eitaa logo
کانال روشنگری‌🇵🇸
19.3هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
13.5هزار ویدیو
71 فایل
🔶پاسخ شبهات(اعتقادی-تاریخی-سیاسی) 🔶تحلیلهای ضروری روز 🔶روشنگرانه ها پیج انگلیسی: @Enlightenment40 عربی: @altanwir40 عبری: @modeut40 اینستا instagram.com/roshangarii5 سروش Sapp.ir/roshangarii توییتر twitter.com/tanvire12 نظرات: @Smkomail کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
دنبال کنید👇 مستند فاخر "ایستگاه پایانی دروغ" 💠 امشب: شبکه دو : بعد از خبر ۲۰:۳۰ شبکه یک : بعد از خبر ۲۱ شبکه خبر: بعد از خبر ۲۳
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... 💠 در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش نمی دانستم چه کنم و همان اندک اندوخته زبان عربی هم از یادم رفته بود که فقط توانستم اسلحه ام را پایین بیاورم تا کمتر بترسد و با دست چپم چراغ قوه را از میان دو لبم برداشتم بلکه به کلامی آرامَش کنم، ولی تنهایی و تاریکی این خرابه و ترس از تروریست ها امانش را بریده بود که خم شده و با هر دو دست به زمین خاکی خانه چنگ می زد و هر چه به انگشتان لرزانش می رسید به سمتم پرتاب می کرد و پشت سر هم جیغ می کشید: «حرومزاده تروریست! از خونه من برو بیرون!» لباس ارتش سوریه به تنم نبود تا قلبش قدری قرار بگیرد، نمی توانستم به خوبی عربی صحبت کنم تا مجابش کنم که من تروریست نیستم و می دیدم با هر قدمی که به سمتش می روم، تمام تن و بدنش به لرزه می افتد که چراغ قوه را مستقیم رو به سمت صورتم گرفتم تا چهره ام را ببیند و بفهمد هیچ شباهتی به تروریست های تکفیری ندارم و فریاد کشیدم: «من شیعه ام!» دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم، چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم: «نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم!» کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد. پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده و حالا می خواست همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند. از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛ همسر عبدالله بود، مدافع اهل زینبیه ☘️ که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید. سلام خدا به همه مدافعان حرم چه و چه 🌹 ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
✍️ 💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید. ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم. 💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد. ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. 💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم. از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد. 💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید. چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند. 💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد. یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست. 💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم. 💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند. 💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم. در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
✍️ داستان ▪️ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می‌زدند. با هر ضربه‌ای که به پیکرش می‌زدند، فشار بدنش را احساس می‌کردم که به شیشه کنارم کوبیده می‌شد و ماشین را می‌لرزاند و آخرین بار ناله‌اش را هم شنیدم. دیگر نمی‌دیدم با چه می‌زدند؛ شیشه کنارم با کاپشن مشکی‌اش پوشیده شده و تنها شدت ضربات بود که ماشین را می‌لرزاند و با آخرین ضربه ردّ خون روی شیشه جاری شد. ▫️نفس‌های زخمی‌اش را می‌شنیدم و شدت ضربه‌ها را حس می‌کردم تا لحظه‌ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. چشمان وحشت‌زده‌ام میخ شیشه خونی ماشین شده و می‌دیدم با هرچه به دستشان می‌رسد، به سر و گردنش می‌زنند. دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از شدت وحشت روی صندلی کناری‌ام مچاله شده و بی‌اختیار جیغ می‌زدم که احساس کردم دیگر صدایی نمی‌شنوم؛ انگار هیاهو آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی‌خورد. ▪با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می‌ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم تنها سرانگشتان خونی‌اش لب شیشه ماشین پیداست. چند نفر خودشان را کنار ماشین رسانده و به هر زحمتی بود می‌خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند. از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، حالم زیر و رو شده و انگار به جای او، جریان خون در رگ‌های من بند آمده بود. یکی با اورژانس تماس می‌گرفت، یکی می‌خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می‌کرد تکانش ندهند و من گمان نمی‌کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که بی‌هوا حسی در دلم شکست. ▫ از پشت همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره‌ای خانه خیالم را به‌هم ریخته بود که بی‌اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این‌بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می‌لرزید. تنها نگاهش می‌کردم و دیگر به خودم نبودم که بی‌اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می‌لرزید، نفسم به سختی بالا می‌آمد اما باید مطمئن می‌شدم که قدم‌های بی‌رمقم را روی زمین می‌کشیدم و به سمتش می‌رفتم. ▪ بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می‌زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، زخم می‌خورد و مظلومانه ناله می‌زد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می‌کردم که به خودش می‌پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می‌کرد او زنده بماند. از لای موهایش خون می‌چکید، با خون جراحت‌های گردنش یکی می‌شد و بدنش را یکجا از خون غسل می‌داد و همین حال او برای کشتن دل من کافی بود که پیش پیکرش از پا افتادم. ▫در میان برزخی از هوش و بی‌هوشی، هنوز حرارت نفس‌هایش را حس می‌کردم که شبیه همان سال‌ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... @fatemeh_valinejad
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
✍️ رمان ▫️ماشین‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدند و انگار هیچ‌کدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم: «آخه شیفت دارم!» و او با حاضر جوابی پاپیچم شد: «خب شیفتاتو عوض کن.» همیشه دلم می‌خواست محبتش را در آن شب غریب جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم ایران کاری انجام دهم که سرانجام راضی به رفتن شدم. ▪️نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشه‌ای می‌کشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا فلّوجه آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند. از فلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز ایران سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی از دوران آشنایی‌مان در دانشگاه پزشکی بغداد برای همسرش ابوزینب می‌گفت. ▫️ابوزینب هنوز در حال و هوای جنگ و جهاد در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانی‌اش در نبرد با داعش می‌گفت و بین هر خاطره سینه سپر می‌کرد: «ایران که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!» از دریای آنچه او دیده بود، قطره‌ای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهاده بودم و در مرز ایران دیدم قیامت شده است. ▪️صدها خودروی حشدالشعبی با آمبولانس و بیل مکانیکی برای ورود به خوزستان صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با ابومهدی و حاج‌قاسم بود. تنها سه سال از آزادی فلّوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، ابومهدی و حاج‌قاسم بودند که حتی از شنیدن نام‌شان کام دلم شیرین می‌شد. ▫️ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد ایران شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است. قرار ما شهر شادگان بود؛ جایی که خانه‌ها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن بودند. ▪️باید هر چه سریعتر کارمان را شروع می‌کردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، تمام امکانات درمانی‌مان را مستقر کردیم. چند روز بیشتر از سیلاب خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم. ▫️نزدیک نماز مغرب و عشاء، از کمر درد کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!» من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد: «مریضِ مرد نمی‌بینیم، نمیشه بیای تو!» ▪️ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر پاسخ به شیطنت همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد: «یکی از موکب‌های ایرانی برای شام دعوت‌مون کرده!» نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوش سفیدش را درآورد و با خنده پاسخ داد: «خدا خیرت بده! هلاک شدم از گشنگی!» تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد می‌شدیم و تمام حواسم به زیر قدم‌هایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد. ▫️دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار می‌کرد تا انگشتری را از او قبول کند. من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد: «این خانم خبرنگار شبکه العالمه. می‌خواست با حاج‌قاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمی‌خوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با سردار سلیمانی رو دادم!» و سؤالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید :«چرا مصاحبه نمی‌کنه؟» ▪️به سمت نورالهدی چرخید و در تمام این سال‌ها حاج قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد :«تو حاجی رو نمی‌شناسی؟ از هر چی که بخواد بزرگش کنه، فرار می‌کنه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند :«دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!» ▫️نگاهم چرخید و باورم نمی‌شد سردار سلیمانی را می‌بینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت. خانم خبرنگار هم به آنچه می‌خواست رسیده بود که هیجان زده به طرف سردار رفت و پاسخ داد :«هرچی درحق این مردم باید گفته بشه، بگید!» ▪️سردار سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و حاج قاسم شروع به مصاحبه کرد. در این سال‌ها در عراق و فلّوجه از سردار سلیمانی زیاد شنیده و آنچه می‌دیدم فراتر از همه آن‌ها بود که یک ژنرال نظامی با آن‌همه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت... @fatemeh_valinejad