📚 #یک_دقیقه_مطالعه
اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد.
داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
"راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"
مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تاخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من باز هم صبوری به خرج میدادم؟
راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم؟!
اگر مردم نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟
نوشتههایی همچون:
- کارم را از دست دادهام
- درحال مبارزه با سرطان هستم
- در مراحل طلاق، گیر افتادهام
- عزیزی را از دست دادهام
- احساس بیارزشی و حقارت میکنم
- در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم
- بعداز سالها درس خواندن، هنوز بیکارم
- مریضی در خانه دارم
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها...
همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمیشود فریاد زد...
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
یک داستان کوتاه و واقعی:
من در خانوادهای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی میکردم .
هنگامیکه از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند، خانوادهام به رغم گریههای شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند.
یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند.
غم وغصه ی من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم .
دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن "معلم کلگیری" افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه ؟!
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه که بود من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود . تصمیم گرفتم که معلمم را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را در بازار "نمره یک" یافتم.
در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند .
هنگامیکه اورا دیدم، بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم:
استاد عزیز، شما حق بزرگی به گردن من دارید.
او گفت: من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم!
من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت: لابد آمدهای که آن یک ریال را به من پس بدهی؟
گفتم آری
و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در چم آسیاب به راه افتادم .
هنگامیکه به ویلا رسیدم، به استادم گفتم: "استاد، این ویلا و این ماشین را به ازای آن یک ریال از من قبول کنید و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهید داشت. استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت: "اما این خیلی زیاد است"
من گفتم: نه به اندازه ی آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی. من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس میکنم...
این داستان جالب داستان "بهرام گرامی" معروف به "بهرام قصاب است
میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره ی آجر پزی خصوصی در منطقه " تمبی" مسجدسلیمان را با بیش از 200 هزار سفال و آجر، وقف خیریه کرده است.
پ.ن:
در سرزمین خاطرهها، آنان که خوبند همیشه سبزند و آنان که محبتها و دوستیها را بر قلبشان برافراشتند همیشه به یاد میمانند.