eitaa logo
روشنگرانه
450 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
28 فایل
🌹🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 ♥الله جل جلاله♥ ★*●قُرآن موُنِسَم●*★ 💚عاشق اهل بیتم💚 ●مطیع ولایت فقیه● ❤️شیداےشھادت❤️ 🇮🇷☫مُحِبِّ ایرانم☫🇮🇷 گلچینی از مطالب ناب؛👇 « اخلاقی-اجتماعی ،حقوقی،سیاسی،تربیتی،فرهنگی،.......» ۱۴۰۰/۱/۲۲
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را جدا کرد، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و... با خودش گفت: حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن. اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده،بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست. داستان زندگی هم مثل همین کلم است. ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
یه نفر میگفت: پدربزرگم یه نیسان داشت که گفته میشد اولین نیسانیه که وارد ایران شده، با راست و دروغش کار ندارم،خیلی نیسانشو دوست داشت و روشم تعصب داشت و باهاش هم تو جاده کار میکرد، یادمه یه بار نشستم کنارش گفتم من هیچی نمی بینم اینقد که شیشه شکسته شده و خورد شده شما چجوری رانندگی میکنی؟ گفت به این خوبی دیده میشه چی رو نمیبینی؟ گفتم چجوری این شکلی شد؟ گفت یه بار داشتم تو جاده رانندگی میکردم که یه تیکه سنگ کوچیک از ماشین کناری پرت شد اولش یه ترک کوچیک بود بعد کم کم بر اثر زمستون و تابستون و سرما گرما، بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه کل شیشه رو گرفت میگفت پدربزرگم حاضر نبود قبول کنه که ترک داره و تعمیرش کنه بس که دوسش داشت. ما آدمام اینجوریم،عیبامونو قبول نمی کنیم، ایرادامونو نمی پذیریم و اصلاحش نمیکنیم تا اینکه بزرگ و بزرگ تر میشن... میگفت اگه میخواید عاقبت پدربزرگمو بدونید، یکی از همون شب ها تو جاده بدلیل دید کم تصادف کرد و فوت کرد. همین عیبامون باعث نابودیمون میشن، همینایی که نمیپذیریمشون! ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت: من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار. این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت. پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد. اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود: خداى داند و من دانم و تو هم دانى که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
تنهابازمانده ی یک کشتی شکسته توسط جریان آب به جزیره ای دورافتاده برده شد. اوبا بیقراری به درگاه خداوند دعا کرد تانجات پیداکند. ساعت هابه اقیانوس چشم میدوخت شایدنشانی ازکمک بیابد اماچیزی بچشم نمی آمد. سرانجام باناامیدی تصمیم گرفت کلبه ای کوچک کنارساحل بسازدتاازخودووسایل اندکش محافظت کند. یک روزپس ازآنکه ازجست وجوی غذابازگشت، خانه ی کوچک رادرآتش یافت؛ اندک لوازمش دودشد وبه آسمان رفت. بدترین چیزممکن رخ داده بود... عصبانی واندوهگین فریادزد: "خدایاچگونه توانستی بامن چنین کنی؟" صبح روزبعدباصدای کشتی که به جزیره نزدیک میشد ازخواب برخاست؛ آن کشتی می آمد تانجاتش دهد..! مردازنجات دهندگان پرسید: "چطورمتوجه شدیدمن اینجاهستم?" آنهاگفتند: "ماعلامت دودی که فرستادی دیدیم.!" آسان میتوان دلسردشد،هنگامی که بنظرمی رسدکارها به خوبی پیش نمیرود، امانبایدامیدمان را ازدست بدهیم زیراخدادرکنارماست،حتی درمیان درد ورنج...! دفعه ی بعد که کلبه یا دلتان درحال سوختن است به یادآوریدکه آن شاید علامتی برای فراخواندن رحمت خداوند باشد... حتما بخونید 👌 ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
🌸 زیباازحضرت موسی(ع)🌸 ☀️روزی موسی به پیشگاه عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن! خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد! 🌱حضرت موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت. در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت.اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت. کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت. 🌿موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست. در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید:آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟ 🍀کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت ،اظهار بی خبری کرد. سوار،باچند ضربه،کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت. موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟ حکمت هرچی بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!! ❣خداوند فرمود:ای موسی!پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود. اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید. اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید. ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
🪐 مرد سالخورده ای در ساعات پایان‌ عمرش به پسرش یک ساعت قدیمی داد و گفت: این ساعت از پدر بزرگت به من ارث رسیده و 200سال قدمت دارد. قبل از آنکه آنرا به تو بدهم به ساعت فروشی برو و قیمت آنرا بپرس . پسر به صحبت پدر عمل کرد و گفت ساعت فروش آنرا فقط به قیمت 50هزار تومان می‌خرد. پدر گفت: حالا به کافی شاپ برو و قیمت آنرا بگیر پسر برگشت و گفت کافی شاپ هم بیشتر از 50هزار تومان به این ساعت نمی دهد. پدر گفت: اینبار به موزه برو و قیمت آنرا آنجا بپرس. پسر برگشت و گفت: موزه بابت این ساعت یک میلیارد تومان می دهد. پدر گفت: اگر در جای هستی و قدر تو را نمی دانند بدان که در جای اشتباهی قرار گرفته ای. به جای برو که قدر و ارزش تو را می دانند. ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
💢پیرمرد فقیر پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها دعا و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی کیسه ای از طلا ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود… ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
"برکت مهمان" زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است... زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛ اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم... "پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..." ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
مجلس ميهمانی بود. پير مرد از جايش برخاست تا به بيرون برود. اما وقتی که بلند شد، عصای خويش را بر عکس بر زمين نهاد. و چون دسته عصا بر زمين بود، تعادل کامل نداشت. ديگران فکر کردند که او چون پير شده، ديگر حواس خويش را از دست داده و متوجه نيست که عصايش را بر عکس بر زمين نهاده. به همين خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصايت را بر عکس گرفته ای؟!        پير مرد آرام و متين پاسخ داد : زيرا انتهايش خاکی است، می‌خواهم فرش خانه تان خاکی نشود . مواظب قضاوتهايمان باشيم. برای کسی که ميفهمد هيچ توضيحی لازم نيست و برای کسی که نميفهمد هر توضيحی اضافه است آنانکه ميفهمند ، عذاب ميکشند و آنانکه نميفهمند ، عذاب می دهند مهم نيست که چه "مدرکی" داريد مهم اينه که چه "درکی" داريد.. ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها! سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم! دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! حکمت این داستان: خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!! ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
✍ محمد جعفر خیاطی، یکی از عجیب ترین معلمان دنیا بود و امتحاناتش عجیب تر! 🖌 امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح می‌کرد، آن هم نه در کلاس، در خانه... دور از چشم همه! 🖌 اولین باری که برگه‌ امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم. 🖌 فردای آن روز در کلاس وقتی همه بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من. به جز من که از خودم غلط گرفته بودم. من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم. 🖌 بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ بهتری بگیرم. 🖌 مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت. چهره‌ همکلاسی‌هایم دیدنی بود. 🖌 آنها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند. 🖌 اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم. 🖌 چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم. ✍ زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان‌ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم. اما یک روز برگه‌ امتحانمان دست معلم می‌افتد. آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می گیریم. ✍ تا می‌توانی غلط‌های خودت را بگیر قبل از اینکه غلطت را بگیرند. ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ @roshangarane_313 ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛