eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
997 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_54 فردا، خونه::: آوا: امروز روز استراحت بود... بعد از خوردن صبحانه ظرفازو
🇮🇷 نرگس: همین اقا رسول خودمون؟ اقای نوروزی؟ آوا: به نشانه تایید سرمو تکون دادم... نرگس: که اینطور.. پس اقا رسول به خاطر جنابالی چاقو خورده..😂 آوا: اهوم... نرگس: خب ادامش؟ آوا: ادامه نداره دیگه... نرگس: اصل مطلبو بگو اوا چی اینجوری ریختت به هم؟ آوا: خودمم نمیدونم... ولی هردفعه میبینمش ضربان قلبم میره بالا و تپش قلب میگیرم... دستام شروع میکنه به لرزیدن... به تته پته میوفتم.. دستپاچه میشم.. بدبختی اینه که دلیلشو نمیفهمم! نرگس: خندیدمو گفتم: دلیلشو نمیفهمی! خب خواهر من عاشق شدی.. 😂❤️😐 آوا: با تعجب بهش نگاه کردم😐 نه باباااا فقط عذاب وجدان دارم.. همین🙄😬 نرگس: با لحن خودش گفتم: آره باباااا نگاهمو به قاب عکسی که رو میزم بود دادم.. منم زمانی که محسنو میدیدم همسن حسو داشتم.... لبخند زدمو ادامه دادم: تپش قلب میگرفتم... نمیتونم یه کلمه رو درست تلفظ کنم... حلقه مو بالا اوردمو گفتم: بعدشم نتیجش شد همینی که الان مشاهده میکنی... این حسیم که تو داری عذاب وجدان نیست عشقه.. ـــــــــــــ آوا: از بیمارستان زدم بیرون.. تو خیایون راه میرفتمو فکر میکردم... یعنی واقعا عاشق شدم؟ یعنی اسمش عشقه؟! عاشق رسول نوروزی؟ کسی که تا دیروز همش باهاش کَل کَل میکردم؟ پ.ن¹: عشق؟!❤️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_54 رسول: یا خدا... واقعا داره انگشتشو تکون میده... سریع رفتم سمت ا
وحید: خداروشکر حالش خیلی بهتره... روز به روز داره بهتر میشه.. همین جوری پیش بره ان شاءالله هفته دیگه مرخصه... رسول: لبخند زدمو گفتم: خداروشکر... الان.. میتونم ببینمش؟ وحید: آره حتما... مطمعنم خیلی خوشحال میشه اگه تورو ببینه.. رسول: وارد اتاق شدم... محمد بی جون روی تخت افتاده بودو کلی دستگاه رنگارنگ بهش وصل بود.. رفتم کنارش و روی صندلی نشستم... دستمو روی دستش گذاشتم... محمد آروم آروم چشماشو باز کرد... محمد: باورم نمیشد... رسول بود... رسول: اشک شوق تو چشمام جمع شده بود.. سلام آقا... محمد: مات و مبهوت مونده بودم... ر. س. و. ل رسول: همزمان با صحبت کردنم اشکام سرازیر شد.. میدونی چند وقته اسممو صدا نزده بودی... دستی به صورت خیسم کشیدم و لبخند زدم و گفتم: خیلی دلم برات تنگ شده بود... محمد: همنطور که به رسول خیره شده بودم اشکم سرازیر شد.. ــــــ مدتی بعد ـــــــ رسول: داشتم کارای ترخیص محمدو انجام میدادم... ـــــــ محمد: از اتاق اومدم بیرون که با رسول مواجه شدم... رسول: نزدیک تر رفتمو محکم بغلش کردم... ــــــــ 1 ماه بعد ــــــــ آوا: رسووول جواب آزمایشو گرفتم.. رسول: چیشد آوا: حدس بزن... رسول: دختره؟ آوا: اشکام سرازیر شد و لبخند زدم پ.ن¹: فصل دومم به خوبی و خوشی تموم شد🙂 پ.ن²: منتظر فصل بعدی باشیدا😌 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_54 رویا: رسول برو باهاش حرف بزن تا دیر نشده.. رسول: بزار اول به مامان بگم...
2 ماه بعد: امیر: بفرمایید شیرینی.. رسول: به به... شیرینی چی هس حالا؟ امیر: دست چپمو بالا اوردم... و با ابرو به حلقه اشاره کردم... رسول: عقد کردین؟ امیر: بعله😌 رسول: چه بی خبر..😐 فرشید و داوود و سعید همرمان میان پیششون.. داوود: چه خبره اقا امیر دست کردی تو جیبت؟ یه شیری برداشتمو چشمکی زدمو گفتم: شیرینی چی میگه؟ امیر: خواستم صحبت کنم که... رسول: دست چپشو گرفتمو بالا اوردم... اقا رفته عقد کرده بدون اطلاع😒 فرشبد: واقعا😳 سعید: عقد کردی جدی؟ امیر: با سر تایید کردمو خندیدم... 😂 سعید: چرا انقدر بی صدا؟ امیر: تصمیم گرفتیم بریم محضر بی سر و ضدا عقد کنیم بعدش که پروندخ به خوبیو خوشی تموم شد یه عروسی مفصل میگیریم... فرشید: رسول.. کجایی؟ 😂 رسول: باورم نمیشه به من نگفت میره عقد کنه.. داوود: خندیدمو گفتم: به هر حال مبارک باشه اقا امیرررر سعید: امیر خان توهم قاطی مرغا شدیی فرشید: مباررک باشه اقا امیررر به پای هم پیر شین... امیر: دونه دومه بغلشون کردم.. دستامو روبه رسول باز کردم که بغلش کن.. رسول: با اینکه منو هویجم حساب نکردی... دعوت که هیچی میبخشمت ولی بهم میگفتی حداقل.. ولی خب چیکار کنم دیگه دلم دررریاس.. بخشیدمت... امشب راحت بخواب😂😂 امیر: خندیدمو بغلش کردم😂 رسول: شونه شو بوسیدمو گفتم: مبارکت باشه داداش امیر: اروم دم گوشش گفتم: نوبت خودته هااا پ.ن: بی سر و صدا.. 😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ