eitaa logo
روشنا بوشهر
1.9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
195 فایل
🌐هدف کانال روشنا بوشهر روشنگری است. 🔰روشنا بوشهر یک کانال آموزشی،تحلیلی و تربیتی است. 📝 مخاطبین گرامی پیشنهادات،انتقادات و مطالب مهم خود را برای پیشبرد اهداف روشنگری با ادمین زیر به اشتراک بگذارید:👇 ارتباط با ادمین کانال: @Mahdiyar6167 @amin_nazi13
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ بگو ورشکست شدم دیگه! 🔻 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرف‌هایم گوش کرد، گفت: «تو چقدر قرآن می‌خونی؟» گفتم: «اگه وقتی بشه می‌خونم؛ ولی وقت نمی‌شه. بیست و چهار ساعته دارم می‌دوم.» گفت: «نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر می‌خونی؟» باز همان جواب را دادم. چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت: «بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه!» گفتم: «چطور آقا مهدی؟» گفت: «تو با همون ایمان سنتی‌ای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوخته‌ای نداری؛ نه مطالعه‌ای داری، نه قرآن می‌خونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایه‌ای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من می‌گم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو ببند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.» 🎙 راوی: میرمصطفی الموسوی، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۲۱۴ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ 🌖روشنا بوشهر 🌎https://eitaa.com/roshana_bushehr
1⃣ برش اول؛ 🔻 تهران که بودیم، یک بار پیشش رفتم. گفت: «سید مرتضی! دو سه تا نیرو برام بفرست کارشان دارم.» خودم به همراه دو نفر دیگر آمدیم. گونی‌هایی را از قبل آماده کرده بود. آن‌ها را پر از مواد غذایی و گوشت می‌کردیم. همه را پشت ماشین گذاشتیم و شبانه به سمت یکی از محلات فقیرنشین حرکت کردیم. هر گونی را پشت یکی از خانه‌ها می‌گذاشت. کناری مخفی می‌شد. صاحب‌خانه در را باز می‌کرد، دور و اطراف را وارسی می‌کرد و با نگاهی به داخل گونی با خوشحالی آن را به درون خانه می‌برد. 2⃣ برش دوم؛ 🔸 مغازهٔ میوه‌فروشی داشت. نشستیم به صحبت از اوضاع جبهه. در خلال صحبت‌ها، گاهی پیرمرد یا پیرزنی می‌آمد و می‌گفت: «آقا سید! میوهٔ لکه‌دار و خراب اگر داری بریز داخل کیسه بده من ببرم.» سید بلند می‌شد، گُل میوه‌ها را سوا می‌کرد و به همراه مقداری پول داخل کیسه می‌گذاشت و به او می‌داد. این رویهٔ او بود. شاید در روز صد کیلو میوه را این‌طوری دست مردم می‌داد. 🎙راوی: سید مرتضی امامی و محمد تهرانی 📚 برگرفته از کتاب | خاطراتی از ❤️ 🌖روشنا بوشهر 🌎https://eitaa.com/roshana_bushehr
✳️ شرمندهٔ فرزندان شهدا می‌شوم 🔻 نوروز سال ۶۵ بود. طبق رسوم، خانواده‌ها در حد توان و عرف جامعه براى فرزندانشان لباس نو می‌خريدند. همان سال، به اصرار پدر براى محمدرضا كت‌وشلوار و كفش نو خريدیم. همهٔ اعضای خانواده آماده شدیم تا براى ديدوبازديد به خانهٔ پدربزرگ برویم. برادرم با اكراه لباس و كفش‌های نو را پوشید. وقتى همه آمادهٔ خارج شدن از خانه بودیم ناگهان متوجه شدیم محمدرضا در باغچهٔ حیاط، روى کفش‌هایش خاک مى‌پاشد! مادر به شوخى گفت: «آهاى رضا، چه كار مى‌كنى؟!» محمدرضا که دید همه به او نگاه می‌کنیم، با دستپاچگى گفت: «وقتی بچه‌هاى شهدا ما رو با اين لباساى نو ببینند‌، از آن‌ها شرمنده می‌شوم.» این را که گفت، انگار همهٔ ما در اولین روز از نوروز شرمندهٔ فرزندان شهدا شدیم. 📝 خاطره‌ای از شهید محمدرضا قمریان ❤️ 🌖روشنا بوشهر 🌎https://eitaa.com/roshana_bushehr