eitaa logo
روز نوشت‌های من
45 دنبال‌کننده
419 عکس
155 ویدیو
37 فایل
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است. @Azizollahey
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعا زشته رفتارتون برای مختلط نشستن تو دانشگاه شیشه میشکنید؟! عقده ای هستید؟ خب هر روز بیرون دانشگاه مگه این لودگی ها رو انجام نمیدید؟! دانشگاه جای این قرطی بازی ها نیست. برید بیرون دانشگاه بیرون مرکز علمی. صندلی هایی رو پر کردید که عده ای برای از دست دادنش، برای نرسیدن بهش غصه ها خوردن. اونوقت توی به اصطلاح دانشجو این کارهای وقیح رو انجام میدی؟! برو خجالت بکش که این دانشگاه رفتنت فقط بدرد ... نخیر بدرد هیچ چیزی نمیخوره فقط خوراک دشمن های کشورت رو جور میکنی. من بعنوان برادرت از دستت خیلی ناراحتم ولی هرچقدر هم فحش بدی برات جون میدم چون تو جزئی از ایران هستی و من برای ذره میهنم جونم رو فدا میکنم فقط زودتر به آغوش میهن به تعقل و آگاهی برگرد. ✍م.م @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صبح پائیزی و آزمایشگاه با یکی از دوستام قرار گذاشتم که فردا برویم پارچه چادری‌هایمان را به خیاط بدهیم تا برایمان چادر بدوزد. صبح گوشیم پیام آمد که بچه‌ها مریض هستند و بزاریم برای شنبه. شنبه ساعت ۷و۴۰ دقیقه صبح گوشیم زنگ خورد. دوستم بود، گفت: " من دم در خونتون هستم. بدو بیا بریم" فوری گفتم: "همین الآن میام دم در" خیلی سریع در عرض چند ثانیه وسایل و مدارک و پارچه چادرم را برداشتم و وارد کوچه شدم. سوار ماشین دوستم شدم. احوالپرسی گرمی داشتیم و تا خود آزمایشگاه با هم حرف زدیم بیشتر هم درباره مسائل سیاسی روز. خدا را شکر نزدیک آزمایشگاه یک جای پارک خوب پیدا کردیم. مسیر نسبتاً کوتاه را با هم تا آزمایشگاه پیاده آمدیم. از اینکه این وقت صبح پیاده روی می‌کردم احساس خوبی داشتم. وارد آزمایشگاه شدیم. نوبت ۱۳ ! چهار نفر جلوی من بودند. تعجب کردم که این ساعت صبح ۱۲ نفر زودتر آمدند و نمونه‌گیری کردند و رفتند سراغ کار و بارشان. با خودم گفته بودم حتما ما جزو نفرات اول می‌شویم. نشستیم تا نوبتمان را صدا زد. به سرعت وارد اتاق نمونه‌گیری شدم. همه جوره فضا و محیط آرامش خاصی داشت. برخورد خوب کارکنان آزمایشگاه واقعاً حس خوب و آرامش‌بخشی را به آدم تزریق می‌کرد. با مهربانی از من خون گرفت. چند قطره خون از روی سوزن پرتاب شد و من با تعجب از خانم نمونه گیری پرسیدم: "چرا خون ریخت؟" با مهربانی و ادب جواب داد: "به نظرم خون خوبی داری" من هم گفتم: "آره چون قبلاً خونم خیلی غلیظ بود. الآن احساس می‌کنم خون رقیق و تمیزتری دارم" بعد با مهربانی چسب را روی دستم زد. دوشنبه گفتند برای جواب آزمایش می‌توانید هم حضوری و هم مجازی اقدام کنید. همراه دوستم از آزمایشگاه خارج شدیم و در هوای پاییزی قدم‌زنان تا ماشین پیاده رفتیم و سوار ماشین شدیم. مقصد بعدی ما پارکینگ حرم بود. صحبت‌های زیادی بین من و دوستم رد و بدل شد اما می‌توانم به جرأت بگویم اکثر صحبت‌های ما درباره مسائل سیاسی روز بود. مدت زیادی بود که در فضای مجازی فعالیت می‌کردم. از هر کلیپ و مطلبی درباره اغتشاشات و اتفاق‌های این روزها مطالعه داشتم. اطلاعاتم هم به نسبت بالا رفته بود و حتی خودم احساس می‌کردم که باید مطالعات زیادتری داشته باشم. در حال رفتن به سمت گیت گشت بودیم که یک برخورد و رفتار بدی سبب شد دوستم عصبانی بشه. ادامه دارد ... (س) ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عصبانیت حلما وارد حریم مطهر حضرت معصومه(س) شدیم. در لحظه ورود به گیت، دختر خانمی را دیدم که در حال پوشیدن چادر بود و در حین پوشیدن خیلی بلند با خادمان حرم بد صحبت کرد. در حال قدم زدن در لحظه اول چند کلمه که شنیدم این بود که "چرا باید اول کاری که دارم وارد حرم میشم به من بگید چادرم رو بپوشم و ازم درخواست پوشش کنید. اول کیفم را بگردین بعد دنبال چادر باشید" همون لحظه دوستم برگشت و با عصبانیت گفت: "هر جایی قانون خودش رو داره. وارد حریم حضرت معصومه داری میشی نمیتونی بدون چادر باشی. چادرت رو اول بپوش بعد وارد شو" بعد هم رو من کرد و گفت: " الهام جون بیا بریم" اون دختر نگاهی به من کرد و از این لحظه به بعد ساکت شد. بعد با هم به سمت بازار حرکت کردیم. در حین حرکت از این برخورد دوستم تشکر کردم و گفتم: "واقعاً چرا به قانون پایبند نیستند. حتی در کنار ضریح حضرت معصومه هم حاضر نیست یک چادر معمولی روی سرش بزاره. چرا باید این حجم بی‌ادبی و توهین از جوونامون ببینیم" اون دختر، حجاب بدی نداشت ولی به خاطر پوشیدن چادر ناراحت بود و اصرار داشت که چرا اول کیفم رو نمی‌گردی بعد از من نمی‌خوای چادر بپوشم. نفهمیدیم کی به پاساژ رسیدیم. اینقدر که گرم حرف زدن بودیم. چون تازه اول صبح بود همچنان پاساژ بسته بود. نگهبان درب پاساژ را کمی باز کرده بود. داخل پاساژ تاریک بود. دوستم به نگهبان گفت: "ما می‌تونیم وارد پاساژ بشیم؟" نگهبان، پیرمرد مهربانی بود. اون هم قبول کرد و گفت: "بفرمایید" اما من ترس شدید داشتم و گفتم: "حلما جون هیچکس داخل پاساژ به این بزرگی نیست ما نمی‌تونیم وارد بشیم به نظرم خیلی ترسناکه" اما حلما گفت: "من چندین بار اینجا اومدم اصلا نترس هیچ اتفاقی نمی‌افته" ولی من اصلاً قبول نکردم گفتم: "نه به هیچ وجه نمی‌تونم بیام داخل. تو برو من اینجا هستم اگر اتفاقی افتاد حداقل یکیمون بیرون باشه" همان لحظه نگهبان پاساژ میان حرفمان آمد و گفت: "دخترای گلم داخل پاساژ هیچکس نیست می‌خواید بیرون پاساژ منتظر بمونید تا یکی یکی مغازه‌ها باز بشه" من هم گفتم: "بیا حلما جان یکم صبر کنیم تا مغازه دارها مغازه‌هاشون رو باز کنن" خلاصه کمی در بازار حرکت کردیم تا اینکه یادمان آمد هنوز صبحانه نخورده‌ایم و به‌خاطر آزمایش ناشتا بودیم، تصمیم گرفتیم یک صبحانه خوشمزه بخوریم. بین موارد مختلف تصمیم گرفتیم یک اشترودل پیتزایی سفارش بدیم. به فضای آرام بازار نگاه می‌کردم. رفت و آمدهای زیادی بود. همه به ظاهر آرام حرکت می‌کردند. مغازه‌دارها یکی یکی مغازه‌هاشون را باز می‌کردند. آقای فروشنده صدایمان زد و اشترودل‌های داغ را به دستمان داد. کمی جلوتر از مغازه اشترودل فروشی، کنار یک مجسمه که تمثال آقایی را داشت که در حال تعمیر کفش بود، روی یک صندلی نشستیم و به مجسمه نگاه می‌کردم و مشغول خوردن اشترودل شدیم. احساس خوب و لذت بخشی بود. توی این هوای پاییزی آرامش خاصی به من می‌داد. چشمم را برگرداندم و نگاهم افتاد به پیرمرد مهاجری که نگاهش به زمین خیره شده بود. همان لحظه خانمی به سمتش حرکت کرد. این خانم تیپ خاص و عجیبی داشت. سه کیف روی دوشش بود. نوع لباس و پوشش نشان می‌داد که از قشر ضعیف جامعه هست. یک شال مشکی یک کلاه یک کاپشن یک لباس سفید تنگ و کوتاه و یک شلوار معمولی پوشیده بود. خودش سعی می‌کرد با شال جلوی بدنش را بپوشاند. همان لحظه به سمت پیرمرد رفت و گفت: "به چی زل زدی؟! چشات رو درویش کن" ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
متأسفانه امروز چنین صحنه‌هایی را می‌بینند و تحریک میشوند. همان لحظه به ذهنم رسید و دوباره تأکید کردم که چرا اسلام دوست دارد خانم‌ها با حجاب بیان. شما به عنوان مادر طاقت نداری که پسرت صحنه‌های مستهجن را از شبکه‌های مجازی مشاهده کند این خانم به حرف‌های من گوش می‌کرد و هیچ جوابی نمی‌داد. حلما هم این وسط صحبت‌های خوبی داشت و کمکم می‌کرد. خانمِ گفت: "با اینکه پدرم روسیه‌ای بود و خیلی خوشگل بود، ولی من به مادرم رفتم. سبزه و زشت شدم" من نگاهی بهش انداختم و به لطف خدا به ذهنم رسید و گفتم شاید صورت جذابی داشته باشی. چون سنّت بالا رفته ولی اندام‌های زیبایی داری. "شالت را روی سینت بذار که پیدا نشه" فوراً شالش رو باز کرد و روی سینش انداخت. "هر خانمی یه جذابیتی داره. به نظرم شما سینه قشنگی داری پس بهتره بپوشونید" توجه خوبی به این حرفم نداشت و دوباره شروع کرد به صحبت از خانوادش. از ارث و میراث و اموال. از پسرانش. از مادر مهربانش. از خواهراش. همون لحظه به حلما اشاره کردم و گفتم: "شاید بهایی باشه" حلما نگاهی کرد و گفت: "نمی‌دانم" دوباره به حرفاش گوش دادم و بین این حرف‌ها به مردم و اطراف نگاه می‌کردم. چند نفری مرد به ما نگاه می‌کردند و حرف‌های ما را کم و بیش می‌شنیدند. طلبه‌های زیادی از کنار ما رد می‌شدند. دوباره صحبت را کشاند به سمت آخوندها. گفتم: "خانم لطفاً توهین نکنید به این طلبه‌ها" "ما باید بریم و دیرمون شده ولی خواهش می‌کنم این‌ها اکثرا آدم‌های خوبی هستند" برگشت و گفت: "آره راست میگی من اشتباه کردم این‌ها بدبخت‌ترین آدم‌های جامعه هستند و بی‌پول‌ترین آدم‌های جامعه هستند. می‌دانم حقوق‌ کمی دارند. من اشتباه کردم" گفتم: "واقعاً شهریه یک طلبه اندازه یک کارگر هم نیست. اگر برخی از بزرگانشون اشتباه کردند. اگر برخی از این طلبه‌نماها، زندگی مجلل دارند، دلیل بر این نیست که به این لباس پیامبر توهین بشه. اینها خادم مردم هستند" سرش را تکان داد و گفت: "ممنونم" حلما چند جمله محبت آمیز به خانمِ گفت. بهش گفت: "خدا حفظت کنه" منم گفتم: "برو پیش حضرت معصومه زیارتی کن. دلت آروم می‌گیره و از خانم کمک بگیر تا تمام مشکلاتت حل بشه. ما هم برات دعا می‌کنیم" با هم خداحافظی گرمی کردیم و به سمت پاساژ برای دوختن چادر حرکت کردیم... ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
برگشت به من و حلما نگاه کرد و گفت: " خانم‌ها خداحافظ" گفتم: "ببخشید اگه اذیتتون کردیم حلال کنید. ان شاء الله که تونسته باشیم حرف حقیقت رو به شما گفته باشیم" گفت: "شما هم ببخشید" با عذرخواهی و مهربانی از در خارج شد. بلند داد زدم و گفتم: "خدا حفظت کنه ان شاء الله زیر سایه حضرت معصومه(س) زندگی خوبی داشته باشی و مشکلاتت حل بشه" گفت: "خیلی ممنون" و از خیاطی خارج شد. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
زیبا خانم گفت: "برای یک خانم که همسر هم داره روزی صد تومن کافیه! دیگه بیشتر از این چقدر میخوای خرج کنی؟ به اندازه نیاز خودت هم هست" زیبا خانم حرف من را قبول نداشت ولی من گفتم: " درسته مشکلات زیادی توی کشورمون هست. کمبودها و اشتباهات زیادی هست. ولی ما باید با تلاش همدیگه، دست به دست هم بدیم و درستش کنیم. همش به کشورهای خارجی مربوط نمیشه" خانم جوان و زیبا گفت: "بله درست میگید. من هم موافقم" من هم در ادامه گفتم: "عزیزم در تمام کشورهای دنیا اگر خوب درس بخونی خوب کار کنی شغل خوبی داری و خوبی هم نصیبت میشه" خانم جوان قبول کرد و گفتم: " البته منظورم این نیست که شما درس نخوندی و حقوق کمی داری نمیخوام ناراحتت کنم اما می‌خوام بگم که در تمام دنیا اینطور هست که باید کار کنی و پول در بیاری تا بتونی زندگی خوبی داشته باشی. هیچ جای دنیا با بخور و بخواب نمیشه به موفقیت رسید" خانم چادری جوان حرف من را قبول کرد و مورد تأیید قرار داد. هر دو نفر از خانم‌های چادری که یکی‌‌شان همراه با نوزاد بود و دیگری حجابش کمتر بود از همه خداحافظی کردند و از خیاطی خارج شدند. من و حلما دوباره شروع به صحبت کردیم و درد و دل می‌کردیم. بحث می‌کردیم و مسائل جامعه را همراه با خانم خیاط بررسی می‌کردیم. احساس خوبی داشتم از اینکه این چندمین موردی بوده که در این روز باهاش صحبت کردم. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عمامه پدر شوهر خانم فروشنده قبل از خروج از فضای خیاطی یک خانمی وارد فضای خیاطی شد. همان خانمی که فروشنده مغازه لباس‌های لوکس بود. صورت زیبایی داشت. تیپش هم خوشگل و تمییز بود. از نحوه حجابش خوشم آمد. با اینکه چادری نبود اما حجاب خوبی داشت. با ناراحتی و نگرانی آمد و گفت: "زیبا خانم زیبا خانم" زیبا خانم گفت: " جانم چی میخوای؟" فروشنده گفت: "می‌خواستم باهات خداحافظی کنم. صحبتی هم بهات داشتم" زیبا خانم گفت: "بگو عزیزم گفت: " چند وقت پیش پدر شوهرم رو توی اهواز عمامش را انداختن. همسرم رفته پیش اون" همه ما با ناراحتی گفتیم: " وای چه اتفاق بدی" گفت: " کاش فقط عمامش را می‌انداختن. پیرمرد ۷۵ ساله هست که بعد از پرتاب عمامش خودش را پرت کردن و متأسفانه دست‌هاش شکسته" همه ما خیلی خیلی ناراحت شدیم. خانم خیاط گفت: " باید هزینه‌هاش رو از دولت بگیره؟" خانم فروشنده گفت: " نه هزینه‌هاش رو خود همون نامردی که این کار رو باهاش کرده به عنوان دیه میده. اما اون رو بعد از ۹ روز گرفتن. خیلی طول کشید ولی واقعاً یک پیرمردی که گوشه خیابون در حال راه رفتن بوده و به سمت مسجد محل میرفته چرا باید این بلا سرش بیاد؟" حالت بغض داشت و ناراحت بود. خیلی زیاد. ما هم خیلی خیلی زیاد ناراحت شدیم و ابراز همدردی کردیم. بعد هم از خانم خیاط خداحافظی گرمی کردیم و از پاساژ خارج شدیم. فضای پاساژ  تاریک بود. کمی ترس به دلم انداخت. کنار مغازه‌های پاساژ که رد می‌شدم به نوع لباس‌ها دقت می‌کردیم. به حلما گفتم: "نگاه کن ببین! این لباس کاموا بافتنی، نوع بافتش توری هست که اگر دخترها بپوشند تمام بدنشون پیدا میشه. هم کم رنگه هم پر از سوراخه" حلما قبول داشت. گفتم: "ولی خیلی قشنگه من هم دلم میخواد این رو بپوشم اما اگر یک دختر بدون چادر این لباس رو بپوشه لباس زیرش هم پیدا میشه تمام بدنش پیدا میشه بخاطر سوراخ‌های زیادی که نوع بافتش داره" حلما هم قبول داشت. گفتم: ر کی باید جلوی این‌ها رو بگیره؟ واقعاً اگر این لباس‌ها نباشه یا نوع بافتش پوشیده‌تر باشه خُب قطعاً دختری هم که انتخابش می‌کنه هیچی از بدنش پیدا نمیشه و پوشش کامل‌تری داره" حلما حرفم را قبول داشت. با هم از پاساژ خارج شدیم. کل بحث و صحبت‌های ما امروز در مورد همین چیزها بود. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صوت قرآن در پاساژ با حلما از مغازه چادر دوزی خارج شدیم و تا درب خروجی پاساژ، مغازه‌ها را نگاه کردیم. وارد خرازی شدیم‌. در مورد مسائل پوشش و حجاب حرف می‌زدیم. با اینکه یواش حرف می‌زدیم، اما احساس کردم بعضی از آقایون مغازه‌دار به صحبت‌هامون گوش می‌دادند. وارد یک مغازه شدیم. صدای قرآن زیبایی پخش می‌شد. احساس آرامش کردم. هیچ کدام از فروشنده‌های آقا را نگاه نکرده بودم اما صدای قرآن به من آرامش می‌داد.   توی مسیر به سفره فروشی رسیدیم. سفره‌های خوشگلی داشت. یک سفره خریدم. حلما هم چند مغازه عقب‌تر از مغازه فروشی سفره خرید باهم به سمت حرم مطهر حرکت کردیم. در گیت بازرسی حرم حسابی ما را گشتند. بسیجی کنار اطراف حرم توجه ما را به خودش جلب کرد. بنده‌های خدا با تفنگ ایستاده بودند و مراقب امنیت مردم بودند. برای سلامتیشون دعا کردم. وارد حرم مطهر شدیم. نزدیک حرم حلما گفت: " یک خوراکی شیرین بخرم قندم افتاده" من هم قبول کردم. با هم وارد حرم شدیم. سلامی به خانم فاطمه معصومه (س) دادیم و از آنجا مستقیم وارد زیر زمین صحنه نجمه خاتون شدیم. از آنجا مستقیم وارد بخش آموزش قرآن و حدیث شدیم. من خودم از اساتید حرم هستم. از حلما دعوت کردم با هم دیگر در بخش استراحتگاه اساتید بشینیم. اساتید مختلفی را ملاقات کردم. با اینکه روز کاری خود من نبود ولی با کارمندها و اساتید سلام و احوالپرسی داشتم و صحبت و گفتگو‌هایی داشتیم. از اینکه قرآنی‌های نورانی را می‌دیدم احساس خوبی به من دست داد. واقعاً فضای نورانی حرم آرامش و حس امنیت را به من می‌داد. آنجا با حلما چای و شیرینی خوردیم و بعدش با اساتید خداحافظی کردیم و از حرم خارج شدیم. به سمت پارکینگ حرکت کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ما حرکت کردیم و در مسیر یکی دوبار مسیر خانه را به حلما اشتباه گفتم و باعث به درد سر انداختن حلما شدم. علت اصلی این گیج بودن هم بحث‌های سیاسی که هنوز در ماشین ادامه داشت. آنقدر حرف زده بودیم، آنقدر بحث کرده بودیم، آنقدر تحلیل داشتیم که دیگه خودمون هم خسته شده بودیم. به حلما گفتم: "بیا خونمون چند لحظه بشین هیچکس خونه نیست. پسرم که رفته مدرسه. پدرش هم رفته سرکار. چند لحظه بیا" حلما قبول نکرد و گفت: "حتما باید برم خونه. بچه‌های نازنینم توی خونه هستند. تشکر. خداحافظ" از همدیگه جدا شدیم. وارد خانه شدم و همان اول سری به یخچال زدم. به محض دیدن داخل یخچال چشمم به قمقمه پسرم افتاد. غصه خوردم از این که قمقمش را نگرفته بود. گوشیم را برداشتم. شماره مدرسه را پیدا کردم و با مدرسه تماس گرفتم. آقای ناظم گوشی را برداشت و خودم را معرفی کردم. گفتم: " پسرم امروز قمقمه رو نیاورده. توی مدرسه آبسردکن دارید؟ لیوان دارید؟" گفت: "آب سردکن داریم ولی لیوان نداریم باید با خودش می‌آورد" گفتم: " پسرم فراموش کرده و این قضیه خیلی منو ناراحت می‌کنه. خجالتیه خیلی هن تشنش میشه" ناظم گفت: "باشه اشکالی نداره پیگیر می‌شم و به معلمش میگم از توی دفتر لیوان یکبار مصرف بهش بدن" تشکر کردم و تأکید کردم فراموش نکنند. گفت: " باشه حتما" الحمدالله فراموش هم نکرده بود. باورم نمیشد امروز این همه جهاد تبیین داشتم. این همه صحبت کردم. این همه روشنگری داشتم. این همه امر به معروف و نهی از منکر داشتم. خودم باورم نمی‌شد. حرف خانم چادری که نوزاد تو بغلش بود یادم نمیره به من و حلما نگاهی کرد و گفت: " خدا خیرتون بده که جهاد تبیین می‌کنید" یاد حرفش که افتادم احساس خوبی به من دست داد و خدا را شکر کردم که امروز توانستم ذره‌ای دِینَم را به شهدا و حاج قاسم عزیز ادا کنم و امیدوارم که دل امام زمانم را هم شاد کرده باشم. @roozneveshthayeman