♦️قصه ای واقعی وآموزنده
▫️ جوانی پارچه ای را نزد پیرمرد خیاط برد واز او خواست با آن پارچه کت و شلوار برایش بدوزد خیاط قبول کرد ، اجرت کار ۱۵ تومان مشخص شد و جوان چند روز بعد برای تحویل لباسش آمد و مبلغ ۱۵ تومان پرداخت کرد پیر مرد خیاط با لبخند ۵ تومان پس داد وقتی جوان علت را جویا شد گفت: ما طی نمودیم اجرت ۱۵ تومان باشد و من راضی هستم چرا ۵ تومان پس دادید ؟
پیرمرد خیاط گفت گمان میکردم این کت و شلوار یک روز و نیم کار میبرد ولی یک روزه تمام شد دستمزد من در یک روز ده تومان کافی است . این گونه میشود پیرمرد خیاطی میشود شیخ رجبعلی خیاط و حضرت امام عصر ارواحنا فدا برای دیدنش به مغازه اش میرود و با او نشست و برخواست میکند.
📚 کتاب کیمیای محبت
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
▪️خداوند قسم یاد کرده...
قال الامام الباقر - علیه السلام -: اِنّ الحُسَیْنَ صاحِبَ کَربَلا قُتِلَ مَظْلوما، مَکروبا عَطْشانا، لَهفانا فآلَی اللّه عَزَّوَجلّ عَلی نَفْسِهِ اَن لا یاتیَهُ لَهفانٌ و لا مَکروبٌ و لا مُذنِبٌ و لا مَغمومٌ و لا عَطشانٌ و لا مَنْ بِهِ عاهَةٌ ثُمَّ دَعا عِندَهُ و تَقَرَّبَ بِالحُسَیْنِ بنِ عَلی علیه السلام اِلَی اللّه عَزَّوَجَلَّ إلاّ نَفَّسَ اللّه کُرْبَتَهُ وَ اَعطاهُ مَسأَلَتَهُ و غَفَرَ ذَنبَهُ وَ مَدَّ فی عُمُرِهِ وَ بَسَطَ فی رِزقِهِ فَاعتَبِروا یا اُولی الاَبْصار.
امام باقر - علیه السلام -: حسین، بزرگ مرد کربلا، مظلوم و رنجیده خاطر و لب تشنه و مصیب زده به شهادت رسید. پس خداوند، به ذات خود، قسم یاد کرد که هیچ مصیبت زده و رنجیده خاطر و گنهکار و اندوهناک و تشنه ای و هیچ بَلا دیده ای به خدا روی نمی آورد و نزد قبر حسین علیه السلام دعا نمی کند و آن حضرت را به درگاه خدا شفیع نمی سازد، مگر این که خداوند، اندوهش را برطرف و حاجاتش را برآورده میکند و گناهش را میبخشد و عمرش را طولانی و روزی اش را گسترده میسازد. پس ای اهل بینش، درس بگیرید!
📚«بحارالأنوار، ج ۱۰۱، ص ۴۶، ح ۵»
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 موکب متفاوت دهههشتادیهای همدان با امکانات کامل
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨نشون عبدالهویج بدین.
بلکه سکته رو بزنه.😁
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
روشنگرانه
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سوم🎬: فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله مت
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهارم🎬:
صدیقه که لحنش حاکی از تعجب بود گفت: چی میگی فاطمه؟! حالت خوبه؟! روح الله زن گرفته؟!! اصلا باورم نمیشه، مگه میشه با وجود زن زیبا و مومن و هنرمندی مثل تو به طرف زن دیگه ای بره؟ اصلا این وصله ها به همسرت نمیچسپه، مراقب باش دچار تهمت زدن به یک مومن، نشی عزیزم
فاطمه بینی اش را بالا کشید و گفت: چه تهمتی صدیقه؟! خودش امروز اومده با گردنی برافراشته و با افتخار میگه زن گرفته...اونم کی...شراره...زن داداش سعیدش که خودش را کشت...صدیقه تو در جریان هستی من به خاطر حمایت از شراره چه حرف ها و بد و بیراه هایی را که تحمل نکردم، چقدر از فتانه، زن بابای روح الله زخم زبان شنیدم و به خاطره شراره رابطه ام با خانواده روح الله بهم ریخت، شراره هم چه مظلوم نمایی ها که پیش من نمی کرد، هر چی فکرش را میکنم صدیقه، با عقلم جور در نماید روح الله بره شراره را بگیره..
صدیقه از اونور خط حرف فاطمه را تایید کرد و گفت: به نظر من روح الله یا باهات شوخی کرده، یا اینکه می خواد تو رو امتحان کنه وگرنه گروه خونی روح الله و شراره بهم نمی خوره روح الله معمم و طلبه و مذهبی ،اونم با این پست و مقامی که داره، هرگز به طرف شراره که یک زن آزاد و رها و تقریبا بی بند و بار هست نمیره...
حرفهای صدیقه انگار آبی بود بر آتشی که در وجود فاطمه برافروخته شده بود، فاطمه که اندکی آرام شده بود، از صدیقه تشکری کرد و گوشی را قطع کرد.
از اتاق بیرون رفت و تا چشمش به بچه ها که با نگاه مظلومانه و اشک آلودشان، مادرشان را نگاه می کردند، لبخندی زد و یکی یکی بچه ها را بوسید و بعد رو به عباس و زینب گفت: نگران نباشید بچه ها، چیزی نشده ، انگار باباتون با من شوخیش گرفته، الانم شما برین بخوابین و بعد به حسین گفت: برو توی اتاق من و بابا، رو تخت بخواب من الان میام..
حسین با اینکه سنش کم بود، اما انگار موقعیت های خطیر را خوب درک می کرد، سری تکان داد و به سمت اتاق رفت.
فاطمه که از خوابیدن زینب و عباس مطمئن شد به طرف سرویس ها رفت تا وضو بگیرد.
فاطمه در حالیکه آب وضو از دست هایش می چکید از سرویس ها بیرون آمد، آهسته به سمت اتاق رفت، داخل اتاقش شد و متوجه شد که حسین روی تخت خواب رفته است، نگاهی به چهره مظلوم حسین انداخت و زیر لب گفت: تو چقدر سختی کشیدی! نمی دونم از وقتی به دنیا آمدی چت بود؟! شبها یکسره بی قراری می کردی، به چهل روز هم نشده دیگه سینه مادر را نمیگرفتی و حتی شیر خشک هم نمی خوردی، انگار یکی طلسمت کرده بود و بعد به سمت چادر سفید نمازش رفت چادر را بر سر انداخت و زیر لب تکرار کرد: انگار نه حسین که همهٔ خانواده من را طلسم کردند، اما هیچ طلسمی نمی تونه رابطه من و خدایم را از هم پاره کند و به نماز ایستاد، فاطمه می خواست دو رکعت نماز برای آرامش خود و خانواده اش بخواند و امیدوار بود که هر چه روح الله گفته،همه اش یک شوخی تلخ باشد،یک امتحان برای فاطمه تا میزان محبتش را بسنجد.
نماز فاطمه تمام شد که صدای درب هال ،خبر از آمدن روح الله میداد.
فاطمه مشغول جمع کردن سجاده بود که روح الله وارد اتاق شد..
فاطمه در حالیکه سجاده را روی پاتختی می گذاشت، لبخند زنان به سمت روح الله رفت، دستان سرد روح الله را در دستش گرفت و روی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت: روح الله، من میدونم که باهام شوخی کردی، اصلا امکان نداره تو همچی کاری کرده باشی، بعدم شراره تهران هست و ما تبریز، تو اصلا وقت همچی کاری را نداشتی...
روح الله که انگار خالی از احساسات و عواطف انسانی شده بود، دست فاطمه را کناری زد و گفت: هر چی گفتم راست گفتم، من شراره را عقد کردم، همون روزی که برای شرکت در کلاس دکترا به تهران رفتم، اونو عقد کردم.
ذهن فاطمه برگشت به عقب، اون روز را خوب به خاطر داشت، بعد از مدتها کلاس مجازی به خاطر کرونا، روح الله امد و گفت که استثنائا کلاسش یه مدت حضوری برگزار میشود، فاطمه که خوب میدانست همسرش تازه خانه خریده و پولی در بساط نداره، پول های عیدی بچه ها را که خاله و مامان بزرگ و بابابزرگ بهشون داده بودند و بیش از پونصد هزارتومان هم نمیشد، توی جیب همسرش گذاشت و خودش با دست خودش پیراهن به تن روح الله کرد،دکمه ها را یکی یکی با عشق بست و کت را روی شانه هاش قرار داد و نمیدانست که همسرش نه برای شرکت در کلاس دانشگاه بلکه به مجلس عقد خودش و شراره میرود.
عرق از سر و روی فاطمه می چکید ، لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود، فاطمه از جا بلند شد، بی هدف بیرون اتاق رفت و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، بدون اینکه بفهمد در کابینت ها را باز می کرد و دسته دسته ظرفهای چینی و بلور و کریستال را که روزی با عشق خریده بود بر میداشت و روی سرامیک های کف آشپزخانه خورد و خمیر می کرد، از صدای شکستن ظرفها عباس و زینب که انگار خودشون را به خواب زده بودند داخل هال آمدند، روح الله که حرکات جنون آمیز فاطمه متعجبش کرده بود..
روشنگرانه
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سوم🎬: فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله مت
ادامه دارد......
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
آیت_الکرسی
خواهش میکنم هر چقدرم که کار داری یه لحظه
به من گوش بده:متن زیررو با دقت بخون⭕️⭕️⭕️⭕️
بخون تا بفهمي خدا چه مهربونه
(فقط بخون)
فایده آية الکرسي:
خواندنِ آن، هنگام خروج از منزل، هفتاد هزار فرشته نگهبان شما ميشوند......
هنگام ورود به منزل، قحطی و فقر هرگز به منزلتان نمی آيد......
خواندن بعد از وضو، شخصيت شما را 70 درجه بلند مرتبه تر می سازد....
خواندن قبل از استراحت، فرشته ها تمام شب را محافظتان خواهند بود.....
خواندن بعد از نماز واجب، فاصله شما تا بهشت فقط مرگ است.....
پخش اين پيام زيبا صدقه جاريه است....
التماس دعا
بدا به حال اشخاصی که
آوازها و جوکها رو پخش ميکنند و
از نشر آيات قرآن خجالت ميکشند....
🌸اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
اللّه ُلاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُو الْحَيُّ الْقَيُّوم لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأَرْض مَن ذَاالَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِم وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُون بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَاشَاء وَسِع کُرْسِيُّهُ السَّمَاوَات وَالأَرْض وَلا يَؤُودُهُ حِفظُهُمَا وَهُوالْعَلِي الْعَظِيمُ)
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
@roshangarane_313
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛