🔴 شرح ماجرای #تجاوز به دانش آموزان #مدرسه از زبان جعفری دولتآبادی، دادستان تهران:
🔻در تاریخ ۶ خرداد سال ۹۷ و در پی تماس شهروندان با مرکز فوریتهای پلیس ۱۱۰ مبنی بر وقوع درگیری در یکی از دبیرستانهای غرب تهران، مأموران پلیس به محل اعزام شدند و متعاقبا پانزده نفر از اولیای دانشآموزان مبادرت به طرح شکایت نموده و اعلام کردهاند متهم به فرزندانشان تعرض جنسی نموده است.
🔻متهم نزد ضابطان و قاضی دادسرا اقرار نموده که در یک نوبت #فیلمهای مستهجنی که در گوشی تلفن همراه خود داشته است را برای تعدادی از دانشآموزان پخش کرده است. اما سایر اتهامات را منکر شده است.
🔻با انعکاس موضوع به دادسرا و تشکیل پرونده کیفری، متهم تحت تعقیب قضایی قرار گرفته و با صدور قرار تأمین به زندان معرفی شده است. تحقیقات در پرونده ادامه دارد.
🔺آنگونه که دانشآموزان و خانوادهها مدعی هستند، این فرد به بهانه اردو، با بردن دانشآموزان به محیطی خارج از مدرسه آنها را مورد آزار و اذیت قرار داده است این اتفاق دو بار و در قالب دو اردوی مختلف رخ داده و این فرد به اتهام خود نیز اقرار کرده است. طبق ادعای خانوادهها ۸دانشآموز روانکاوی شدهاند که به ۸نفر #تعرض شده است.
🔺طبق گفتههای دانشآموزان معاون مدرسه، اقدام به پخش فیلمهای #مستهجن کرده و پس از آن به آزار و اذیت آنها میپرداخت؛ این فرد امسال برای نخستین سال در این مدرسه حضور یافت و سالهای قبل در منطقه ۶آموزش وپرورش شهر #تهران مشغول به کار بوده است.
🔺در همین راستا وزارت #آموزش_و_پرورش بازرسی ویژهای را در این مسئله آغاز کرده و #مدیر مدرسه مذکور نیز استعفا داده است.
🔻اما مدیر این مدرسه کیست؟
🔺 #حسین_مدرسی مدیر و از اعضای هیات موسس همین مدرسه ای است که ناظمش به تعدادی از دانش آموزان #تعرض_جنسی کرده است!
🔺ظاهرا این فرد از طرفداران #کشف_حجاب بوده و در ماجرای "سعید #طوسی " و... عرصه را برای اهانت به #رهبری و نظام گسترده میدید!!
👉 @roshangarii 🌹
🔺 هر دو تقریبا همزمان! یک #جرم یا #اتهام داشتند: #سعید_طوسی و #آیدین_آغداشلو !
یکی از طائفه مذهبیون یکی از طائفه روشنفکران!
پ.ن: مورد آغداشلو هم مربوط به چند سال اخیر بوده است
#طوسی #قاری #فساد #صدای_آمریکا #ناظم #لواط #تجاوز #رهبر #تعرض #دستمالی #آزار_جنسی #کودک #کودکان #جنسی #قضاوت #قوه_قضائیه #تنابنده #سلبریتی #روشنفکر #فرح #پهلوی #آغداشلو #نقاش #سینما #تبرئه
👉 @roshangarii 🌹
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe