eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_156 یک هفته بعد:: رسول: انقدر کتکم زده بودن نفسم بالا نمیومد... جیمز اومد
🇮🇷 آوا: اشکام سرازیر شد... الهی بمیرم برات.... سعی داره درداشو پنهان کنه ولی کاملا مشخصه چقدر داره درد میکشه😭 متن پیام:: «اگه میخوای رسولو ببینی خودت فردا ساعت 10 صبح بیا به این ادرس..» تو یه پیام دیکه:: «تاکید میکنم...تنها..بدون هیچکس فقط خودت..وگرنه نمیتونم سلامت رسولو تضمین کنم» ـــــــ فردا ــــــ آوا: واسه نماز که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد... ساعت حدودای هشت بود... لوکیشنی که فرستاده بود حدود 2 ساعت با جایی که من بودم اختلاف داشت.. پس حاضر شدمو راه افتادم... ــــــــــ آوا: رسیده بودم... اما خبری نبود... گوشیو در اپردم تا با شماره تماس بکیرم تما جواب نداد... پیام دادم..«من رسیدم» شارلوت: رفتم جلو... به به آوا خانوم... آوا: رسول کجاست! شارلوت: میگم بهت... و به کاترین اشاره دادم چشماشو ببنده.. ــــــــــــــ آوا: ساعت از دستم در رفته بود.... فک منم نیم ساعتی هست که تو راهیم.. بلاخره ماشین نگه داشت.... شارلوت: در گوشش گفتم: داریم به رسول نزدیک میشیما... فکر کنم وارد یه اتاق شدیم.. چشمامو باز کرد... دستامو بالا اپردمو جلو چشام گرفتم... چند وانیه بعد پایین اوردم... روبه شارلوت گفتم: رسول کو پس شارلوت: اونم میبینی آوا:از اتاق خرج شدو درو بست... هجوم بردم سمت در... فریاد زدم: باز کن دروووووو.. رسوول کجاااااست بعد از چند دقیقه فهمیدم فایده نداره... رفتمو نشستم گوشه اتاق تنگ و تاریک... پ.ن¹: رسول کو پس! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷 آوا: اشکام سرازیر شد... الهی بمیرم برات.... سعی داره درداشو پنهان کنه ولی کاملا مشخصه چقدر داره درد میکشه😭 متن پیام:: «اگه میخوای رسولو ببینی خودت فردا ساعت 10 صبح بیا به این ادرس..» تو یه پیام دیکه:: «تاکید میکنم...تنها..بدون هیچکس فقط خودت..وگرنه نمیتونم سلامت رسولو تضمین کنم» ـــــــ فردا ــــــ آوا: واسه نماز که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد... ساعت حدودای هشت بود... لوکیشنی که فرستاده بود حدود 2 ساعت با جایی که من بودم اختلاف داشت.. پس حاضر شدمو راه افتادم... ــــــــــ آوا: رسیده بودم... اما خبری نبود... گوشیو در اپردم تا با شماره تماس بکیرم تما جواب نداد... پیام دادم..«من رسیدم» شارلوت: رفتم جلو... به به آوا خانوم... آوا: رسول کجاست! شارلوت: میگم بهت... و به کاترین اشاره دادم چشماشو ببنده.. ــــــــــــــ آوا: ساعت از دستم در رفته بود.... فک منم نیم ساعتی هست که تو راهیم.. بلاخره ماشین نگه داشت.... شارلوت: در گوشش گفتم: داریم به رسول نزدیک میشیما... فکر کنم وارد یه اتاق شدیم.. چشمامو باز کرد... دستامو بالا اپردمو جلو چشام گرفتم... چند وانیه بعد پایین اوردم... روبه شارلوت گفتم: رسول کو پس شارلوت: اونم میبینی آوا:از اتاق خرج شدو درو بست... هجوم بردم سمت در... فریاد زدم: باز کن دروووووو.. رسوول کجاااااست بعد از چند دقیقه فهمیدم فایده نداره... رفتمو نشستم گوشه اتاق تنگ و تاریک... پ.ن¹: رسول کو پس! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ