هیچوقت برای کسی که باعث درد
و ناراحتی تو شده، درد را آرزو نکن...
او اگر درون خودش درد و
کمبودی نداشت ، به تو آسیبی نمی زد
برایش بهبود و شفا آرزو کن
این چیزی است که به آن نیاز دارد!
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
آتش سوزی اتوبوس در مسیر همدان-کرمانشاه؛انفجار مواد مایع در ساک یکی از مسافران، علت حادثه انحراف اتوبوس
آتش سوزی و خارج شدن کنترل یک دستگاه اتوبوس مسافربری در مسیر همدان-کرمانشاه در ابتدای گردنه اسدآباد یک فوتی و ۱۰ مصدوم بر جای گذاشت.
این اتوبوس از مبدا تهران به مقصد ایلام در حال حرکت بود.
مصدومان این حادثه با چهار دستگاه آمبولانس به مراکز درمانی منتقل شدند.
در اثر انفجار مایعی که در ساک یکی از مسافران اتوبوس وجود داشته و در جاباری سقفی اتوبوس قرار داشت، کنترل خودرو از دست راننده خارج که متاسفانه در این حادثه یک نوزاد یک ساله جان باخت.
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ
ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ هم ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ.
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ.
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ،
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ!
ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ،
ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ!
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ.
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ.
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
💢ترور کور ۲ تن از کارکنان فرماندهی انتظامی تفتان🥀🇮🇷😔
🔹 ساعاتی قبل در پی حمله تروریستی ناجوانمردانه اشرار و کوردلان معاند به واحد انتظامی شهرستان تفتان متأسفانه دو نفر از کارکنان غیور پلیس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا، تروریست های کور دل بصورت کاملا بزدلانه اقدام به ترور دو نفر از کارکنان اداره پشتیبانی فرماندهی انتظامی شهرستان تفتان که در حین انجام امور خدماتی بودند، نموده و به سرعت از محل متواری شدند.
🔹در این حادثه تروریستی سروان محمد میرشکار رئیس اداره پشتیبانی و سرباز وظیفه رضا فسنقری به فيض شهادت نائل آمدند.🥀🇮🇷😔
🔹 تیم های تخصصی برای بررسی دقیق موضوع از ساعتی پیش در منطقه حضور پیدا کرده و تحقیقات خود را آغاز کرده اند.
🔹بر اساس این گزارش شهید میرشکار اهل کلاله، متاهل و دارای دو فرزند پسر و دختر و شهید فسنقری مجرد و ساکن سبزوار بود.
#امنیت_اتفاقی_نیست
#مدفعان_امنیت
#شهدای_امنیت
🔰 سازمان اطلاعات فراجا
روشنگرانه
خدایا به مادر این دو شهید عزیز صبر زینبی عطا بفرما 🤲🇮🇷
خدایا خودت حافظ و نگهدار سربازان و مدافعان امنیت کشورمان باش 🇮🇷🤲
خدایا هیچ مادری رو با داغ فرزند امتحان نفرما 🇮🇷🤲
خدایا این سربازان هر کدام امید دل مادری بی قرار هستند ،مادری که در انتظار بازگشت فرزند رشیدش به آغوش گرم خانواده هست 🥀🇮🇷😔😔😔
روشنگرانه
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهارم🎬: صدیقه که لحنش حاکی از تعجب بود گفت: چی میگی فاطمه؟! حالت خوبه؟
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجم🎬:
بچه ها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه رفت، داخل آشپزخانه شد و طوری قدم برمیداشت تا خورده شیشه ها به پایش نروند، خودش را به فاطمه رساند و دستهٔ بشقابی را که دست فاطمه بود، بیرون کشید و گذاشت روی کابینت و بعد دو دست فاطمه را گرفت و از آشپزخانه که پر از خورده شیشه بود بیرون آورد.
کنار اوپن ایستاد و گفت: فاطمه جان، عزیزم، چرا این کارا را با خودت میکنی؟! یعنی این موضوع اینقدر برات سنگین هست؟! مگه چند سال پیش که اون بیماری عضلانی را گرفتی خودت روی برگه ننوشتی و به من اجازه ازدواج مجدد ندادی؟!
فاطمه با خشم نگاهی به روح الله کرد، دستهایش را از دست های روح الله در آورد و محکم او را به عقب پرت کرد، به طوریکه که قامت مردانهٔ روح الله،تلو تلو خوران به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
فاطمه جلوتر رفت و برای اولین بار بعد از پانزده سال زندگی مشترک، همانطور که با مشت های گره کرده اش به سر و سینهٔ روح الله میزد گفت: مگه همین توی مکار نبودی که اونزمان میگفتی زن یکی و خدا یکی،مگه نمی گفتی فاطمه از سرم هم زیاده، مگه نمی گفتی فاطمه دیوونه شده اینو نوشته مگه نمی گفتی روح الله میمیره اما روی فاطمه هوو نمیاره، بعدم این موضوع مال چند سال پیش که من بیمار بودم، هست، اونزمان زن نگرفتی، حالا که من خوب خوب شدم و دیگه اثری از اون بیماری نیست و نخواهد بود، رفتی زن گرفتی؟!
فاطمه یک لحظه ساکت شد، انگار ذهنش درگیر موضوعی شده بود، ناخودآگاه کتاب ریاضی زینب که روی اوپن بود را برداشت و به طرف روح الله پرتاب کرد و گفت: ببینم اون برگ اجازه نامه را از کجا پیداش کردی؟! دست من بود و من اصلا یادم نمیاد اونو کجا گذاشتم.
روح الله کتاب را از جلوی پایش برداشت و گفت: شراره جاش را بهم گفت، گفت تو صندوقچه چوبی تو انبار کنار یه سری دفتر که مال زمان تحصیل تو بوده، هست و من اونو درست همونجایی که شراره گفته بود پیدا کردم.
چشام را ریز کردم و در عین عصبانیت گفتم: چرا اینقدر دروغ میگی؟! شراره از کجا میدونست همچی نامه ای وجود داره؟! من که راجع به این نامه با کسی حرف نزدم، فقط تو میدونستی من همچی چیزی نوشتم.
روح الله شانه هایش را بالا داد و گفت: به جان فاطمه من اصلا یادم نبود، من این موضوع را فراموش کرده بودم، خود شراره گفت، جای دقیقش هم که آدرس داد، من فکر کردم خودت بهش گفتی...
ذهن فاطمه هنگ کرده بود و با خود فکر میکرد، اگه روح الله راست بگه که میگه چون روح الله اهل هر چی بود ، اهل دروغ نبود، شراره از کجا فهمیده؟! من که به احدالناسی این موضوع را نگفتم!!
با تکرار نام شراره، دوباره خون فاطمه به جوش آمد، دنبال گوشیش میگشت تا جلوی روح الله به شراره زنگ بزند، اما پیدایش نمی کرد، همه جا را بهم ریخت، یادش نبود که گوشی را آخرین بار توی اتاق دستش بوده، به طرف آشپزخانه رفت، روح الله از ترس اینکه دوباره بشکن بشکن راه بیاندازد و صدا به بیرون خانه برود راه فاطمه را سد کرد.
فاطمه با مشتش روی سینهٔ روح الله کوبید وگفت: نمی بخشمت....نمی بخشمت من چی برات کم گذاشتم که در همین حین صدای زینب بلند شد: مامان! حسین خودش را کشت، نیم ساعته داره مثل دیوونه ها جیغ میکشه، تو رو خدا تمومش کنید.
فاطمه نگاهی به چشم های سرخ از گریه زینب کرد و به طرف اتاق راه افتاد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛