💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت171 چند لحظهای سکوتِ وهمآوری که خاص منطقه جنگی ست خانه را پر میکند؛ همان سکوتی که حتی صدای رگبار تیراندازی و انفجار هم آن را نمیشکند. و دوباره صدای خشخش... این بار واضحتر؛ طوری که میتوانم قسم بخورم کسی پشت دیوار قدم میزند. گاه داعشیها به عمد خودشان را نشان میدهند که درگیری درست کنند و نیروهایمان را معطل کنند. این چند روز، هرچه شهید و زخمی داشتهایم، از همین خانهها بوده. حامد دستی برایم تکان میدهد و سرش را تکان میدهد که چکار کنیم؟ نفس عمیقی میکشم و دل به دریا میزنم. خم میشوم و از روی زمین، یک پارهآجر برمیدارم و پرت میکنم مقابل سوراخی که خود داعشیها به آن میگویند طلاقیه. پارهآجر خرد میشود و صدای برخوردش با زمین، سکوت خانهها را میشکند. بلافاصله، صدای رگبار گلوله در گوشمان میپیچد. خردههای خاک و سنگ و آجر به هوا میپرد و من سرم را خم میکنم و تعداد تیرهایی که شلیک میشود را میشمارم: - تق، تتق، تق، تق، تتق، تق... هشت تا. تقریباً نیمی از خشابش را بخاطر یک پارهآجر حرام کرد. معلوم است که اصلا اعصاب ندارد! صدای دادش را میشنوم که میگوید: - انت مین؟(تو کی هستی؟) حامد سوالی و مضطرب نگاهم میکند. فریاد میزنم: - نحنا ابنا حیدر.(ما فرزندان حیدریم.) صدایم در اتاق پژواک میشود و سکوت. حامد کمی خودش را جلو میکشد و دستش را روی زمین ستون میکند. سعی دارد سوراخ را ببیند. بعد از چند لحظه، صدای فریاد میآید که: - لبیک یا زینب! لبخند بیرمقی در چهره مضطرب حامد نمایان میشود و میخواهد از جا برخیزد که با اشاره دست، متوقفش میکنم و ابرو بالا میاندازم. تجربه ثابت کرده است به هرکس اینجا فریادِ «لبیک یا زینب» سر میدهد نمیتوان اعتماد کرد. گاهی داعشیها برای فریب نیروهای ما از این حیله استفاده میکنند. دو سال پیش یکی از بچههای سپاه تهران، سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد. حامد اخم میکند و سر جایش مینشیند. چشمم را به حفره طلاقیه میدوزم، خم میشوم و نارنجکی از جیب شلوارم بیرون بیرون میآورم. انگشتم را در حلقه ضامن نارنجک میاندازم و آرام با تکیه به دیوار، خودم را به لبه طلاقیه میرسانم. سرم را به دیوار میچسبانم و سعی میکنم کوچکترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم. نفسم را در سینه حبس میکنم و با کمی دقت، صدای نفس زدن کسی که دقیقاً پشت دیوار منتظر است را میشنوم. آرام و کند و مضطرب نفس میکشد و بعد از چند لحظه، آرام با کس دیگری نجوا میکند. پس دو نفرند. نمیفهمم دقیقاً چه میگوید؛ اما حس خوبی ندارم. اگر خودی بودند، باید میدانستند پاکسازی این قسمت با ماست. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞