویم نمیدانم حتی چه چیزی را برایت با روغن و پیاز داغ فراوان توضیح دهم.
از تبهکار تا سکوت ،ناکام، راستگو و... برایت بگویم ؟
یا از کوه های آتشفشانی که در من فعال شدند و مذابشان دل جگر برایم نمیگذارند؟
یا حتی سختی های زندگی-جوری صحبت میکنم انگار مستاجریم که صابخونه قراره بندازتم بیرون با سه تا بچه و شوهر معتاد-
که عفت کلام و اعصاب برای ادمی زاد نمیگذارد.
روز هایی که در نکبتِ یکنواختی گیر افتاده ایم و تنها چاره اش پیری زود هنگام است.
چه میشود کرد هر کسی جانم.
نه سیلی ها دیگر سرخ میکنند گونه را !
اما در این میان هم پروانه هایی هستند که هم میسوزند و میسازند..
از زندگی عقب افتاده ام اما دلم هم رضا نمیدهد خود را بیخیال آنچه این جهان و آن جهان میگذرد باشم.
پر چانگی را که کنار بگذاریم موقع خداحافظ گفتن من به توست.
پس خدانگهدارت باشد.
هدایت شده از روح!
وقتایی هم که غرق میشی تو رویای خودت و یادت میره کجایی هم بحثش جداست.
هدایت شده از روح!
خودم را با هزار زور زحمت به گوشی ام رساندم.
انگار که گوشی آهن ربای همسو و دافع من است..
سعی کردم ژولیدگی روحم را قایم کنم.
سخت بود و تا سقف آسمان خاطره هایی تداعی شد،که از درد فقط لبخندی بی زرق برق زدم.
چشمی به هم زدن خودم را به صفحه چتش که مایه رنج و امیدم بود، رساندم.
هر چیزی که تمام این مدت در ذهنم خفه کردم را برایش تایپ میکردم. نوشتم و نوشتم آنقدری که چشمم به ساعت دوختم، یک دوم ساعت را به هیچ گذرانده بودم.
اینبار عقل خود سر هم من را دفع میکرد از خود. عقلم با خشمی رضایت نمیداد ارسال شود حرفِ مدتها بدون او بودن را.
پاکش کردم و چند دقیقه ای خیره به صفحه چتش ماندم.
نشد،شایدهم نخواستم بی وفایی را به رخ خود بکشم.
به سرم زد و بصورت ناشناس شاعرانه ترین طبع خود را به کار گرفتم و از خیالش درسرم نوشتم.دنبال جواب هم نبودم فقط میخواستم یاد آوری کنم من هنوز میدانمت و بودنت حتی زیبا تر از قبل است.
دلی که صاحبش رابشناسد اما صاحبش اعتنایی نکند،ناکام میماند.
ناکام از دوست داشته شدنی که لایقش است.
باز هم برایش نوشتم از زیبا ترین صداهایی که به واسطه هم در گوشمان پیچ تاب میخوردند .
به او یاد اوری کردم جبر من در یاد توست و اختیار تو در فراموشی ام.
با سکوتش خون می انداخت در دلم اما چه میشود کرد؟
زجر و عشق خویشاوندی دیرینه باهم دارند.
من تورا از همان خدایی خواستم که تورا از من جدا کرد و حالا بالاجبار دلم را بی هوا میکنم تا هوائیت نشود.
و گاهی هم مینویسد برایت، در خیالش گاهی هم باشماره ای ناشناس که صاحبش را فراموشش نشود..
هدایت شده از روح!
دوست دارم برم بهش بگم خیلی داری از جون مایه میزاری و منتظری برای بزرگ شدنم بهتره بیخیال شی.
سنگینیه انتظارت تا اینجام میاد حاجی.