«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_54 فردا، خونه::: آوا: امروز روز استراحت بود... بعد از خوردن صبحانه ظرفازو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_55
نرگس: همین اقا رسول خودمون؟
اقای نوروزی؟
آوا: به نشانه تایید سرمو تکون دادم...
نرگس: که اینطور.. پس اقا رسول به خاطر جنابالی چاقو خورده..😂
آوا: اهوم...
نرگس: خب ادامش؟
آوا: ادامه نداره دیگه...
نرگس: اصل مطلبو بگو اوا چی اینجوری ریختت به هم؟
آوا: خودمم نمیدونم...
ولی هردفعه میبینمش ضربان قلبم میره بالا و تپش قلب میگیرم...
دستام شروع میکنه به لرزیدن...
به تته پته میوفتم..
دستپاچه میشم..
بدبختی اینه که دلیلشو نمیفهمم!
نرگس: خندیدمو گفتم: دلیلشو نمیفهمی!
خب خواهر من عاشق شدی.. 😂❤️😐
آوا: با تعجب بهش نگاه کردم😐
نه باباااا
فقط عذاب وجدان دارم.. همین🙄😬
نرگس: با لحن خودش گفتم: آره باباااا
نگاهمو به قاب عکسی که رو میزم بود دادم.. منم زمانی که محسنو میدیدم همسن حسو داشتم....
لبخند زدمو ادامه دادم: تپش قلب میگرفتم... نمیتونم یه کلمه رو درست تلفظ کنم...
حلقه مو بالا اوردمو گفتم: بعدشم نتیجش شد همینی که الان مشاهده میکنی...
این حسیم که تو داری عذاب وجدان نیست عشقه..
ـــــــــــــ
آوا: از بیمارستان زدم بیرون..
تو خیایون راه میرفتمو فکر میکردم...
یعنی واقعا عاشق شدم؟
یعنی اسمش عشقه؟!
عاشق رسول نوروزی؟
کسی که تا دیروز همش باهاش کَل کَل میکردم؟
پ.ن¹: عشق؟!❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_54 رسول: یا خدا... واقعا داره انگشتشو تکون میده... سریع رفتم سمت ا
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_55
وحید: خداروشکر حالش خیلی بهتره...
روز به روز داره بهتر میشه..
همین جوری پیش بره ان شاءالله هفته دیگه مرخصه...
رسول: لبخند زدمو گفتم: خداروشکر...
الان.. میتونم ببینمش؟
وحید: آره حتما...
مطمعنم خیلی خوشحال میشه اگه تورو ببینه..
رسول: وارد اتاق شدم...
محمد بی جون روی تخت افتاده بودو کلی دستگاه رنگارنگ بهش وصل بود..
رفتم کنارش و روی صندلی نشستم...
دستمو روی دستش گذاشتم...
محمد آروم آروم چشماشو باز کرد...
محمد: باورم نمیشد...
رسول بود...
رسول: اشک شوق تو چشمام جمع شده بود..
سلام آقا...
محمد: مات و مبهوت مونده بودم...
ر. س. و. ل
رسول: همزمان با صحبت کردنم اشکام سرازیر شد..
میدونی چند وقته اسممو صدا نزده بودی...
دستی به صورت خیسم کشیدم و لبخند زدم و گفتم: خیلی دلم برات تنگ شده بود...
محمد: همنطور که به رسول خیره شده بودم اشکم سرازیر شد..
ــــــ مدتی بعد ـــــــ
رسول: داشتم کارای ترخیص محمدو انجام میدادم...
ـــــــ
محمد: از اتاق اومدم بیرون که با رسول مواجه شدم...
رسول: نزدیک تر رفتمو محکم بغلش کردم...
ــــــــ 1 ماه بعد ــــــــ
آوا: رسووول
جواب آزمایشو گرفتم..
رسول: چیشد
آوا: حدس بزن...
رسول: دختره؟
آوا: اشکام سرازیر شد و لبخند زدم
پ.ن¹: فصل دومم به خوبی و خوشی تموم شد🙂
پ.ن²: منتظر فصل بعدی باشیدا😌
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_54 رویا: رسول برو باهاش حرف بزن تا دیر نشده.. رسول: بزار اول به مامان بگم...
#عشق_بی_پایان
#پارت_55
2 ماه بعد:
امیر: بفرمایید شیرینی..
رسول: به به... شیرینی چی هس حالا؟
امیر: دست چپمو بالا اوردم... و با ابرو به حلقه اشاره کردم...
رسول: عقد کردین؟
امیر: بعله😌
رسول: چه بی خبر..😐
فرشید و داوود و سعید همرمان میان پیششون..
داوود: چه خبره اقا امیر دست کردی تو جیبت؟
یه شیری برداشتمو چشمکی زدمو گفتم: شیرینی چی میگه؟
امیر: خواستم صحبت کنم که...
رسول: دست چپشو گرفتمو بالا اوردم... اقا رفته عقد کرده بدون اطلاع😒
فرشبد: واقعا😳
سعید: عقد کردی جدی؟
امیر: با سر تایید کردمو خندیدم... 😂
سعید: چرا انقدر بی صدا؟
امیر: تصمیم گرفتیم بریم محضر بی سر و ضدا عقد کنیم بعدش که پروندخ به خوبیو خوشی تموم شد یه عروسی مفصل میگیریم...
فرشید: رسول.. کجایی؟ 😂
رسول: باورم نمیشه به من نگفت میره عقد کنه..
داوود: خندیدمو گفتم: به هر حال مبارک باشه اقا امیرررر
سعید: امیر خان توهم قاطی مرغا شدیی
فرشید: مباررک باشه اقا امیررر
به پای هم پیر شین...
امیر: دونه دومه بغلشون کردم..
دستامو روبه رسول باز کردم که بغلش کن..
رسول: با اینکه منو هویجم حساب نکردی...
دعوت که هیچی میبخشمت ولی بهم میگفتی حداقل..
ولی خب چیکار کنم دیگه دلم دررریاس..
بخشیدمت...
امشب راحت بخواب😂😂
امیر: خندیدمو بغلش کردم😂
رسول: شونه شو بوسیدمو گفتم: مبارکت باشه داداش
امیر: اروم دم گوشش گفتم: نوبت خودته هااا
پ.ن: بی سر و صدا.. 😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ