eitaa logo
رویان نیوز
2.2هزار دنبال‌کننده
44.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
119 فایل
💠اخبارمهم وتحــــولات رویـــــــان [رسانه فرهیختگان شهر رویان] ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ در کــــــــــــانــــــــال 🔶 رویــــان نیـــــوز ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ◼️انتقاد،پیشنهادوارسال مطلب به تیم مدیریت @modiran_rooyannews
مشاهده در ایتا
دانلود
نداری؟ گفتم: برای ستاد مرکزی؟ گفت: آره دیگه! زبونم بند اومده بود ... گفتم: امروز صبح چه خبره؟ چرا همه چی یهویی؟ من و این همه خوشبختی؟ خنده ای کرد و گفت: خدا کریمه ... البته حواست باید جمع باشه که : «همیشه بیشتر، بهتر نیست» ... متوجهی که؟ گفتم: دقیقا ... خودتون چی صلاح میبینید؟ گفت: خب اگه خودم موافق نبودم و در جبینت نمیدیدم که برات زنگ نمیزدم پسر! گفتم: شما آقایید ... چشم ... هر جور صلاحه ما درخدمتیم... گفت: بسیار خوب ... به زندگی حرفه ای و پر تنش و پر هیجان و پر مسئولیتت در تهران خوش اومدی! گفتم: دعا کن حاجی ... ته دلم خالیه ... خندم یهو از رو لبام رفت که اسم تهران شنیدم و جای به اون حساسی و... گفت: همه کاره عالم خداست ... اون خداییشو بلده ... ما باید بندگیش یاد بگیریم ... توکل و توسل اگه یادت نره، بقیش حله ... بسپار به خودش ... گفتم: چشم ... اما ... یه چیزی هست ... الان بپرسم یا بعدا ... گفت: قطع کن دوباره زنگ میزنم ... قطع کرد ... دوباره تماس گرفت ... گفت: جان! گفتم: جانتون سلامت ... من نمیتونم از اون پرونده بگذرم. هر شب، اون دو سه تا مداح و اون زنه و متین و آسید رضا و اینا میmohamadrezahشمام رژه میرن. من یه قدمی خیمشون بودم که منو برگردوندند! گفت: متوجهم ... بنظرم باید با خود تدیّن حرف بزنی ... اون کمکت میکنه که با استفاده از موقعیت و نفوذی که خودش و شما به دست میارین، بتونین یه بار برای همیشه طومارشو بپیچین! گفتم: این شد یه چیزی! دلم گرمتر شد. با انگیزه بیشتری به تهران فکر میکنم. گفت: توکل بر خدا. فقط نذار کار قم ابتر بمونه. واگذارش کن به فلانی و فلانی. اونا هم بچه قم هستن و هم از اولش پای کار بودند. گفتم: خیالتون راحت. همین حالاشم دست خودشونه. نمیذارم این عَلَم زمین بمونه. حتی در موقعیت جدیدمم ازش حمایت میکنم... اینو گفتیم و خدافظی کردیم ... من همونجا ... پشت فرمون خشکم زده بود ... دستام رو فرمون ماشین بود و فکر میکردم ... کنترل خشم و تصور چهره هایی که تا یک قدمیشون رفته بودم یه طرف ... میزان خدمت و کارهایی که میشد تو ستاد مرکزی انجام داد و چه گره هایی را باز کرد هم یه طرف ... فقط برای اینکه دل و روح خودمو یه کم تمیزتر کنم، ماشین و روشن کردم و برگشتم ... برگشتم سمت حرمش ... کارش داشتم ... ✅ «پایان فصل چهارم» ادامه دارد... @mohamadrezahdadpour بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: شصت و سوم تهران_ ستاد « ... در پایان، توفیقات روزافزون جنابعالی را در این سمت خطیر از خداوند متعال خواستارم. و من الله توفیق ... » صلوات ختم بفرمایید ... اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم بعد از اینکه همه باهاش روبوسی کردن، فاصلمون کمتر شده بود و یه جورایی دیگه نوبت من بود که برم جلو و تبریک بگم. رفتم جلو و تا منو دید، به جای اینکه دستشو دراز کنه و به صورت مرسوم روبوسی کنیم، بغلشو باز کرد. رفتم بغلش و آروم در گوشش گفتم: نمیدونم جای تبریک داره یا نه؟ اما ترجیح میدم بگم خدا صبرتون بده! خنده ای کرد و گفت: با شمای دوست! فکر کردی دست از سرت برمیدارم؟ گفتم: ما که در رکابتونیم! گفت: همین حالا بیا بالا ! گفتم: چشم! حدود یه ربع بیست دقیقه بعدش رفتیم بالا. رییس دفتر ویتی کمان هم هنوز اونجا بود و تا منو دید، یه جوریش شد. انگار مثلا شرمنده شده باشه ها. با اینکه برخورد اون شب رییسش با من، به اون بنده خدا هیچ ارتباطی نداشت. وارد اطاق شدیم و در را بست. گفت: میتونستم اولین دیدارمون را یه جای خلوت و دنج و یا در یه روز دیگه بذارم اما از عمد گذاشتم همین الان و همین جا. متوجهی که؟ لبخندی زدم و گفتم: بله ... حرفی نیست ... هر جور صلاحه ... گفت: خیلی دیگه تا عید نمونده. بچه مدرسه ای داری؟ گفتم: آره ... اما اگه لازم باشه و امر کنید، مشکلی نیست. گفت: خانمت شاغله؟ از لحاظ جا به جایی و این چیزا میگم. گفتم: نه قربان! من اگه ده تا زن دیگم بگیرم، شاغل نمیگیرم. زد زیر خنده و گفت: چطور؟ اینقدر وضعت خوبه؟ گفتم: نه ... کاری به وضعم نداره ... چون نمیخوام بچه هام یتیمی کاذب بگیرن! زن خانه دار گرفتم که خانم خونم باشه و خودم و بچه هام یتیم نشیم! گفت: خیلی هم خوب! شرایطو میدونی ... نه میتونم دو سه هفته بهت مرخصی بدم که بری اسباب وسایلت بیاری و خونه بگیری ... و نه میشه به بچه هات ظلم کرد. چیکار میکنی؟ گفتم: کسی که به نظام قول داد، پای همه چیزش باید بایسته. اگه تا عید نشده، میتونستم یه خونه اجاره کنم، از تعطیلات استفاده میکردم و میرفتم اسباب و وسایل و زن و بچمم میاوردم. اما حالا با این حجم کار و وقت محدود و احتمالا پول ناقص و... به سختی بشه همه چیزو زود جمع و جورش کرد. گفت: اگه تا حالا از اداره وام نگرفتی، میتونم نامه و اینا ..
. گفتم: چون فکر تهران اومدن نبودم و فکر میکردم حالا حالاها شهرستان میمونم، برنامه ریزی مالی و اینا هم نداشتم. اصلا من همیشه از دو کلمه ترسیدم: یکی زندگی تو تهران و یکی دیگشم ستاد! اما تقدیر، اینجوری رقم زده که هر دوتاش به صورت هم زمان در حال اتفاق افتادن هست و منم آماده نیستم ... اما ... دلم برای پروندم لک میزنه! گفت: کمکت میکنم تا جایی که بتونم مشکلاتت حل بشه اما خیلی فرصت نداریم. گفتم: چطور قربان! گفت: باید پروندتو دوباره ببینی تا بدونی چرا میگم وقتمون محدوده؟! راستی چند روز دیگه که بشه 28 رجب، حرکت امام حسین از مدینه به طرف مکه هست و علنا فعالیت های تبلیغی و زمینه سازی دو ماه محرم و صفر برای همون دو تا گروهی که تو داری روی پروندشون کار میکنی، از همون 28 رجب شروع میشه. گفتم: لابد همون داستان آش پشت پای امام حسین و این چیزا دیگه ... گفت: تا امسال، چندان علنی آش پشت پا درست نمیکردن و تو بوق و ساز نمیکوبیدن. اما امسال حداقل در ده تا شهر میخوان تست بزنن. حالا ما مشکلمون صرفا یه آش و بنر و این حرفا نیست. منظورم اینه که کارشناسان ما میگن که از مدت ها قبل در جلسات مشورتی و محافلی که اونا داشتن میگفتن که سالی که شروع برنامه های عزای امام حسین با علنی تر برگزار کردن آش پشت پای 28 رجب باشه، اون سال برنامه های خاص تری برای اجرا دارن و در اصل، این حرکات خیلی سطحی و ظاهری، نوعی اعلام و اعلان فصل جدیدی از دین داری و شعائر سازی (بخوانید: هزینه سازی) برای دستگاه های دینی و تبلیغی هست. گفتم: یه جوریه ماجرا! گفت: مثلا؟ گفتم: نمیدونم ... پرونده من داشت به نتایج سیاسی و حتی فراملی میرسید. الان باید به آش پشت پا پختن یه عده ای برای امام حسین فکر کنم؟ گفت: اینو نگفتم که بهم بریزی! فقط میخواستم بدونی اونا دارن با قدرت بیشتری ادامه میدن و حرفایی که یه روزایی یواشکی در خلوتشون به هم میگفتن و براشون آرزو بود، قراره در سال 98 خیلی علنی و فاحش به خورد مردم بدن. حالا اینی که گفتم یه مثال ساده بود. بازم کلمه 98 شنیدم... مدتهاست که گوشم و چشمم به این عدد و به سال 98 حساسه ... ادامه دارد... @mohamadezahadadpour بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: شصت و چهارم تهران_ خوابگاه تصمیم برای زندگیمون، کار خودم به تنهایی نبوده و نیست و باید با خانمم حرف میزدم و مشورت میکردم. باید میدیدم نظر اون چیه؟ اصلا میاد یا نه؟ شب بود و دراز کشیده بودم. گوشیمو برداشتم و براش تماس گرفتم: سلام و رحمت الله سلام و رحمت الله و برکاته آقا ... احوال شما؟ من کوچیک شمام! شما بزرگوارید فعلا ... تا ببینم چرا اظهار کوچیکی میکنی! ای بابا ... چه خبر؟ بچه ها چطورن؟ حالمان بد نیست ... غم کم میخوریم ... کم که نه ... هر روز کم کم میخوریم! خدا نکنه! بچه ها اذیتت کردن؟ نه بیچاره ها ... اونا خودشون اذیتن! خانمی! بعله! خانمی! جان! جونت به سلامت ... نظرت چیه بیاییم تهران؟ بیاییم تهران؟ مگه الان کجایی؟ نه ... منظورم اینه که کلا بیاییم تهران! خب ... دیگه چه خبر؟ خودت چطوری؟ جدی میگم ... نظرت درباره زندگی تو تهران چیه؟ (سکوت کرد ... از اونا که حسش میکنم و دلم واقعا به تپش میفته و دوس ندارم هیچ وقت پیش بیاد) نفس عمیقی کشید و گفت: چطور؟ گفتن باید بیایی تهران؟ آره ... البته شرایطم جوریه که اگه تهران مشغول بشم بهتره ... میزان دسترسی ها و اثرگذاری و... محمد من همیشه تا اسم تهران و شلوغ پلوغیش و کار تو و اینا ....... محمد من نمیتونم الان حرف بزنم ... جان محمد قطع نکن ... پیشت نیستم که بیام دنبالت و نازت بکشم ... اگه بفهمم داری گریه میکنی، خیلی ناراحت میشم که نمیتونم آرومت کنم. (با گریه و بغض گفت) محمد حواست هست ... ما روز به روز داریم از هم دور میشیم ... تو دیگه آدم آدمای دیگه هستی ... خیلی وقتی برای من نمیذاری ... (من همیشه از شنیدن این حرفها روزگارم تیره و تار میشه... به خاطر همین نمیدونستم چی بگم ... ترجیح دادم فقط سکوت کنم) ادامه داد و گفت: محمد من از تهران میترسم ... به فاطمه زهرا میدونستم ... اصلا به دلم افتاده بود که وقتی این ماموریتت اینقدر طول میکشه، بعدش اتفاق باب دل من و مطابق میلم نمیفته و میگن باید بیایی تهران! (همچنان سکوت کرده بودم و تو دلم براش میمردم) با بغض گفت: محمد تو هر بار زنگ میزنی باید ته دل منو خالی کنی ... دختر نازنازیی هم نبودم که بخوام بگم به خانوادم وابستم و نمیتونم برم غربت ... اما اینقدر حقم نیس ... حقم نیس که همش یا منتظر زنگت باشم یا منتظر خبرت! میفهمی چی میگم؟ من واقعا بعضی وقتا روانی میشم از بس میترسم که یهو یه نفر زنگ بزنه و بگه تو ... (دیگه خیلی گریه کرد ... نتونست ادامه بده ...) گفتم: ببین قربونت برم ... من میخوام بیارمتون پیش
خودم ... میخوام تنها نباشیم ... نه من و نه خودت ... گفت: میشه بس کنی؟ میخوای بیاریمون پیش خودت؟ کدوم پیشت؟ پیشی که هر از چند روز، سه چهار ساعت بیایی خونه بخوابی و یهو بیسیم بزنن که پاشو بیا که پیش من نیستی! نمیتونم حرف بزنم... ناراحت نشو ... فعلا ... خدافظ ... و قطع کرد... ذهنم به هم ریخته بود. همیشه اولش تا جیگرمو خون نکنه و یا کلی نه و نچ تو کار نیاره، راضی نمیشه. خیلیم دوسش دارم اما ... بعضی وقتا حوصلم سر میره که بخوام به همه توضیح بدم ... همش سه چهار دقیقه مکالممون بود ... اما پنج دقیقش اشک و آه و گریه بود ... تا یه چیزیم بگیم، فورا میگن شما مرد هستی و باید درک کنی و اونا خانمن و ای چیزا ... بگذریم ... ادامه دارد... @mohamadrzahadadpour بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: شصت و پنجم تهران_ ستاد (دو سه روز بعد از تماس تلفنی با خانمم) ناممو زده بود و رسما از همون روز، مشغول به کار شدم. با اینکه هنوز تکلیفم با زن و بچهام مشخص نبود و جواب درستی بهم نداده بودند و هر بار زنگ میزدم، بچه ها گوشیو برمیداشتن و نمیذاشتن نوبت مامانشون برسه ... شایدم مامانشون ... خودش ... بی خیال! از حالا به آقای تدین میگیم حاج آقا ... حاج آقا دو ساعت رفت بیرون و من مشغول تحویل دفتر و کارای مقدماتی بودم و حواسم خیلی نبود که بپرسم کجا میره و..؟ وقتی اومد گفتم: حاج آقا خیر باشه ... یهو رفتید نگران شدم ... گفت: آره ... رحمان زنگ زد و گفت حاج احمد حالش دیشب بد شده و رسوندنش بیمارستان ... با تعجب و ناراحتی گفتم: الان اونجا بودین؟ بهتره حاج احمد؟ گفت: نمیدونم ... بخش مراقبت های ویژه بود ... نشد ببینمش ... خیلی ناراحت شدم ... گفتم: چه کاری براشون میتونم انجام بدم؟ گفت: هیچی ... فعلا دعا کن تا بعد... راستی همه چیز تحویل گرفتی؟ گفتم: تا حدود زیادی آره ... حاج آقا باید باهاتون حرف بزنم. گفت: بشین! اول در را هم پشت سرت ببند! نشستم ... گفتم: حاجی من دو شبه که پرونده ای که قبلا دستم بوده رو خط به خطش خوندم. اما ... این، اون پرونده ای که من میخواستم نشده و نیست! گفت: میدونم! به خاطر همین بهت گفتم باید ببینیش ... از ریل خودش کاملا خارج شده ... مگه نه؟ گفتم: دقیقا ... اصلا خیلی حرفه ای منحرفش کردن و سر از نا کجا آباد درآورده ... من واقعا با این پرونده انگیزه ای برای کار کردن ندارم. گفت: درسته ... چرا نمیدیش به یکی از بچه هات و خودتو خلاص کنی تا بتونم از همین امروز، کارای مشترکمون شروع کنیم؟ گفتم: حاجی آقا ... خیلی حیفه ... اجازه بدید به قول حاج احمد، یه بار برای همیشه تکلیفشو روشن کنیم. گفت: باشه ... اما به یه شرط ... گفتم: شما امر بفرمایید! گفت: فقط دو ماه وقت داری! دو ماه هر حرکتی میخوای بزنی، بزن! اما بعدش هر جا بودی، واگذار کن به یکی دیگه! گفتم: دو هفته فرصت بدید جمعش میکنم. گفت: نه ... نشد ... اینجوری که تو داری میگی جمعش میکنم، خدا میدونه چی تو سرت هست و چقدر هزینه برمیداره! لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشید ... نمیذارم در بدو شروع کار دو تامون برامون بد بشه! گفت: ببینیم و تعریف کنیم ... راستی اهل بیتت چیکار کردی؟ یه مکث کردم ... گفتم: الحمدلله ... سلام دارن خدمتتون ... راضین الحمدلله ... گفت: خب الحمدلله ... ما واقعا شانس آوردیم که زنامون اینقدر پایه هستن و بندگان خدا همه جا باهامون میان و حرفی ندارن! گفتم: جسارتا شما خانمتون از کجا باهاتون اومدن؟ ینی قبلش کجا بودین؟ گفت: قصه ما مفصله ... ما تا پونزده سال پیش نظام آباد (یکی از محله های خود تهران) بودیم. وقتی گفتم باید از نظام آباد بریم، خانمم خیلی سختش بود بنده خدا و کلی گریه کرد و دل از همسایگی با خواهرش نمیکند! من که داشتم حرص میخوردم از دست این همه ایثار حاج آقا و حاج خانومش، گفتم: بعدش جسارتا قرار بود از نظام آباد برین کجا؟ گفت: پاسداران! همین جایی که الان هستیم! من که دوس داشتم اون لحظه پاشم محکم دندونش بگیرم، گفتم: آهان ... سختشون بود ... از نظام آباد بیان پاسداران! ... آره؟ حاجی که اصلا متوجه آتشفشان درون من نبود، گفت: آره ... میدونی چقدر فاصله است؟ گفت: نه ... چقدر فاصله است؟ گفت: تازه اگه بندازی از اتوبان بیایی بالا، حداقل 45 دقیقه فاصله است! در حالی که دندونام داشتن همیدیگه را پاره پوره میکردن، فکمو شل کردم و گفتم: آخی ... این همه راه ... بعد از جلسه با حاجی، در حالی که دوس داشتم دور خانمم بگردم که داره 12 ساعت (نه چهل دقیقه از راه اتوبان) پاشه بیاد تهران و فقط سالی دو سه بار بتونه بره پیش خانوادش، بدین وسیله، متنی براش ارسال کردم که به پیوست تقدیم میگردد: «به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان! به: همسر جان نازنیم از: عبد سراپاتقصیر موضوع: اعلام مراتب قربون
صدقگی با سلام و صلوات به پیشگاه اهل بیت عصمت و طهارت و همچنین شما سرور گرامی احتراما بدین وسیله از عدم درک این همه بزرگی و بزرگواری شما در انتقال بنده به تهران و مشایعت جنابتان در رکاب عبد خانه زادتان، مراتب شرمندگی و خاکساری خویش را به عرض رسانده و برای وجود ذی وجودتان از ذات اقدس اله علو درجات و چیزهای خوب را خواستارم. و من الله توفیق اگر قابل بدونین: همسر بیچارتان!» ادامه دارد... @mohamadrezaadadpour بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: شصت و ششم تهران_ ستاد خیلی از پرونده فاصله گرفته بودم. باید آستین میزدم بالا و بسم الله میگفتم و از یه جایی شروع میکردم. مادرم همیشه میگه: «چشمها میترسند و دست ها کار میکنند!» باید این سردرگمی را از یه جایی تمومش میکردم و خودمو مینداختم وسط گود. اول باید تیم میچیدم. خب همه جا رسمه که باید بر اساس نیاز و نوع پروندت تیم بچینی. اما با مطالعه ای که از پرونده داشتم، فهمیدم که دستم خیلی باز نیست و دایره و نوع برخوردهایی که خواهیم داشت، دیگه با حیدر و داوود و این تیپ بچه ها کارمون پیش نمیره. و از طرف دیگه، باید سکرت و چراغ خاموش حرکت میکردم که مشکلی پیش نیاد. به خاطر همین کار را از همون جایی دوباره شروع کردم، که یه روزی قطع شده بود و از دستم خارجش کرده بودن. ینی از راحله و دَم و دستگاهی که راه انداخته بود. علی الخصوص روابط خاصی که با آقای الف و ب و جیم داشت. خب رصد ارتباطات اونا (راحله و آقای الف) حاکی از این بود که مدتی هست که همدیگه را ندیدن. به خاطر همین، احتمال اینکه دیگه کم کم وقتش باشه که یه جایی ... قراری ... ملاقاتی ... چیزی داشته باشن بیشتر هست و باید حسابی حواسم جمع باشه. از یه طرف دیگه، پیامی از یه شماره به آقای الف ارسال شده بود که مکان جلسه فردا را براش اس ام اس کرده بود. اما متن پیام جوری بود که نظرم جلب شد و تصمیم گرفتم پیگیری کنم ببینم کیه؟ پیگیری کردم و دیدم شماره یه بنده خدای نظامیه که مسئول دعوت از سخنرانان و مداحان یکی از ارگان های نظامی هست. این که میگم متنش نظرمو جلب کرد، اینه که نوشته بود: با سلام و احترام. مطابق صحبت قبلی که داشتیم، جلسه شما ساعت 19 فرداشب هست. ماشین را کجا بفرستم؟ خب نظرم به اینا جلب شد: رسمی بودنش ... خشک بودنش ... ضمائر غائبش ... عدم ذکر مکان در هیچ کدام از پیام ها ... این که شب هست و علی القائده برنامه عادی و صرفا در جمع پرسنل نیست! پیامی که آقای الف ارسال کرده بود، دیگه رسما شاخکامو حساس کرد. نوشته بود: سلام آقا جان. تنها نیستم. اگه آدرس بدید، خودمون میاییم. اونم جوابش داده بود: مشکلی نیست. راننده میتونه چند مسیره هم سوار کنه. لطفا دو سه ساعت قبلش آماده باشین که معطل نشید و به برنامه هم برسید. بالاخره آدرس نداد و الف هم چیزی نگفت و اصراری نکرد. خب همینجوری برام سوال پیش اومده بود و میدونستم که باید جای خاصی باشه. تا اینکه دیدم الف پیامی را به شماره ناشناسی ارسال کرد. ناشناس، از این نظر که به نام یه بابایی در یه گوشه ای بی ربطی بود و قبلا هم الف به اون شماره، تماس و پیامک نداشته. نوشته بود: سلام. خوبی؟ جوابش داد: «سلام. معلومه کجایی؟ هستیم. یه کم حساس شدن و باید حواسم بیشتر جمع کنم. باشه. هر جور صلاح میدونی. چه خبر؟ نمیایی اینجا؟ نه فعلا. اما شاید فرداشب بعدش با هم اومدیم خونتون. فرداشب؟ بعدش؟ بعد چی؟ بالاخره زنگ زدن و از اونجاهایی که دوس داری تو جمعشون باشی، دعوتم کردن برم بخونم. وای عالیه. خیلی خوشحال شدم. ای جانم. پس آماده باش دیگه. ساعت 4 آماده باش. باید زودتر بریم. حتما. کی میایی دنبالم؟ همون موقع با رانندشون میام. نمیشه با اونا نریم؟ ماشین خودمون چشه مگه؟ اینجوری بیشتر باهمیم. نه دیگه ... ببین ... حواست جمع باشه... آهان ... از اون لحاظ؟ باشه ... هر چی تو بگی...» خیلی پیامشون طول نکشید و زود خدافظی کردند. جالبه که وقتی خدافظی کردند، اون شخص فورا گوشیشو خاموش کرد! منم حساس که بدونم با کی میخواد بره و کجا میخوان برن؟ هر چند اولی قابل حدس بود اما دومی خیلی نه! من فرداش از ساعت دو بعد از ظهر تو نخ الف بودم. شدم سایه نامرئی الف و نشستم تو کمینش! حوالی ساعت 15 بود که یه ماشین اومد دنبالشو سوار شد و رفتند. حدودا ساعت شانزده و سی دقیقه رسیدن دم در خونه راحله و اونو هم سوار کردن و رفتند. در حالی که تیپ دوتاشون خیلی آراسته و مثل شبهای جشن و ولادت بود. خب با خودم فکر کردم وقتی اون شخص نظامی براش جلسه میذاره و میاد دنبالشون، اگه جایی در حواشی تهران باشه و یا منطقه محافظت شده و این چیزا باشه، دیگه تابلو میشه و نمیتونم برم دنبالشون. اما فعلا صلاح نبود که بخوام از وسایل جانبی جهت رهگیری و تعقیب استفاده کنم. به خدا توکل کرده و رفتم
تکمیل؟ ادامه دارد... @mohamadreahadadpour بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: شصت و هفتم تهران_ در حال تعقیب الف و راحله صلاح نبود شلوغش کنم. اما یه چیزایی این وسط میلنگید. مثلا خیلی طبیعی و عادی، الف با ماشینی که اومده بود دنبالش رفتن دنبال راحله و سوارش کردند! مثل اینکه خیلی طبیعی بود و بارها تکرار شده بوده. در حالی که ما میدونستیم که اینا با هم محرم نیستن و یا لااقل میشه گفت که قانونی و شرعی ثبت شده، زن و شوهر نبودند! و یا یکی از چیزایی که میلنگید، در پیامک الف و اون شخصی که دعوتش کرد، تاکید و بر تنهایی و این چیزا نشده بود. در حالی که یه جای مهم و اینجوری که بچه های برون مرزی با خانواده هاشون اونجا بودند، کاروان سرا نیست که هر کسی بتونه سرش بندازه پایین و بره داخل و کسی جلوشون نگیره! همه اینا داشت تو ذهنم چرخ میخورد و اذیتم میکرد. دنبال جوابش بودم. چون ممکن بود کلید حل کل پرونده و یا پنجره ها و ابعاد جدیدتر پرونده در گرو روشن شدن این سوالات باشه. دو سه ساعت طول کشید. تصمیم نداشتم برم داخل. چون قرارمون این بود که همه چیز چراغ خاموش اتفاق بیفته. تا اینکه احساس کردم دیگه وقتشه که اینا را برسونن خونه. به خاطر همین در وضعیت برگشت قرار گرفتم و منتظر که دیدم چندین ماشین اومد بیرون اما خبری از ماشین اونا نشد. نگو که ماشینون عوض کرده بودن و بعدش فهمیدم که با یه پژو آبی از مجموعه اومده بودن بیرون. من اون لحظه نفهمیدم. به خاطر همین به یکی از بچه های مخابرات که با خودمون هماهنگ بودم زحمت دادم و موقعیت الف و راحله را به دست آوردم و حرکت کردم. وقتی مسیر را بهم داد، فهمیدم که نه به طرف منزل راحله رفتن و نه به طرف منزل الف! رفتن یه جایی دور و بر میدون خُراسون. منم با سرعت خودمو رسوندم دنبالشون. اون رفیق مخابراتیمون گفت که فلان جا وایسادن! منم رفتم و دیدم رفتن جلسه هیئت. شلوغ بود اما بر خلاف جلسه قبلی که بوی شادی و مهمونی میداد، اون جلسه بوی غم و روضه و سینه زنی میداد! نگو جلسه هفتگی یکی از آقایون بوده که اون شب، الف هم مداح افتخاری اون جلسه بوده و برای شور آخرش دعوتش کرده بودند. آخه روحیه اینقدر متضاد؟! چطور؟ الف رفت تو مردونه و راحله هم رفت تو زنونه، منم رفتم تو جلسه. حالا از ایناش بگذریم که از دم در ماشین، شونه های الف رو میبوسیدن و تبرک میگرفتن و چند نفری هم فورا عکسای سلفی میگرفتن و... وقتی رفت تو جلسه، چنان روضه ای از آوارگی امام حسین و رفتنشون از مدینه به طرف کربلا خوند و خودشو زد و لعن و نفرین زمین و زمان کرد، که دهنم وا مونده بود و گفتم الانه که هف هشت نفر غش کنند! از بس جانسوز و عجیب خوند. بعدا حیدر گزارشی از قم برام فرستاد که فهمیدم عین متن همین روضه و شعرش، راحله برای همون بچه هیئتی هایی که باهاشون ارتباط داشت ارسال کرده بود و هنوز هم کاملا هماهنگ عمل میکرد. دو ساعتی هم اونجا بودن و بعدش با یه ماشین دیگه حرکت کردند. اول رفتن خونه راحله و اونو پیاده کردن و بعدشم الف با یکی دیگه از بچه های همون هیئت که تو راه سوار کرده بودند، یه ساعتی تو خیابونا دور میزدن و حرف میزدن و بعدش رفتند خونه. الف را هم در خونشون پیاده کردن و اون شب تموم شد و منم رفتم خوابگاه. فرداش رفتم سر کار و کلی چیزا را هماهنگ کردم و با یکی دو نفر از بچه ها صحبت کردم و یه کم هم پیگیر داستان منزل شدم و طبق معمول گفتند که شاملت فعلا نمیشه و هنوز شونصد نفر تو نوبت هستن و از این حرفا. شبش که تو راه برگشتن از اداره بودم، همش به وقایع دیشبش فکر میکردم. خیلی دیر وقت بود. یه جا ایستادم. میدونستم ناآرامی که دارم، از جنس فکری و اصل پرونده است و صرفا با خانم و بچه هام حل نمیشه. به خاطر همین تصمیم گرفتم برم بالا سر حاج احمد. اما چون دیر وقت بود، برای رحمان پیام دادم و نوشتم: سلام. بیداری؟ نوشت: سلام از ماست. آره. نوشتم: بیمارستانین هنوز؟ نوشت: آره. میایی؟ نوشتم: اتفاقا میخواستم همینو بپرسم. مزاحم نیستم؟ نوشت: مگه میخوای بیایی خونمون که مزاحممون باشی؟ راه کج کردم و نصف شب پاشدم رفتم بیمارستان. رفتم داخل و اطاق حاج احمدو پیدا کردم. آروم در اطاقو باز کردم. دیدم یه نور کوچیک روشنه. وقتی رفتم داخل، دیدم رحمان جوری خوابش برده که مشخصه از فرط خستگی غش کرده. گوشیش هم پیش حاج احمده. نگو اون پیاما رو حاج احمد میداده! رفتم و بغلش کردم. گفتم: تنت به ناز طبیبان نیاز مباد! با لبخند گفت: کار از این حرفا گذشته! نشستم کنارش. رو تخت. از میز کنارش یه جعبه آورد که چند تیکه کیک خونگی داخلش بود. تعارفم کرد و شروع به صحبت کردیم. گفت: چه خبر؟ جا افتادی حالا؟ گفتم: خیلی نه! دو تا فکر دارم که اگه حل نشه، نمیتونم خودمو جمع و جور کنم: یکیش همین پرونده است. گفت: دنبال چی هستی؟ ت
هش کجاست؟ گفتم: تهشو نمیدونم اما الان برام راحله موضوعیت داره. باید بدونم به کی و کجا وصله؟ گفت: به چیزی هم رسیدی؟ گفتم: دارم دست و پا میزنم. دیشب با الف پاشده رفته پیش نیروها و جاهای حساس. هنوزم با آسید رضا ارتباط داره و خط اونجا را هم اداره میکنه. اما این اطلاعات برای من اصل و ریشه نمیشه. حاجی من ابزار نیاز دارم اما نمیشه الان برم سراغ ابزارها. گفت: میدونم چی میگی. سخته. تدیّن چی میگه؟ گفتم: من که واقعا شرمندشم. بزرگی کرد و بهم فرصت داده که جمعش کنم اما از اینکه خیلی کنارش نیستم و اول کار جفتمون تقریبا تنهاش گذاشتم، ناراحتم. گفت: خانوادت چطورن؟ نیاوردیشون؟ گفتم: هنوز که زوده. اصلا موضوع دومم همینه. از وقتی به خانمم گفتم باید بیاد تهران، حتی به گوشیمم جواب نمیده و همش بچه ها برمیدارن و میگن مامان دستش بنده! حاجی خنده کرد و گفت: آخی ... بیچاره ها ... اونا هم گرفتاره دست ماها شدن! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بعله! حاجی گفت: علتی که گفتم امشب ببینمت دو تا مسئله است... اما قبلش اینو بگم که وسط سال تحصیلی بچت، اگه میبینی سخته و آسیب میبینه، بذار بمونن و اذیتشون نکن. خودت برو و بیا اما اونا بذار مدرسه بچچطوروم بشه و یه کم خانمت تنهایی بکشه و جای خالیتو ببینه، کم کم از شیراز دل میکنه. گناه داره. اما چاره ای نیست. گفتم: دقیقا. منم به همین رسیدم. خب اون دو نکته ... ادامه دارد ... @mohamadrezhadadpour بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: شصت و هشتم تهران_ بیمارستان ... پیش حاج احمد گفت: آره ... ببین! آمار بچه هایی که تو قم مشغولن دارم. بسیار موفق عمل کردند. الان هم دارن وارد فاز شهرستان میشن. کارتون تو بعد مجازی حرف نداشته. ولی سر شب بهشون گفتم ... گفتم مواظب پاتک اون طرف باشن. چون اینجوری که رحمان میگفت، چیزی حدود 5000 حساب فیک در اینستا و توییتر جدیدا شناسایی شده که مستقیم از عربستان و اسرائیل با زبان فارسی توسط حساب های حکومتی و امنیتی اونجاها دارن فعالیت میکنن و ممکنه هر لحظه اقدام مشترک داشته باشن. گفتم: بعیده فعلا اقدام مشترک داشته باشن. اما از اینکه بچه های ما باید حواسشون جمع باشه ... آره ... کاملا درسته. راستی ظاهرا بعضیا هم تو اداره خودمون حساس شدن و حتی ممکنه بخوان ریشه و اصل بچه ها را دربیارن! گفت: خب طبیعیه. شما چیکار کردین؟ گفتم: قرار شده حاجی تدیّن صحبت کنه و ببریمشون زیر دو سه تا از کارگروه های خودمون که اعلام هماهنگی بشه. البته بهتره بگم اعلام اطلاع. (ینی ما میدونیم و اوضاع خاصی نیست و دیگه کسی رو اونا و پیاماشون حساس نشه.) گفت: خیلیم خوب ... کلا میخوام بگم با یه برنامه ریزی حساب شده، گام نرم ماجرا درست و موفق برداشته شده و حالا حالاها تا بیچاره نشن، دست از سرشون برنمیداریم. اما ... اون چیزی که الان تو درگیرش هستی، به خاطر یه اکانت به کسی رسیدی که حداقلش میشه گفت آشکار شده که به خارج از کشور وصله ولی هنوز نمیدونیم کدوم سرویس؟ این اولا ... ثانیا برنامه داخلیش چیه؟ و با کیا داره کار میکنه؟ گفتم: آره ... درسته ... گفت: خب حالا با این حساب، برنامت چیه؟ گفتم: من فعلا خط و ربطش درآوردم ... این راحله خط و ربط دینی و مذهبی داره ... جلسه روضه و اخلاق داره و با سه چهار تا مداح گنده هم در ارتباطه و یه عالمه هم در و داف دور و برش ریختن و با عالِم و مرجع مسئله داری نیست که ارتباط نداشته باشه و از این داستانا . گفت: تازه اگه بگیم خودش هست و پوشش موشش کسی نیست! گفتم: حاجی تو رو قرآن نترسونم. اما ... آره ... همینه! تازه اگه فقط خودش باشه. گفت: جنس کارش شبیه کیه؟ گفتم: منظورتون اینه که شبیه کدوم سرویسه؟ گفت: آره گفتم: چه بگم والا ... یه جوریه ... درباره ارتباط با بیت مرجعیت و قم و هیئات و این چیزا کاملا پشت پرده و سکرت ... اما در ارتباط با الف و رفت و آمدش با الف، کاملا علنی ... جوری که ماشین میاد دنبالشو میرن جلسات حساس و ... الان بگم شکل کدوم سرویسه؟ گفت: الف چیکاره است؟ گفتم: غیر از مداحی؟ گفت: آره! گفتم: یه شرکت داره که حدودا سه چهار ساله شروع به فعالیت کرده. گفت: شرکت چی؟ گفتم : ................. گفت: باریک الله! بالاخره یه بیزینسمن مداح هم دیدیم. گفتم: خودش که مال این حرفا نیست. همون رفیق فابریکش که از طرف زنش قوم و خویش آدم گنده های سیاسی هست و اسمش گذاشتیم آقای ب، شرکتو از نظر اجرایی میچرخونه. الف بیشتر تو کار اعتبار و شاخص شدن شرکت و روابط خارج از شرکت و این چیزاست. گفت: جالبه! حالا راحله کجاست؟ گفتم: آهان ... اومدیم سر اصل ماجرا ... کجاشو دیدی؟ طبق آماری که قبلا داشتیم اما امروز چک کردم و مطمئن تر شدم، دیدم راحله اول به عنوان منشی، بعدش هم به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره و الان هم نمیدونم چطور
یه که دیگه شرکت نمیره اما به قول مداحا عنایت داره بهشون! گفت: پس راحله هم اونجاست. سفره ای پهن شده و ... جالبه ... این روزا تاسیس شرکت و فعالیت های اقتصادی، پوشش خیلی خیلی موجّه و خوبی هست. گفتم: به خاطر همین، مفیدترین کار امروزم، این بود که عصر نشستم زیر و روی شرکتو درآوردم. گفت: شرکت خاصی هست. شک برانگیز و پول شویی و این چیزا هم نداره که بگیم بچه های اداره روش حساس بشن و حاشیه ساز بشه. اما آخه روابط خارجی که یه جاهایی پیدا میکنه اذیتم میکنه! گفتم: راستی حاجی! فرصتم خیلی محدود بود و بخاطر فاصله ای که از پرونده گرفته بودم، یه کم از حافظم رفته بود... اما سر شب تو اداره دوباره ورق که میزدم یه چیزای جالبتری نظرمو جلب کرد... مثلا یه بار ساجده (زن دوم آسید رضا) گفت راحله ایرانی الاصل نیست ... اما وقتی بچه ها تحقیق کردند، فهمیدن که ایرانی الاصل هست اما ... نقطه مشترک هر دو خبر این بود که راحله حداقل بیست سال در فرانسه زندگی میکرده! گفت: فقط اونجا زندگی کرده؟ گفتم: حالا همین ... بی صاحاب با موسسه یادوشم اسرائیل هم که تو فرانسه و انگلستان بیشترین فعالیت را داره ارتباط داشته. اما بالاخره به وطنش ینی ایران برمیگرده و میشه همین وضعی که داریم میبینیم. گفت: نه ... صبر کن ... زود رد نشو ... یادوشم و اسرائیل برای خودت ... اما فرانسه و انگلستان جالبه برام! گفتم: خب این دقیقا همین چیزی هست که دیگه نمیتونم چراغ خاموش حرکت کنم. منظورم اینه که اگه بخوام پیگیری کنم، دیگه فکر نکنم بشه به این راحتی و بدون دردسری حرکت کرد. حاجی رو کرد به طرف رحمان. گفت: محمد برو رحمانو بیدارش کن! گفتم چشم و رفتم بالا سر رحمان و آروم صداش کردم. وقتی بیدار شد، یه نگا به ساعت انداخت. دید ساعت از 2 گذشته. در حالی که چشماشو میمالوند گفت: تو اینجا چی میخوای؟ گفتم: رحمان وجدانا باید نوبل بهترین همراه مریض را بدن به خودت! پاشو حاجی کارت داره! پاشد اومد پیش حاجی. حاجی بهش گفت: ببین میتونی مشخصات راحله را با سفارت فرانسه تطبیق بدی ببینی اونجا چی داره؟ رحمان گفت: رفیقم امشب شیفت نیست. بذار صبح آمارشو براتون درمیارم. اگه بخوای میتونم از اداره خودمون دربیارما. حاجی گفت: سه ساعته دعوامون همینه که از اداره نمیخوایم فعلا آمار بگیریم. پس صبح خبرشو به محمد بده! ادامه دارد ... @mohmadrezahadadpour بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: شصت و نهم تهران_ ستاد از کله صبح چشمام دوخته بودم به مانیتور و گوشیم. هم منتظر حرک جدید از طرف الف و راحله بودم و هم منتظر پیام و یا تماس رحمان. این که میگن انتظار از درد دندون بدتره، حقیقتا راست گفتند. خبری از الف و راحله نبود. اما پیامی در بعضی گروه های مذهبی خاص و معلوم الحال که همه تقریبا میدونن توی اون گروه ها چی میگذره، داشت پخش میشد که جالب بود برام. نوشته بود: «السلام علیکم یا اهل بیت النبوه سخنرانی روشنگرانه و اخلاقی فاضله ارجمند؛ سرکار خانم دکتر ............... (راحله) استاد برجسته حوزه و دانشگاه پیرامون: مقدمات میهمانی خدا در رجب و شعبان مکان: ................ زمان: امروز، ساعت 17 » داشتم بالا میاوردم. استاد حوزه و دانشگاه؟! فاضله ارجمند؟! سخنرانی اخلاقی؟! خدایا اینا چقدر پشتشون گرم بوده که فرصت کردن تا جایی پیش برن که مردم براشون تبلیغ کنن و زیر منبر درس اخلاقشون بشینن؟! درگیر بد و بیراه گفتن به این و اون تو دلم بودم که رحمان پیام داد: «سلام حاجی. هستی؟ سلام. آره. کُشتیم از انتظار! ببخشید. زودتر از این نمیشد. خب؟ بگو! چی شد؟ حاجی این زنه حداقل دو سال و خورده ای کارمند سفارت فرانسه بوده. توی خود تهران. هنوزم ظاهرا کد پرسنلیش فعاله! یا علی! جدی میگی؟ پس ماجرای سکونت و ولادت و این چیزا که ما توی فرانسه و ایران درگیرش بودیم، این بوده که یارو کارمنده! آره. ضمنا حاج احمد گفت اگه تونستی یه چک کن ببین اونطرف چیکاره بوده؟ چطور؟ ینی ممکنه اون طرف مثلا نظامی بوده باشه؟ هیچی تو این شرایط محال نیست! یهو دیدی افسر اطلاعاتی اونجا از آب دراومد! باشه. ممنونم. چیزی دیگه هم هست که باید بدونم؟ یه چیز دیگم هست. اسم زن دوم آسید رضا چی بود؟ ساجده! چطور؟ ظاهرا اونم یه مدت تو سفارت انگلستان بوده. دروغ میگی! به قرآن! کار پاس و ویزای اغلب آخوندای مسئله دار که مثلا برای تبلیغ به انگلستان میخواستن برن اما در اصل برای ملاقات های مشکوک رفت و آمد میکردن و همچنین ورود آخوندای موسسه های ضد شیعی لندن که با یادوشم و یاسر الحبیب و مرجعیت و اینا کار میکردند، همین ساجده راست و ریس میکرده! عجب! حالا چی شد یهویی یاد ساجده افتادی؟ یادش نیفتادم. از قبل میدونستم که بچه های قم دارن روی اون کار میکنن اما نمیدوستم ظرف یه هفته اخیر که دستگیر شد و بع
د از اون شبی که تو رفته بودی خونشون، اعتراف کرده. بچه ها هم صحت سنجی کردن و فهمیدن که آره. واقعیت داره. عالی شد. دم بچه های قم گرم. دیگه چی؟ دیگه سلامتیت. راستی برای حاجی دعا کن. فردا عمل داره. تست بی هوشی داده اما خیلی جالب نبوده. دارم از ترس سکته میکنم. نگرانشون بودم. نگران تر شدم. چشم. محتاجم به دعا. فقط لطفا بی خبرم نذار. چشم. فعلا. راستی بازم کاری داشتی بگو. این سفارش موکد حاجیه. چشم. ممنونم ازت. یاعلی» اول کاری که رحمان گفت انجام دادم. فورا دادم استعلام کنن که آیا راحله اون طرف، سِمَت نظامی و یا امنیتی داشته یا نه؟ جواب استعلامش چند ساعت طول کشید. اما منفی بود. خب وقتی منفی بشه، میره تو خط سیاسی و فرهنگی. که اینم از اولش خودم حدس زده بودم. خب ... این از این! حالا باید قدم به قدم جلو میرفتم و ادامه مسیر ... تصمیم گرفتم یه جورایی از جلسه عصر راحله کسب اطلاع کنم. به رحمان گفتم یه نفر از خانم های مورد اعتماد را بهم معرفی کنه. معرفی کرد. دعوتش کردم و حدودای ساعت یازده بود که اومد. با هم صحبت کردیم: «خب! تشکر میکنم از شما که با این همه دغدغه و کار، وقت گذاشتید. خواهش میکنم. امر بفرمایید! موضوصورتجلسه امروز عصر هست. به این آدرس... (نگاهی به آدرس انداخت و گفت) آره ... اینجا را میشناسم. خیلیم شلوغ میشه. بسیار خوب. لطفا همه چیز را بررسی و آنالیز کنین. چشم. تمرکزم بیشتر رو چی باشه؟ محتوای سخنرانی سخنران اصلی! اطرافیانش... افراد و تیپ و حضور و همه چیزایی که مردم میبینن و نمیبینن! چشم. دیگه امری نیست؟ تشکر! بفرمایید.» ادامه دارد... @mohamadreahadadpour بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍🏽 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: هفتاد تهران_ ستاد توی همون حین انجام ماموریت و حل معما و این چیزا بودم که از گوشی خانمم برام پیام اومد. نوشته بود: سلام. دوستت دارم. معذرت میخوام! چرا برام زنگ نمیزنی؟ من که خیلی تعجب کردم، برداشتم نوشتم: جان؟! من نبودم که روزی سه چهار بار زنگ زدم و همش گوشیو میدادی به بچه ها و خودت پشت خط نمیومدی؟! نوشت: حالا اشکال نداره. اگر بازم بزنی، برمیدارم. دیگه شک کرده بودم. براش نوشتم: یه چیزی بگم، به بچه هامون نمیگی؟ نوشت: نه بابایی! بگو! دیگه از خنده داشتم هلاک میشدم که نوشته بود «نه بابایی!» فکر کنم خودشم متوجه اشتباهش شده بود که فورا نوشت: باشه به کسی نمیگم! نوشتم: ببین پسرم! قربونت برم. من که مامانتو دوس دارم. بهتره یه کم بری رو مخ اون کار کنی. نه من. من که هماهنگم. اون گوشیو برنمیداره. نوشت: خب بابایی من که گوشی تو توی دستم نیست که بخوام مخ اونو بزنم. فقط گوشی مامان پیشمه. بازم خندم گرفت و نوشتم: الهی قربون دل صافت برم. اشکال نداره. من اینقدر زنگ میزنم که مامانت برداره و باهام حرف بزنه! نوشت: پس من و آبجیم خودمونو به خواب میزنیم که مجبور بشه جوابت بده! تو همین حالت خنده و عشق و حال با پسرم بودم که گزارش اون خانم اومد و خندم حروم شد. گزارش تلخ اما جالبی بود. در بخشی از اون گزارش اومده بود که: «... حدودا نیم ساعت زودتر رفتم اما جای خوب گیرم نیومد و مجبور شدم با فاصله بشینم. ظاهرا باید حداقل یکی دو ساعت قبل از شروع جلسه اونجا باشیم تا جای خوب گیرمون بیاد. ... نامبرده بسیار جذاب و با دقت های خاص به نحوه پوشش و صورت و... وارد مجلس شد. زبان بدن او کمتر از تیغ بیانش نبود و برای دقایقی احساس میکردم که نفس در سینه مخاطبان که جمعیت زیادی هم بودند حبس شده است! موضوع سخنرانیش درباره محور بودن امیرالمومنین علیه السلام برای حب و بغض بود. میگفت: محور حب و بغض ما، باید بر اساس ولایت علی باشد نه صلاحدید این و آن بر اساس خورده فرمایشات سیاسی و مصلحتی! میگفت: من اگر بخواهم علنا لعن میکنم و کسی هم نمیتواند جلوی عقاید کسی را بگیرد اما فکر میکنم اصلا قصه این حرفها نیست. بلکه عده ای قصد آبروریزی شیعه را دارند. دور نیست که روزی همین ها خم بشن و دست و پای عمری ها را ببوسند. امروز به آنها برادر میگویند. فردا لابد حق الارث برای آنها قائل میشوند و پس فردا هم ... میگفت: اگر خدا زاییده نشده، علی هم زاییده نشده. و اگر خدا زاییده شده، علی هم زاییده خلق خداست. اصلا بین خدا و علی، نسبت خالق و مخلوقی نیست. بلکه اصلا در نسبت هایی که به ما معرفی میکنند درنمی آید! سخنرانیش حدودا دو ساعت طول کشید و پس از آن شروع به خواندن کرد و نیم ساعت اشعار غلو آمیز میخواند و مردم را به تکرار دعوت میکرد. مثلا یکی از ابیاتش این بود: ماها که علی را خدا میدانیم کفرش به کنار، عجب خدایی داریم! ضمنا در اثناء سخنرانی، دو سه نفر غش کردند و موقع مداحی همین خانم، هم صدای جیغ عزا و هم صدای کِل کشیدن وجد و شادی، کل محل را برداشته بود! بخش هایی از این مجلس قرار بوده به صورت
راستی ... سلام منو به خانمت برسون و بگو راهیه که باید بیایی ... بگو زینب کاروانم باش و پاشو بیا تهران ... اگه ثوابی هم دارم، همش مال تو اما تنهام نذار ... یه چیز دیگه ... از حالا به بعد، رحمان مشغول الذمه دنیا و آخرتش کردم که همه جوره پشتت باشه و کمک بده ... یه رفیق فابریک داری شیراز ... اسمش عمار بود؟ حالا فکر کن رحمان، عمار تهرانت باشه! حتی سپردم اگه خواس مسئولیتی هم بگیره، اگه تو صلاح دونستی و تو اولویت تو نبود، بگیره وگرنه که هیچ ... حواست بهش باشه ... خب تو نمیخوای چیزی بگی؟» چشمامو پاک کردم و یه کم صدامو صاف کردم و به زور گفتم: «خاکم حاجی! خاک!» گفت: «خاک پای ابوتراب ان شاءالله! حلالم کن. یاعلی!» دیگه حتی نتونستم بگم : «این چه حرفیه و شما ما را حلال کن!» نتونستم بگم و قطع شد ... ادامه دارد... @mohamadrezadadpour گفتم: «پس حاجی رسما ترور شده؟!» گفت: «به اصطلاح کارشناسان سازمان که قبول ندارن. چون با شوک و حملات عصبی در مراحل اول زمین گیر شده!» گفتم: «خب همون اولش چی شده بوده که به حاجی شوک وارد شد؟» چیزایی گفت که بماند. تو موضوع ما نمیگنجه و مهم نیستا اما گفتم: «پس این بود که یه روز یادمه که گفتی ما خانوادگی زخم خورده این مسائلیم! عجب!» گفت: «حاجی اگه کاری داشتی بگوها ... تعارف نکن. این خط فقط مال خودته. بزنی و برداشتن من همانا و اگه کاری که بتونم انجام بدم همانا.» گفتم: «خیر ببینی الهی. خدا سایه حاج احمد بر سر هممون حفظ کنه. صبح قبل از اینکه از دفترم بزنم بیرون و بیام دنبال دفتر این الف فلان طور شده، نامتو زدم که بیایی پیش خودم. حاج آقای تدین هم دنبالشه. حل بشه تا بتونم بیشتر باهات باشم.» گفت: «باعث افتخاره. چشم.» گفتم: «من امشب میام پیش حاجی. تو باید یه کم استراحت کنی.» گفت: «حالا منو به زور و حکم بفرستی استراحت! حاج خانمو چیکار میکنی؟» گفتم: «مگه حاج خانم اونجاست؟!» بغض کرد ... شکست ... گفت: «پشت در اطاق عمل، ختم «امّن یُجیب...» برداشته! روزه است بنده خدا ... گفته تا به هوش نیاد، افطار نمیکنم!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour فقط آروم میشنیدم که میگه: لا حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم ... التماس چشمام میکردم که بذاره حرف بزنه و گریم نگیره... گفتم: «خانوم فشارتون میفته ... حداقل این لیوان آبو بخورین و روزه باز کنین تا ببینیم خدا چی میخواد... خانم ... خواهش میکنم ازتون! خانم ... فقط یه قلپ ... جان حاجی ... فقط یه قلپ ... خانم جان! تو رو به امام حسین ... فقط یه قلپ بخورین ... دیگه نخورین!» تا اسم امام حسین آوردم، نگام کرد ... منظر بودم ببینم چی میخواد بگه؟ ... که گفت: حاجی پامیشه؟ به هوش میاد؟ چی بگم؟ چی میتونستم بگم؟ گفتم: ان شاءالله ... خدا بزرگه حاج خانوم! شما که ماشالله امّ المصائب حاجی هستین! گفت: حاجی برای من مصیبت نداشته ... حاجی برای اونایی مصیبت داشت که به این روز درش آوردن! دیگه نتونستم ... مگه آدم چقدر تحمل داره؟ منم تحمل نکردم و اشک داغ داغ داغ از چشمام ریخت پایین ... ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour تکرار قسمت ۷۴ 👆 دیشب، بخاطر شب جشن نذاشتم. چون نمیخواستم حس و حال شادی و جشنتون خراب بشه. هر چند معتقدم هستند کسانی که خراباتی اند و اهل خراب آباد💔 قسمت ۷۵ تقدیم با احترام👇 دلم جوری با حرفاش قرص شد، که به قول یه حاج آقایی که بعدا براش تعریف میکردم، میگفت: «آه و ناله به حق اونا بوده که دامن یه مشت منحرف نون به اسم امام حسین خور گرفته. آثار وضعی همون آه و ناله هاست که عذاب خدا از آستین و قلم و پرونده تو دراومد و تار و مارشون کرد. چه مادرا که انحراف بچه ها و شوهرانشون زیر منبر و عَلَم امثال اونا میدیدن و نمیتونستن دم بزنن و فقط آه میکشیدن! و چه آدمایی مثل حاج احمد و حاج خانومش که زندگی و سلامتی و آبرو و هست و نیستشون پای مبارزه با یه مشت هوس میکروفن و ایادی منافقشون گذاشتن و وقتی به دیوار بلند سیاسی کاری یه عده ای برخورد کردند، فقط آه کشیدن! درسته که امام حسین، نوح امت پیامبر هست و کشتی نجاتش، از بقیه وسیع تر و سریع تره ... اما خود آدمم باید شرایطشو داشته باشه تا بتونه سوار کشتی اربابش بشه ... بالاخره همه اون آه ها طوفان شد... طوفانی که یا نمک و برکت از روضه و صدا و حنجره پسران نوح برداشت... و یا اونا را با اکانت و بی اکانت، بلعید و نابودشون کرد.» ادامه دارد... @mohamadrezadadpour تکرار قسمت ۷۵ 👆 رفتم قم و جوری کنترل و دعوتش کردیم و براش توضیح دادیم که حداقل از اون زمان تا همین امروز، هیچ سفر داخل و خارج از کشور نداشته و از حجم فعالیتش بسیار کاسته شده و دست به عصا تر راه میره ام
شتم گَنا (دیوانه) میشدم از دوریت خدا نکنه ... شام چی میخوری؟ شامی کباب درست کنم؟ آره ... دیگه داره دلم از غذای رستوران و بیرون بر بهم میخوره ... ای به چشم ... به بچه ها بگم که داری میایی؟ نه ... بذار بیام سورپرایز بشن! البته چون میخوام به خودم و خونه برسم، میفهمن. اما باشه. من چیزی نمیگم. یه چیزی بپرسم راستش میگی؟ حتما چیزیت نیست؟ مثل قبلا خدایی نکرده جاییت شکسته و بریده و نمیدونم زخمی زیلی نیستی؟ نه خدا را شکر! خیالت راحت! فقط یه غم بزرگی رو دلم دارم ... خدا نکنه عزیزم ... چه غمی؟ اسم غمم حاج احمده! 😔 میام میگم برات! باشه ... ایشالله که هر چی هست به خیر بگذره ... ایشالله ... لطفا مستقیم بیا خونه ... منتظرتما ... راستی از تهران چه خبر؟ یه پیام الان برات میدم ببین تهران چه خبره؟ چشم. کاری نداری فعلا؟ قربانت! یاعلی بعدش این پیامو براش نوشتم و لحظه تیکاف هواپیما براش فرستادم: کوچه جهنم است و خیابان جهنم است این روزها بدون تو تهران جهنم است پایان والعاقبه للمتقین @mohamadrezahdadpour
ا هنوزم که هنوزه وابسته به اون جریان هست و دست از اونا برنداشته. منظورم از دست به عصا اینه که بالاخره مثل قبل دیگه عمل نمیکنه و چندان ادعای سینه چاکی طایفه زنش و پدر زن مرجعیت خودخوانده و انواع چالش های خاصی که دارن و ... نداره. خب ... ما باید به دست هایی میرسیدیم که ایشون را تربیت کردند. به افرادی رسیدیم که اصلا جنس کار و جذب و سایر مسائلشون با تیر و طایفه اینا فرق داشت. پس از تحقیقات فهمیدیم که داره پیوند خاصی شکل میگیره که دارن اینجوری تربیت میکنن و سازماندهیشونو تقویت میکنند! بچه هایی که تبارشناسی میکنند، ادله محکم و قابل توجهی داشتن و نظرشون این بود که اینایی که باهاش مواجحیم، نسخه های آبدیت شده انجمن حجتیه هستند که در قالب جریان یمانی و شیعیان افراطی با حداقل بیست نقطه مشترک به فعالیت پرداختند. و حتی از فاطمیه دوم، تصمیم به پیوند زدن رسمی این دو جریان مثلا متفاوت دارند. خب درباره این پیوند، بچه ها حسابی روش حساس شدن و در قالب بیش از ده تیم قوی، که یکیش ما بودیم، کار کردن و نذاشتن این وحدت و انسجام بین اون دو جریان، عملا اتفاق بیفته. و الحمدلله با یه کار علمی و دقیق و بی حاشیه، کمترین دستگیری و حاشیه سازی در جامعه رخ داد و خیلی بی سر و صدا تا اینجای کار به خوبی پیش رفت. فقط یه کلمه بگم که اگر این دو جریان منحرف و بی حیای سیاسی دوباره فرصت کنند، قطعا و بدون هیچ تردیدی، ادامه پروژه بی سابقه و تاریخی «تشکیل بزرگترین جریان تکفیری شیعی» اتفاق میفته و خطری بدتر از داعش در داخل و در آستین خودمون پیش خواهد آمد! اما ... اون چیزی که داستان شد برای ما، این بود که تیم ما به اشخاصی رسید که اولش در ظاهر نشون نمیداد اما وقتی پیش رفتیم، فهمیدیم که چه جریان تو در تو و مخوفی دارن و اون موقع تا حالا پشتشون به کوه بوده که اینجوری جولان میدادن و در پشت پرده، آتش زیر خاکستر تکفیری شیعی را در قم، مدیریت میکردند. ولی ... ما هر چه گشتیم به مغز نرسیدیم. به افراد کوتوله ای رسیدیم که قد و قواره چالش ملی و منطقه ای و شهری و این حرفها نبودند. با کار اطلاعاتی دقیق، دوباره کار را از آسید رضا و آقازاده (بخوانید: همه کاره دفتر و دستک به اصطلاح مرجعیت) شروع کردیم و به دختران آموزش دیده ای رسیدیم که کارشون اولا ایجاد ارتباط و جمع آوری اخبار و اطلاعات و ضمنا و ثانیا دلبری و فحشای در ارکان جامعه مداحی و روحانیت بود! البته تقسیم کار جالبی رخ داده بود و نمیشه به همشون انگ فحشا زد. حالا چرا؟ بنا به ده ها دلیل که مثلا میشه به این دلایل اشاره کرد: جذب مداحان و روحانیونی که با نهادهای نظامی درون مرزی و برون مرزی ارتباط دارن و میتونن آمارهای خوبی از افراد و تنوعشون و ملیت ها و ماموریت ها و ... به دست بیارند. فهمیدیم که هر جا مداح یا آخونده گیج میزده و یا بلد نبوده و نمیشده خیلی حالیش کرد، خودشون دست به اصرار و التماس میزدن و به اسم نذر و معنویت و این چیزا با همون مداح و آخوند وارد مجالس و مراکز خاص میشدند و اکثرا که از زندگی اون مداح و آخوند خبر نداشتند، اگه جلسه خانوادگی و اینا بوده، حساسیتی برای حضور اونا به خرج نمیدادند! و از این طریق، بسیاری از اطلاعات شخصی و خانوادگی خارج میشده و آسیب ها و خطرات بعدی... ✅ اما دو تا نکته پیش اومد: یکی اینکه برای راحت کردن خیال مداحانی که باهاشون ارتباط دارند، با دلایل مختلف، با تاسیس مثلا شرکت تجاری و ... پول خوب و اعتبار قابل توجهی برای اونا می آوردن و در همون قالب، اسپانسری مالی تحرکات فاسدشون در هیئات تامین میشد. همه اون هیئتی ها که بی خبر بودند، فقط شده بودن جیره خوار و دعاگوی اونا ! دوم هم برای این که به راحتی با اون طرف مرزها ارتباط بگیرن، شرکت تجاری را پوشش قرار میدادن و انواع ارتباطات خارجی هم برقرار کرده بودند. خب این دو نکته، بدون حمایت حداقل یکی از سفارت خانه های داخلی عملی نیست و یا بردش خیلی کم خواهد بود. به خاطر همین، زحمت این تعامل، با سفارت فرانسه می افته و تصمیم میگیره با آدمای حرفه ای که داشته و داره، این جریان را مدیریت کنه!» @mohamadrezahdadpour ❤️ دو روز بعد ... ساعت 20 ... ❤️ گوشیم زنگ خورد ... از خونمون بود: جان پسرم! سلام سلاااام پرنسیس من! خوبی؟ با تو بهتر میشوم! دلت اومد این همه مدت جوابم ندی؟ ای بابا ... چه خبر؟ سلامتی بد اخلاق! جات راحته؟ هی ... الان آره ... مگه کجایی که الان آره؟ پیش یه خانم مانتو قرمز! باز خدا را شکر که مانتو تنش هست! (نتونستم جلوی خندم بگیرم) به خدا ! (یهو جدی شد و گفت:) قسم نخور! خانم مانتو قرمز دیگه کیه؟ اصلا کجایی تو؟ تو هواپیمام ... دارم میام پیشت ... روانی! ترسوندیم ... اه آرره دیگه ... یه بارم ما اذیتت کنیم کی میرسی؟ تو رو دو سه ساعت دیگه حساب کن چشششم ... وای نمیدونی چققققدر خوشحال شدم ... دا
🔴 یادداشت حدادپور جهرمی نویسنده کتاب از حیفا تا عکا و کتاب کف خیابان حواستون هست دارین چیکار میکنین؟ دارین مردم را به تجمع و اعتراض دعوت میکنین؟ آقا شما واکسن نزن! باشه، اصلا هر جور راحتی! دیگه چرا اتوبوس اتوبوس جمع و جور می‌کنی می‌فرستی تهرون و این ور و اون ور؟! درسته بنظرت؟ نمی‌خوام بگم خوراک دشمن و رادیوهای بیگانه و ... هر چند کلا رو شبکه ای حواست نیست اما گزارشگرش بغلت ایستاده و داره با گوشیش دقیقه به دقیقه انعکاس میده اما به خدا تو خواب هم نمیدیدیم حاج آقا ها و حاج خانم ها سر این موضوعات بشن سوژه! بالاخره اطلاع داریم که داره فتنه ها توسط انگلیس به سمت افراد موجه جامعه هدایت میشه اما عزیزدلم تو شکل فتنه گرا نیستی به خدا نیستی حضرت عباسی نیستی! چرا اون مدلی حرف میزنی؟ چرا با عکس سردار دلها و سلام و صلوات و تکبیر، پاشدی دعواتو میاری کف خیابون؟ آخه بعیده کسی شیرت کرده باشه و بگم مثلا داری هدایت میشی! نه، رفتار و حرفاتون کاملا شنیدم و فیلم و عکس ثانیه به ثانیه دیدم خودتی حاج آقا و حاج خانوم چادری و باحیا و حتی امام زمانی! اما دور سرتون بگردم این راهش نیست. فورا سوار اتوبوس نشو و شعار بده و تند تند حرف بزن! فورا نگو تکلیفه! فورا نگو میخوان همه را نابود میکنن! خب تو نزن! خانوادت نزنه! کی تفنگ گرفته پشت گردنت که اگه واکسن نزنی شلیک میکنم؟! هیچ کس! حتی دغدغه محرومیت از خدمات دولتی و کلی ادعایی که داری، خودتم می‌دونی نه مصوب شده و نه کسی کاری به این کارا داره! وقتی آقای رییسی که همین چند ماه پیش هممون براش تبلیغ میکردیم، حتی خودتم تبلیغ میکردی، داره اینجوری با یه تماس تلفنی واکسن برای مردم وارد می‌کنه، مطمئنه و می‌دونه داره چیکار می‌کنه! بابا والله می‌دونه از همه ما بهتر می‌دونه کشور در چه شرایط بحران زده ای هست و ملت خداوکیلی واکسن میخواد عادله، رییس جمهوره، بدون امر حضرت آقا آب نمیخوره بعد تو اومدی اینجوری تو فجازی تو دل مردم خالی می‌کنی تو فضای حقیقی هم اتوبوس اتوبوس پامیشی از قم میری تهرون و ...؟ نمیخوای یه کم بیشتر فکر کنی کف خیابون جای مطالبه نیستا اینو کسی داره بهت میگه که دوستت داره و می‌دونه آدم با دغدغه ای هستی ولی داری اشتباه میکنی یه چیز دیگه هم بهت بگم؟ طولانی شد ببخشید اما شاید جذاب تر باشه که بدونی ادمین هایی که قبلاً بعضیاشون طرفدار حرفهای من در آوردی و اشتباه بودند و یا مثلا بارها بخاطر افراط از سوی دستگاه های قضایی بهشون تذکر داده شده بود، و یا مثلا طرفدار تخت بودن زمین و کروی نبودنش بودند و با حرفهای عجیب غریب، مایه مسخره دوست و دشمن شده بودیم، الان با همون فرمون، علمدار فتنه واکسن هراسی و انداختن تردید به جان مردم شدند. اون زمان، مردم آنها را پس زدند و یواش یواش غلاف کردند الان هم باز داره همان اتفاق براشون میفته اما درس عبرت نمیگیرند. سابقه فکری بعضی از اینا را عرض کردم تا یادمون نره با کیا مواجهیم! اون موقع اومدن پی‌وی و هر چی دلشون خواست گفتند امروز هم باز تشریف آوردند و در و گهر افشانی کردند. خیره انشاءالله😐 دوس ندارم اینو بگم و حتی از این جمله بدم میاد ولی باید بگم: از ما گفتن بود. 🖌 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❣ : این روزها زیادی در خصوص واکسن فایزر و فرمایشات رهبری مطرح میشود! ؛ پاسخ آنان را در لینک زیر بخوانید👇 🆔 | @ammar110 🌸 👆👆