eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلام بریم واسه پارت👇🏻
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_140 چند روز بعد: آوا: حالم خیلی بد بود.. هنوز باورم نمیشد رسولو از دست دا
🇮🇷 آوا: رفتم سمت خونه تا یه سری بزنم.... وارد که شدم خاطرات رسول زنده شد برام... رفتم تو آشپز خونه تا یه لیوان اب بخورم... در یخچالو که باز کردم یه برکه از بالای یخچال افتاد پایین... خم شدم تا برگه رو بردارم... «برای آوا جانم» آوای عزیزم سلام... ببخش جای دیکه ای به ذهنم نرسید نامه رو بزارم چون بیشتر تو آشپز خونه ای تصمیم گرفتم اونجا بزارم نامه مو.... دورت بگردم ببخش که به قولم وفا نکردم... ببخش که رفیق نمیه راه بودم... ببخش که شوهر خوبی نبودم برات... ببخش که نتونستم خوشبختت کنم... پخش زمین شدم و نتونستم بقیه شو بخونم... ـــــــــ آوا: داشتم از خونه بیرون میرفتم... نگاهم افتاد به دری که بارها رفتم به استقبال رسول بارها بازش کردم تا رسول بیاد تو ای کاش درو که باز میکردم رسول پشت در بود... ـــــــــــــــــ آوا: رسیدم خونه مامان... رفتمو با همون لباسای تنم ولو شدم رو تخت.. دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچوقت بیدار نشم... خوابی ابدی بدون بیداری... ــــــــــــ 1ماه بعد: آوا: غرق خواب بودم... فقط یه صدای دلنشین شنیده میشد.... اونی که جای رسول دفن شده شهید گمنامه... دیکه اون صدا قط شد یه ندایی تو گوشم میگفت: من زندم.... من شهید نشدم.. گیر افتادم... کمکم کنید... نجاتم بدید... ازخواب پریدم... ی.. یعنی رسول زندس... یعنی اون صدای رسول بود.... یعنی رسول من زندس.. فردا:: بلند شدم رفتم تو پذیرایی... عطیه اونجا نشسته بودو سرشو رو زانوهاش کذاشته بود.. مثل اینکه کسی جز ما خونه نبود... رفتم کنارش... عطیه.. عطیه: چشمای قرمزمو به چشماش دوختم... آوا: من یه خوابی دیدم... کل ماجرارو توضیح دادم... عطیه: یعنی.... آوا: یعنی یه کاسه ای زیر نیم کاسس... حرفایی که رسول تو خواب بهم زد با حرفایی که آقای سبینی زد زمین تا لسمون فرق داره.. عطیه: یعنی دروغ گفته بهمون؟ وای خدا.. کاش دروغ گفته باشه... آوا: هنوز نمیدونم.... ولی میفهمم... پ.ن¹: دلم میخواد بخوام و دیگه هیچوقت بیدار نشم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_141 آوا: رفتم سمت خونه تا یه سری بزنم.... وارد که شدم خاطرات رسول زنده شد ب
🇮🇷 فردا، سایت: عطیه: با اوا رفتیم سمت اقای سلیمی آوا: سلام اقای سلیمی.. میتونم چند لحضه باهاتون صحبت کنم؟ پیمان: بله بفرمایید؟ آوا: از اینکه گفتید اون جسد، جسد رسوله مطمعنید دیگه؟ پیمان: معلومه... چطور؟ آوا: خب وقتی میکید صورتش له شده بود شما چجوری تشخصیص دادید اون جسد رسوله؟ خواستم گمراهشرکنم.. احیانا نشونه ای چیزی رو گردنش یا دستاش نبود؟ پیمان: چ.. چرا... رو دستش یه خال گنده بود... آوا: رو دستش!؟ یه خال گنده! عطیه: نتونستم سکوت کنم... یعنی تو این همه مدت شما دست رسولو ندیدین؟ نمیدونید هیچ خال گنده ای رو دستش نبوده! پیمان: به تته پته افتاده بودم... حق به جانب گفتم: اصلا به من چه... حالا چیشده 1 ماه گذشته، بعد شما الان میخواین بفهمین اون جسد رسول بوده یا نه! آوا: یک ماه که چیزی نیست 10 سالم بگذره من بازم پیگیرم.. و با عطیه رفتیم سمت نماز خونه... ـــــــــ آوا: قشنگ داشت دروغ میگفت.. عطیه: اشک شوق تو چشام جمع شده بود.. آره... و این یعنی رسول زندس😍 پ.ن¹: رسول واقعا زندس یا دارن امید الکی میدن به خودشون؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
16.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت رسول🙂🥀 آخرشم حال عطیه و شرح دادم براتون.... 😎✌️🏻 کپی به شدت ممنوع، درصورت مشاهده برخورد میکنم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷