«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_161 عطیه: محمد بزار منم بیام... تروخدا... من مطمعنم رسولم اونجاست... محمد
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_162
آوا: دستم خیلی درد میکرد....
فقط رسولو میدیدم که با نگرانی بهم نگاه میکرد...
برای اینکه بهش اطمینان خاطر بدم سعی کردم لبخندی روی لب هام بشونم....
ــــــــــــــــ
محمد: رسیدیم دم اون مترکه..
دلشوره داشتم نکنه بازم زد بزنن بهمون...
ـــــــــــ
شارلوت: چقد طولش میدی بیا دیگهههه...
کاترین: اومد..
شارلوت: دستمو جلوی کاترین گرفتم تا ساکت شه...
صدای ماشینا نظرمو جلب کرد...
بیا اینام رسیدن...
من از دست تو احمق چیکار کنم گمشو بیا...
کاترین: بدو بدو پشت سر شارلوت راه افتادم...
ــــــــــــــ
محمد: رفتیم داخل.. کلا سه تا اتاق داشت...
اولی رو داوود باز کرد.. ولی ناامید بهم نگاه کرد..
دومی رو فرشید باز کرد اونم نا امیدتر از داوود نگاهم کرد...
فقط یه در مونده بود..
من باید بازش میکردم...
چشمامو بستم بسم الله گفتمو با لگد کوبیدم به در...
با چهره پر از درد اپا و رسول مواجه شدم...
رسولی که انقدر ازش خون رفته بود بیهوششده بود...
آوایی که از بس کتکش زده بودن نای حرف زدن نداشت...
باورم نمیشد....
مثل خواب بود دوباره دیدن رسول!
پ.ن¹:رسولی که انقدر خون ازش رفته بود بیهوش شده بود..!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_162 آوا: دستم خیلی درد میکرد.... فقط رسولو میدیدم که با نگرانی بهم نگاه میک
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_163
امیر: با زانو فرود اومدم روی زمین...
رسولو در آغوشم گرفتم...
آخ چقدر دلم تنگ شده بود برا بغلت استاد رسول..
آوا: یاد کاترینو شارلوت افتادم...
تفنگ محمدو از دستش کشیدمو تا تونستم دویدم... پاهام کوفته بود.. ولی نباید این بارم فرار میکردن...
فقط من بودمو خدا با یه بیایون بدون هیچ ادمی..
یکی اینور اونورو نگاه کردم...دیگه داشتم نا امید میشدم که یه شال قرمز نظرمو جلب کرد....
اروم اروم جلو رفتم...
خودشون بودن...
یه تیر هوایی زدم...
برگشتنو با تعجب بهم نگاه کردن... بعدش دویدن اون سمت... سریع رفتم دنبالشون...
شارلوت رفت پشت یکی از سنگ ها...کاترینم دنبالش رفت..اما برگشت جلو من...
کاترین: باید خودم بکشمش....
(فرض کنید باد شدیدی در حال وزیدنه...شال قرمز کاترین روی هوا معلقه و با دست چپ تفنگشو گرفته سمت اوا...و چادر اوا هم با کمو زیاد شدن سرعت باد در حال بالا پایین شدنه و با دست راست تفنگو گرفته سمت کاترین.. )
آوا: شلیک کرد... سریع جاخالی دادمو یه دور چرخیدم... در حین چرخش یه تیر به کتفش زدم که باعث پرت شدن تفنگ از دستش شد..
پ.ن¹: نه جان من حال کردین چجوری براتون شبیه سازی کردم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام روز بخیر...
اولین مورد اینکه گفته بودید که رمان باید پارتهاش زیاد باشه و نویسنده بیشتر قرار بدن که هروقت بتونن میزارن عزیزان
دومین مورد اینکه گفته بودید که نرم ولی بخاطر دلایلی مجبور به ترک ادمینی هستم ولی بهشرط حذف نکردن برنامه ایتا در کانال خواهم بود و خوشحال میشم.
سومین مورد استوری بازیگران بنده بیخبر هستم که چرا گذاشته نمیشه.
چهارمین مورد گفته بودید که هیچ فعالیتی از من ندیدید بنده به اندازهای که در توانم بود فعالیت کردم.
پنجمین مورد پایه چندم هستم و... .
سوالات شخصی هستند عزیزان
ششمین مورد من ادمین #بسیجی هستم و نویسنده رمان نیستم.
پیامهاتون رو تا هروقت مدنظرتون بود بدید من خودم میخونم نظرات را و خوشحالم میشم.
امیدوارم در این مدت که کنارتون بودم مورد پسندتون واقع شده بوده باشم
به خدا میسپارمتون
یاعلی✨
#بسیجی🦋
سلام بچه ها روزتون بخیر
من ادمین استوری ها هستم
اینستاگرام خیلی وقته بسته شده و واسم نمیاره
متاسفانه من فیلترشکن ندارم که وارد اینستاگرام بشم
فکر میکردم خودتون خبر دارین وگرنه زودتر بهتون میگفتم😊🌱
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_163 امیر: با زانو فرود اومدم روی زمین... رسولو در آغوشم گرفتم... آخ چقدر د
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_164
(خانم فهیمی رفت دنبال اوا و با کمک هم سوژه هارو دستگیر کردن)
ـــ یک هفته بعد ـــ
آوا: الان یک هفتس که رسول بیمارستانه...
هنوز به هوش نیومده...
دلیلشم زهر الود بودن اون چاقوییه که بهش زدن...
رفتم نشستم کنارش....
شروع کردم به حرف زدن با چشمایی پراز اشک...
سلام... استاد رسول من...
میدونی ما چقدر دلتنگتیم...
مسدونی اقا امیر چند وقته که منتظرته؟
لبخند تلخی روی لبم نشست..
میدونی داری دایی میشی...؟
سرمو روی تخت گذاشتم....
گریه هام شدت گرفت...
رسول ما همه منتظرتیما...
تروخدا بیدار شو...
چند دقیقه گذشت... حس کردم دستش داره تکون میخوره... سرمو بالا کردم...
رسول: چشمم خورد به چشمای قرمز و خیس اوا....
همینجوری زل زده بودم بهش...
لبخندی مهمان لبم شد...
آ. و. ا
آوا: اشکلمو پاک کردم....
جانم!
رسول: تمو... م.... ش... د؟
آوا: لبخند تلخی زدمو اشکام دوباره سرازیر شد لب زدم:: همچی تموم شد!
پ.ن¹: پایان آمد قصه ما...🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیدوارم تااینجا از رمان خوشتون اومده باشه...
ممنون میشم لفت ندیدو مارو همراهی کنید...
ان شاءالله کلی فعالیت خفن تو راهه💚