روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
"قسمت نهم"🌱 «#تنهامیانداعش» حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حید
"قسمت دهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری
نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم
کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این
سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ،
آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل
تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون
کشید :»من بی غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله
کنم!« خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید
شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا
تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر
مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای
عباس را با بی تمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود
که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش
به عباس که مدام سوال پیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش
شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند
شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را
برداشتم. فقط دلم میخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه
حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای
سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست
دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ
شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر
و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میکردم
خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش
موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۰۷ قرآن کریم ( آیات ۳ تا ۵ سوره مبارکه مائده)
🍃🌹🍃
🌺 در وصیت پیامبر (ص) به امام علی (ع) آمده است: «وَعَلَیکَ بِتِلاوَةِالقُرآنِ عَلی کُلِّ حالٍ» یاعلی! برتو باد که در همه حال قرآن تلاوت کنی. (اصول کافی ۷/۷۹)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_پنجم » ✍️خطاب به برادران و خواهران م
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_ششم »
✍️خطاب به برادران و خواهران ایرانی...
💟 برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد...
کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ "از اصول مراقبت کنید"
🔵 اصول یعنی "ولیّ فقیه" خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ "امام خامنه ای عزیز" را عزیزِ جان خود بدانید.
❇️ حرمت او را "حرمتِ مقدسات" بدانید...
برادران و خواهران، پدران و مادران، عزیزان من! جمهوری اسلامی، امروز سربلندترین دوره خود را طی میکند...🇮🇷
❇️ بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد. دشمن به پیامبر شما چه نگاهی داشت و [دشمنان]چگونه با پیامبر خدا و اولادش عمل کردند، چه اتهاماتی به او زدند، چگونه با فرزندان مطهر او عمل کردند؟
🚸 مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار #تفرقه نکند...
✅ بدانید که میدانید مهمترین هنر خمینی عزیز این بود که اوّل اسلام را به پشتوانه «ایران» آورد و سپس ایران را در خدمت #اسلام قرار داد
🔶 اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبود، صدام، چون گرگ درندهای این کشور را میدرید؛ آمریکا، چون سگ هاری همین عمل را میکرد
✳️ اما هنر امام این بود که #اسلام را به پشتوانه آورد؛ عاشورا و محرّم، صفر و فاطمیه را به پشتوانه این ملت آورد
🌐 انقلابهایی در انقلاب ایجاد کرد. به این دلیل در هر دوره هزاران فداکار، جان خود را سپر شما و ملت ایران و خاک ایران و اسلام نموده اند و بزرگترین قدرتهای مادی را ذلیل خود نموده اند.
🚸 عزیزانم، در اصول اختلاف نکنید...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
"قسمت دهم"🌱 «#تنهامیانداعش» اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست
"قسمت یازدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های
من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را
به خوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار
شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به
کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و
همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخیهای این
چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود،
ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین
و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست
اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر
جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زنعمو به
دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و
بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن
یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و
همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً
نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را
پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی
شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم
باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان
وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین
علیه السلام رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را
بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم
نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با
شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
"قسمت یازدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های من هم از خجال
"قسمت دوازدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این
چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یکجا فهمیدم که
دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرین زبانیهای زن عمو را در هاله ای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه
عاشقانه حیدر لحظه ای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان،
عاشقانه ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس
ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که
پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر
از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر ملاشدن
احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان
مردانه اش به نرمی میلرزید. موهای مشکی و کوتاهش
هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و
سپیدش به شانه اش چسبیده بود که بی اختیار خنده ام
گرفت. خنده ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را
بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش
خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا
میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم
کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول
عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش
صدایم زد :»دخترعمو!« سرم را بالا آوردم و در برابر
چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ
مقدمه ای آغاز کرد :»چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو
میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_ششم » ✍️خطاب به برادران و خواهرا
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_هفتم »
🌴💫🌴💫🌴
🌷❤️شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند.
آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند.
🔆فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید.
🌹به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض میگذرید، آنها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید👌
🏵 نیروهای مسلّح خود را که امروز ←ولیّ فقیه→ فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید
✅و نیروهای مسلح میبایست همانند دفاع از خانهی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند
💠 و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیروهای مسلح میبایست منشأ «عزت ملت» باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
"قسمت دوازدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند رو
"قسمت سیزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را
میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد
:»قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به
تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم
و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه
بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا
عذرش رو بخوام.« مستقیم نگاهش میکردم که بعثی
بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد
:»من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بی غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام
حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!« پس آن پست
فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به
حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار
غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای
آرامش بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :»دخترعمو!
من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم.
فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون
نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.« کلمات آخرش
به قدری خوش آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست
بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از
چشمانم عذر تقصیر میخواهد. سپس نگاه مردانه اش
پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد
:»منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو
اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم
چیکار میکنم! وقتی گریه ات گرفت، تازه فهمیدم چه
غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
"قسمت سیزدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را میفه
"قسمت چهاردهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا
برات عزیزتره!« احساس کردم جمله آخر از دهان دلش
پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی
احساسش خجالت کشید! میان دریایی از احساس شفاف
و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت
برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانه ام را
در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست
دلم را گرفت :»ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ
شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم
میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از
خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها
هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی
فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری
گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم
تحمل کنم کس دیگه ای...« و حرارت احساسش به قدری
بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به
جایی جز هوای عاشقی برد :»همون شب حرف دلم رو به
بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما
من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که
گفتم فعلا حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!« سپس
از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده اش
گرفت و زیر لب ادامه داد :»اما امشب که شربت ریخت،
بابا شروع کرد!« و چشمانش طوری درخشید که خودش
فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید