هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
پرواز بادبادکها
🌿پدر خانواده دسته کالسکه را محکم گرفته بود. با اطمینان طول آسفالت ترک خورده را گز میکرد.
انگار نه انگار روز قبلش همان حوالی دو بمب منفجر شده. انگار نه انگار خانوادهای روز قبل همان حوالی، روی آسفالتها توی خون خودشان غلتیده بودند.
جلوتر رفتم. پرسیدم: «آقا ببخشید شما دیروز موقع انفجار گلزار بودین؟»
کالسکه را برای لحظهای نگه داشت.
با تاسف جواب داد: «نه، اون لحظه نبودم... روز قبلش اومده بودم.»
با سر اشاره کرد به دخترش.
«با همین دخترم اومدم. یه بادکنک نارنجی هم دستش بود»🔸
پرسیدم: «نترسیدین امروز با بچه اومدین؟»
مرد خنده کجی کرد و گفت: «اگه میترسیدم که نمیومدم، اونم با جگر گوشهام.»✨
گفتم: «به هر حال دیروز اتفاق ناراحت کننده ای افتاد»
سر تکان داد: «آره، ولی ماهم همون مردم دیروزی هستیم... تنها فرقمون با دیروز، رنگ بادکنک دخترم و لباس مشکی منه.»◾️
📝راوی :زهرا یعقوبی
〰〰〰〰〰
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman