🔴 #آزادی و #دموکراسی همینجور داره از #فرانسه مهد #اروپا چکه میکنه!!!
#سرکوب مردم با #نفربر های #زرهپوش #جنگی در خیابان های فرانسه.. 😳😱
مقایسه کنید با #فتنه88 در #ایران فقط!!!
#حقوق_بشر #حق_اعتراض #شانزه_لیزه #اعتراض_سراسری #بازیگران #لیلا_حاتمی #سلبریتی #گرانی #بیکاری #تحریم #france #YellowVests #CNN #HumanRights #liberalism #BBC #Violence
👉 @roshangarii 🌹
🔴 دستور #لغو_پروازها با چه کسی بوده؟ 👆
کاش اینقدر قدرت داشتم تا رئیس #شورایعالی_امنیت_ملی حسن #روحانی را به جرم لغو نکردن پروازهای مسافری خارجی در شرایط صد در صد #جنگی محاکمه میکردم.
#سردار_حاجی_زاده #امنیت #نفوذ #توییت_روحانی #آمریکا #هواپیمای_مسافربری #پدافند #عین_الاسد #ترامپ #خائن #بی_بی_سی #منوتو #نفوذی #رهبر #مجلس #شجاعت_صداقت #سپاه #اصلاحات #اصلاحطلبان #سرطان_اصلاحات
👉 @roshangarii 🚩
🔴فوری: لغو پروازها در آن شب #جنگی به عهده #شورایعالی_امنیت_ملی به ریاست حسن #روحانی بوده است.
آیا حسن روحانی #محاکمه میشود؟
#محاکمه_روحانی
👉 @roshangarii 🚩
🔶 5 سوال مهم که در ماجرای هواپیمای اوکراینی مطرح است:
1- چه کسی #مجوز_پروازها در شرایط #جنگی را داده؟
2- چه کسی گفته موشکهای #کروز به سمت کشور آمده؟
3- مسئول اختلال در #تماس اپراتور با مرکز چه کسی است؟
4- چرا #هواپیما درحال نزدیک شدن به مقر #نظامی بوده؟
5- ربط #توییت_روحانی به ماجرا چیست؟ چرا #روحانی 2 شب قبلش به #ترامپ میگوید به #هواپیمای_مسافربری فکر کنید؟!
✅تاکنون جواب سوال 1 داده شده: روحانی، بعنوان رئیس هیئت دولت و #شورایعالی_امنیت_ملی وظیفه لغو پروازها و کلیر کردن آسمان را داشته
پاسخ بقیه را به جد دنبال میکنیم
#سردار_حاجی_زاده #حاجی_زاده #امنیت #آمریکا #هواپیمای_مسافربری #عین_الاسد #ترامپ #خائن #بی_بی_سی #منوتو #رهبر #مجلس #سپاه #اصلاحات #اصلاحطلبان #سرطان_اصلاحات #اعتراض #هواپیمای_اوکراینی #شکار_روباه
👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe