«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_156 یک هفته بعد:: رسول: انقدر کتکم زده بودن نفسم بالا نمیومد... جیمز اومد
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_157
آوا: اشکام سرازیر شد...
الهی بمیرم برات....
سعی داره درداشو پنهان کنه ولی کاملا مشخصه چقدر داره درد میکشه😭
متن پیام::
«اگه میخوای رسولو ببینی خودت فردا ساعت 10 صبح بیا به این ادرس..»
تو یه پیام دیکه::
«تاکید میکنم...تنها..بدون هیچکس فقط خودت..وگرنه نمیتونم سلامت رسولو تضمین کنم»
ـــــــ فردا ــــــ
آوا: واسه نماز که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد... ساعت حدودای هشت بود...
لوکیشنی که فرستاده بود حدود 2 ساعت با جایی که من بودم اختلاف داشت.. پس حاضر شدمو راه افتادم...
ــــــــــ
آوا: رسیده بودم... اما خبری نبود...
گوشیو در اپردم تا با شماره تماس بکیرم تما جواب نداد...
پیام دادم..«من رسیدم»
شارلوت: رفتم جلو... به به آوا خانوم...
آوا: رسول کجاست!
شارلوت: میگم بهت...
و به کاترین اشاره دادم چشماشو ببنده..
ــــــــــــــ
آوا: ساعت از دستم در رفته بود....
فک منم نیم ساعتی هست که تو راهیم..
بلاخره ماشین نگه داشت....
شارلوت: در گوشش گفتم: داریم به رسول نزدیک میشیما...
فکر کنم وارد یه اتاق شدیم..
چشمامو باز کرد... دستامو بالا اپردمو جلو چشام گرفتم...
چند وانیه بعد پایین اوردم...
روبه شارلوت گفتم: رسول کو پس
شارلوت: اونم میبینی
آوا:از اتاق خرج شدو درو بست...
هجوم بردم سمت در... فریاد زدم: باز کن دروووووو.. رسوول کجاااااست
بعد از چند دقیقه فهمیدم فایده نداره... رفتمو نشستم گوشه اتاق تنگ و تاریک...
پ.ن¹: رسول کو پس!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_157
آوا: اشکام سرازیر شد...
الهی بمیرم برات....
سعی داره درداشو پنهان کنه ولی کاملا مشخصه چقدر داره درد میکشه😭
متن پیام::
«اگه میخوای رسولو ببینی خودت فردا ساعت 10 صبح بیا به این ادرس..»
تو یه پیام دیکه::
«تاکید میکنم...تنها..بدون هیچکس فقط خودت..وگرنه نمیتونم سلامت رسولو تضمین کنم»
ـــــــ فردا ــــــ
آوا: واسه نماز که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد... ساعت حدودای هشت بود...
لوکیشنی که فرستاده بود حدود 2 ساعت با جایی که من بودم اختلاف داشت.. پس حاضر شدمو راه افتادم...
ــــــــــ
آوا: رسیده بودم... اما خبری نبود...
گوشیو در اپردم تا با شماره تماس بکیرم تما جواب نداد...
پیام دادم..«من رسیدم»
شارلوت: رفتم جلو... به به آوا خانوم...
آوا: رسول کجاست!
شارلوت: میگم بهت...
و به کاترین اشاره دادم چشماشو ببنده..
ــــــــــــــ
آوا: ساعت از دستم در رفته بود....
فک منم نیم ساعتی هست که تو راهیم..
بلاخره ماشین نگه داشت....
شارلوت: در گوشش گفتم: داریم به رسول نزدیک میشیما...
فکر کنم وارد یه اتاق شدیم..
چشمامو باز کرد... دستامو بالا اپردمو جلو چشام گرفتم...
چند وانیه بعد پایین اوردم...
روبه شارلوت گفتم: رسول کو پس
شارلوت: اونم میبینی
آوا:از اتاق خرج شدو درو بست...
هجوم بردم سمت در... فریاد زدم: باز کن دروووووو.. رسوول کجاااااست
بعد از چند دقیقه فهمیدم فایده نداره... رفتمو نشستم گوشه اتاق تنگ و تاریک...
پ.ن¹: رسول کو پس!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ