✔️بعد از رفتن حاجاصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم. یکبار بعد از شهادت دامادم حاجمحمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاجاصغر رفتیم. تا زمان شهادتش ما نمیدانستیم مسئولیتش چیست.
🔸در سوریه از پسرم پرسیدم: «اینجا چهکاره هستی؟»
گفت: «ما کارهای نیستیم.»
🔹بعدها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاجاصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار میکنید؟»
یک بار گفت: «من در یک اتاق نشستهام؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.»
⁉️پرسیدم پس شما هیچکارهای! بیسیمچی هم نیستی؟
گفت: «نه.»
پرسیدم: «پس چه کار میکنی که به ایران نمیآیی؟»
گفت: «مینشینیم در اینجا، یک وقتهایی بچهها لباس یا وسیلهای میخواهند برای آنها میبریم.»
گفتم: «باشد خدا کمکتان کند.»
🍃هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمیدیدیم؛ مثل یک مهمان میآمد و چند ساعت کنار ما بود و میرفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊