#خاطره
معصومه دوست بسیار خوب و ساده من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت، بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمیداد!
فصل امتحانات بود ناگهان معصومه را دیدم که با رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد ... از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟
گفت الان که از میدان شهدا به سمت مدرسه میآمدم تشییع جنازه یک شهید بود من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازه شهید شرکت کنم، ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمیکنی؟ اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما، مثل گل پرپر شدهاند... چرا این طور در خیابان ظاهر میشوید؟ خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود!
امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم؛ مهرماه در حیاط مدرسه منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم و پرسیدم: چه شد هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده؟
بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد: یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟
گفتم: بله
ادامه داد: تابستان یک روز رفته بودم مزار شهدا، همین طور که بین قبور شهدا قدم میزدم چشمم به عکس همان آقا افتاد که در ردیف اول قطعه سوم در قبری آرام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود، گویا آن لحظه تمام وجودم را به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.
مشتاقانه منتظر پنج شنبه و رفتن به میعادگاه بچههای حزب الله، مزار شهدا بودم تا با معصومه به آنجا رفتیم؛ نورانیت آن شهید آن قدر ما را مجذوب کرد که ساعتها کنار مزارش نشستیم و با او حرف زدیم.
سالها از آن ماجرا میگذرد و هنوز هر هفته که برای زیارت اهل قبور میرویم، خاطره شهید محمد نور بهشت ما را به کنار مزارش میکشاند و به یاد آن روزها اشکمان را جاری میکند.
خواهر این شهید که سالها بعد با ایشان همکار شدم میگفت از این خاطرهها از زندگی محمد برای ما زیاد نقل میکنند.
منبع: کتاب "چی شد چادری شدم؟"
🍀
🌺🍀
💠💠💠💠