#استوری_اشکان_دلاوری
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_سوگل_طهماسبی
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_132 فردا صبح:: آوا: چشمام پر از اشکایی بود که هنور خیال سرازیر شدن نداشتن.
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_133
چند روز بعد::
آوا: پشت میز نشسته بودمو منتظر بودم تا محمد قرمان آغازو بده...
خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید...سعی کردم با چند تا ذکر کمی خودمو اروم کنم....
چند لحضه غرق افکارم شدم.. اما باصدای محمد از افکار ترسناکم بیرون پریدم...
«آغاز عملیات»
ــــــــــ
شارلوت: یعنی چی....
تو چقدر احمقی اخه....
باید زودتر میگفتی..
گذاشتی برا الان که دارن میان اینجا....
خدا لعنتت کنه بی عرضه...
کاترین: چیشده!؟
شارلوت: جوع کن بریم
کاترین: کجا!
شارلوت: نمیدونم.. فقط اماده شو بریم...
کاترین: چراا خب...
شارلوت: مامورا دارن میریزن اینجا....
بروحاضر شو دیگه...
ـــــــــــــ
رسول: رسیدیم به مکان... اما خبری از هیچکس نبود...
صدایی نظرمو جلب کرد..
اروم اروم رفتم سمت صدا...
رسیدم تو اتاق(محمد اینا اونورن رسول تنهایی رفت)
ایتور اونورو نگاه کردم خبرس نبود.. تنفگمو پایین اوردم خواستم برم بیرون که درد بدسو تو سرم حس کردم... مثل اینکه یه چیز محکم خورد توش...اروم اروم همه جا تار شد.... و در اخر سیاهی مطلق...
ـــــــــــــــ
محمد: تقریبا 20 دقیقه ای از ورود ما به مکان گذشته بود... اما هیچ خبری نبود....
دوباره از دست دادیمشون...
کلافه با چشم دنبال رسول گشتم اما خبری نبود...
ــــــــــــ
محمد: 10 دقیقه گذشته و خبری از رسول نیست.. همه بچه هارو تقسیم کردم تا دنبالش بگردن.. اما پیداش نکردن...
خیلی نگران بودم...
یعنی چه بلایی سرش اومده!
پ.ن¹: عه، رسول کوووش؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_133 چند روز بعد:: آوا: پشت میز نشسته بودمو منتظر بودم تا محمد قرمان آغازو ب
چییی؟
شما خیلی از اذیت کردن ما لذت میبرین🤨🙂
#بسیجی🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_133 چند روز بعد:: آوا: پشت میز نشسته بودمو منتظر بودم تا محمد قرمان آغازو ب
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_134
چند روز بعد::
محمد: نا امید از همه جا برگشتیم تهران...
نمیدونم چطوری باید تو چشای اوا و عطیه نگاه کنم... نیم ساعت مونده بود برسیم تهران...
ساک رسول کنارم بود...
چه دردناکه موقع رفتن خودش کنارم نشسته بود اما موقع برگشتن ساک لباساش!
خدایا خودت مراقب رسول باش....
ـــــــــــــــــــــــــــ
آوا: تو حیاط سایت منتظر بودیم تا محمدو رسول بیان...
آخ دل تو دلم نبود....
خداروشکرت چقدر استرس بیخودی داشتم...
لبخندی عمیقی رو لبم نقش بسته بود...
با دیدن ماشینی که بهمون نزدیک میشد کل از گلم شکفت...
امیر: دل تو دلم نبود اقا محمدو رسولو ببینم...
آوا: محمد پیاده شد...اما چهرش خوشحال نبود...
رفتم نزدیکش... باهمون لبخند روی صورتم سلام کردم....
پس... رسول کوش؟ ☺️
اصلا حواسش به من نبود.. گفتم:: محمد؟
محمد: به یه گوشه زل زده بودم...
با صدای اوا نگاهمو بهش دادم..
اوا: رسول کجاست پس؟
محمد: چشمام پراز اشک بود... اما اجازه باریدن بهشون نمیدادم...
آوا: داشتم سکته میکردم...
کمی تن صدام بالا رفت..دوتا دست محمدو گرفتمو گفتم:: محمد میگم رسول کجاااست..
محمد: نگاهمو از زمین گرفتمو به چشمای نگران اوا دوختم...
عطیه هم همینطوری نگاهمون میکرد...
دستام بی حس شده بود...
ساک رسول از دستم افتاد..
آوا: با زانو فرود اومدم رو زمین....
ا... این.. که... ساک.. رس.. وله
محمد: شرمنده سرمو پایین انداختمو دستمو روی چشمام گذاشتم....
پ.ن¹: ساکه رسول🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_134 چند روز بعد:: محمد: نا امید از همه جا برگشتیم تهران... نمیدونم چطوری
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_135
عطیه: بعد از این همه سکوت رفتم جلو و گفتم: چیشده محمد... چه بلایی سر رسول اومده...
محمد: حرف زدن برام سخت بود..
گفتم: رسول.. شَ... شهید.. شده
آوا: اشکام شروع به باریدن کردن...
باور نمیکردم... یعنی رسول تنهام گذاشت...
نه... امکان نداره رسول بهم قول داد....
عطیه: حرفای محمد تو سرم اکو میشد..
یعنی داداش کوچولوم رفت...
اشکام سرازیر شد....
آوا: ساک رسولو باز کردم... اولین چیزی که دیدم.. تسبیح سبزی بود که براش خریده بودم...
امیر: کپ کرده بودم.... به یه نقطه خیره شده بودم... نمیتونستم اشکامو کنترل کنم...
چه پا قدمم سبک بود... من اومدمو داداشم رفت..(داداش واقعیش نه ها😂)
پ.ن: رسول شهید شد🙂🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#استوری_پندار_اکبری
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷