eitaa logo
روشنگران
112 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
31 فایل
✨🎇 کانال روشنــگران 🎇✨ 🛑پاسخِ شایعات‌ و شبهات 🛑مطالب روشنگرانه در موضوعات مختلفِ 🛑فرهنگے، اعتقادے ، سیاسی واجتماعی ...
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽؛ 🔺 واتساپ ،تلگرام، و شبکه های مجازی صهیونیستی، عامل درز اطلاعات دانشمندان ایرانی.. نخبگان گرامی! حال که دولت برای بهبود کیفیت شبکه های داخلی کاری نمیکند، خودتان از این شبکه ها استفاده نکنید. @roshangeran
⭕️ دهه ۳۰؛ کودتا در ایران! ⭕️دهه ۴۰؛ غارت نفت ایران! ⭕️دهه ۵۰؛ کمک به سرکوب انقلاب ایران ⭕️دهه ۶۰؛ کمک برای حمله به ایران ⭕️دهه ۷۰؛ ایجاد فتنه در ایران ⭕️دهه ۸۰؛ ایجاد فتنه در ایران ⭕️دهه ۹۰؛ کمک به ترور ایرانیان ۶۸سال است این کفتار۹۴ ساله دشمن ملت ایران است ولی جایی نامی از او نیست... @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 ادامه پدیده های غیراخلاقی در ☝️ 🔺 اینفلوئنسرها، برای نمایش کلوزفرندهای خود اشتراک می فروشند و چیزهای خاص نشان آنها میدهند! ❌ @roshangeran
⭕️ ۳سطح پاسخ ایران به ترور حاج‌قاسم چیست؟ 1⃣ تاکتیک (سیلیِ سخت): در هم کوبیدن عین الاسد 2⃣ استراتژیک (سیلی سخت‌تر): اخراج امریکا از منطقه + غلبه نرم‌افزاری بر هیمنه پوچ استکبار 3⃣ عملیات (ا.ن،ت؛ق-ا٫م): حذف آمران + عاملان ترور دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد آقای ترامپ قمارباز! @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی حلّه 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت بیست و نهم ......دربسترم نشستم. پدربزرگ آمد و کنارم نشست و پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: می دانم که ریحانه را دوست داری. دختر بی مانندی است؛ اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزار دهنده است. ما با شیعیان حلّه برادریم؛ ولی دو برادر هم گاهی فرق هایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی می کنند. دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که تو به تشیع گرایش پیدا کنی. من از چنین چیزی وحشت دارم. در باغچه ی خانه ی خودت آن قدر گل های زیبا هست که به گلِ باغچه همسایه کاری نداشته باشی. مثلا" این قنواء چه عیبی دارد؟ هر چند به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برای تو باشد. خمیازه ای کشید و ادامه داد: کار امروزت خیلی عالی بود! افتخار می کنم که چنین شجاع هستی اگر به توصیه من عمل کرده و پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام‌کرده بودند و تو و خانواده اش نیز تحت تعقیب بودید. همه به خاطر نوه ای چون تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سر صحبت را باز کرد. گفتم: من هم خدا را شکر می کنم که تو را دارم. گاهی دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. در این موقع جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین بود که گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود. به حرفهایم گوش می کرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند. --- بیچاره حالا خودش بیش از همه به کمک احتیاج دارد. --- نه، پدربزرگ! آنکه وضعش از همه بدتر است، من هستم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه سرانجام ازدواج می کند و به زندگی اش مشغول می شود. همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش دوباره امید به زندگی را باز می یابد. این من هستم که باید با دردهای خود بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند. --- من حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دلشاد و سعادتمند باشی. حاضرم ریحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و به میزان وزنش در کفه دیگر، جواهرات بزارم تا او به همسری تو درآید؛ ولی من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری بکنیم. چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به قسمت فروشگاه مغازه بیایی و کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند. اگر او را پس از سالها ندیده بودی، چنین نمی شد. اندیشیدم: ریحانه اینک در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته است و لابد گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد. توی دلم گفتم: تو چقدر به او نزدیکی، ولی او به فاصله خورشید تا زمین از تو دور است و دست نیافتنی. --- احساس ناتوانی و شکست می کنم وقتی می بینم نمی توانم تو را از رنجی که می بری رها کنم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: ناراحت نباش پدربزرگ. بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت بی تابی می کنند. شایسته نیست من چنین خودخواه باشم. پدربزرگ سرم را به سینه اش فشرد و گفت: حق با توست. هنگامی که چنین درمانده هستیم، بهتر است به خدا توکل کنیم. من تو را به خدا می سپارم و خوش بختی ات را از او می خواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم. به پدربزرگ خیره شدم و گفتم: خواهش می کنم از مردن صحبت نکنید. ابوراجح را دارم از دست می دهم؛ دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آنقدر زنده بمانید تا فرزندان مرا تربیت کنید و زرگری و جواهر سازی را به آنها بیاموزید. پدربزرگ خندید و گفت: من خیلی دلم می خواهد. --- دیشب همین جا درخواب دیدم که من و شما و ابوراجح و ریحانه و مادرش در میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم با خودم فکر کردم که چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم. امشب بیش از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز دور می بینم. کاش هیچ گاه از آن خواب بیدار نمی شدم! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار خواهم شد. روز سختی را پشت سر گذاشتیم؛ خدا می داند چه روزی را پیش رو خواهیم داشت. پدربزرگ برخاست و گفت: آری، تو با سربلندی، روز سختی را پشت سر گذاشته ای، بهتر است سعی کنی بخوابی. امیدوارم فردا را نیز با سربلندی پشت سر بگذاری. زندگی به من یاد داده که صبر داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا پی کند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را بیاموزی و می دانم که می توانی. --- من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده شاهد ازدواج ریحانه باشم. می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از
حلّه نشنوم. شاید در این صورت صبر کردن ممکن باشد. لبخندی زد و گفت: من هم با تو خواهم آمد و هر وقت تو بگویی به حلّه باز خواهیم گشت. پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد اتفاقی نیفتد. نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدن ابوراجح می رفتم و با او از هر دری صحبت می کردم. آن روزها فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چنین سرانجام عجیبی در انتظار ابوراجح باشد. دلم به حال خودم می سوخت. علاوه بر آنکه نمی توانستم با ریحانه ازدواج کنم، ابوراجح را نیز از دست داده بودم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم. اکنون حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا، مانند توده های ظلمت که در برابر دیدگانم غوطه می خوردند، روی دلم تلنبار شده اند و مرا در هم می فشارند. در آسمان نیمه شب، ستاره ها چشمک می زدند و من در آینده ی تیره ام، به اندازه یک ستاره دور نیز بارقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم. خود را مانند کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، بر قایقی کوچک و شکننده سوار کرده و در میان دریایی خروشان و بی انتها رها ساخته بودند. در آن لحظه ها در فراروی خود، جز امواج تیره و در هم کوبنده، چیزی نمی دیدم. دریغ از شبحی از ساحل یا کورسویی از فانوس دریایی! قبل از آنکه به خواب روم، اندیشیدم: آیا سرنوشت من این است که قایقم در هم بشکند و تخته پاره های آن به هیچ ساحلی نرسد یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و توفان نجات خواهد داد؟ نفهمیدم چگونه به خواب رفتم. در خواب نیز خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیه پوش، زیر قایق شانه می زدند و چون کوهی راست می ایستادند. آنگاه قایق و مرا به پایین رها می کردند تا بر آتشفشان موجی دیگر فرو کوفته شویم و باز برآییم و باز فرو افتیم‌. ناگهان رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. من خود را به تخته پاره ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک تر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و خودم را با بدنی زخمی و کوفته، روی شن های خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آن گاه از خستگی فراوان از حال رفتم. مدتی بعد صدای دل ربا و آشنایی را شنیدم. --- هاشم!...هاشم! صدای ریحانه بود. چشم هایم را گشودم. هوا روشن شده بود و من خود را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا یافتم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود. --- هاشم بیدار شو! تو بالاخره به ساحل رسیدی. از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم......... پایان قسمت بیست و نهم 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤔 ❔از برخی روحانیون شنیدم که می گویند امام زمان با قیام می کند ❗️به نظرتون آیا چنین چیزی ممکن است که امام زمان در برابر سلاح های پیشرفته دشمنان با شمشیر قیام کند ❗️ 💠💠 👌در این شکی نیست که در روایات ما از به عنوان سلاح امام زمان علیه السلام نام برده شده است . ❕امام صادق علیه السلام فرمود ؛ « همه ما، قائم به امر خداوند هستيم، يكى پس از ديگرى، تا آن كه صاحب بيايد. چون او بيايد، به گونه ديگرى غير از آنچه بوده، رفتار مى‏ كند.» 📚الکافی ج 1 ص 536 👌برخى بر اين باورند كه كلمه «شمشير» در معناى حقيقى آن به كار رفته است و بنابراين مصداق آن، همان شمشير به عنوان ابزار جنگى خاصّ است. در اين گمانه، چيرگى حضرت مهدى عليه السّلام بر در فرض ‏هاى ذيل تصور مى ‏شود ؛ 1⃣ خداوند در آن شمشير قدرت و اعجازى قرار خواهد داد كه تمام سلاح‏هاى موجود را مقهور نيروى خود مى‏ سازد. 2⃣ تمام تسليحات پيشرفته از كار مى‏ افتند و غير استفاده مى ‏شوند و مردم به ناگزير، از سلاح‏هاى ابتدايى (يعنى شمشير و مانند آن) استفاده خواهند كرد. 3⃣در آستانه ظهور، جنگ‏هاى خونين فراوانى به وقوع مى‏ پيوندد و تمام سلاح‏هاى پيشرفته از بين خواهد رفت و از آن پس در ‏ها فقط از ابزارهاى ساده استفاده مى ‏شود. 📚پرسمان مهدویت ص 252 ❕اما عده ای دیگر از نظری بهتر ارائه داده و می گویند ؛ 👌بازگشت به عقب نه ممكن است و نه منطقى، و اين بر خلاف سنّت آفرينش و اصل تكامل در زندگى انسانها است؛ بنابراين، هيچ دليلى وجود ندارد كه با جهش جامعه انسانى به سوى حقّ و ، ترقّى و پيشرفت جامعه متوقّف گردد، و يا عقب‏ نشينى كند، عقب گرد و گذشته ‏گرائى با چنان پيشرفت و جهشى متناسب نيست. ❕بنابراين، قيام يك مصلح بزرگ براى استقرار عدل و آزادى در سراسر جهان هيچ‏گاه سبب نمى‏ شود كه جنبش صنعتى و ماشينى در شكل سالم و مفيدش بر چيده يا متوقّف شود. براى چنان حكومتى بايد حكومتهاى خودكامه و بيدادگر از صحنه جهان خارج شوند؛ و براى خارج كردن آنها، لااقل در شرايط كنونى يك «سلاح برتر» لازم است؛ سلاحى كه شايد حتّى تصوّرش امروز براى ما ممكن نيست. 👌روایات متعددی حاکی از پیشرفت چشم گیر علم و و تکنولوژی در زمان ظهور قائم علیه السلام است . ❕امام صادق علیه السلام فرمود ؛ « هنگامى كه كارها به صاحب اصلى ولايت (مهدى عليه السلام) برسد خداوند هر نقطه فرو رفته ‏اى از زمين را براى او مرتفع، و هر نقطه مرتفعى را پايين مى‏ برد آنچنان كه تمام دنيا نزد او بمنزله كف دستش خواهد بود كداميك از شما اگر در كف موئى باشد آن را نمى‏ بيند » 📚بحار الانوار ج 52 ص 328 👌این که در روایاتی سخن از قیام مهدی علیه السلام با شمشیر به میان می آورد اشاره به این است كه «شمشير» هميشه از قدرت و نيروى نظامى بوده و هست همانگونه كه «قلم» كنايه از علم و فرهنگ است. 👌 حتّى در ميدان جنگهاى سنّتى پيشين سلاحهاى‏ مختلفى جز شمشير به كار مى‏ رفته، همچون تير و نيزه و خنجر، ولى همواره مى‏ گويند اگر در برابر فلان موضوع سر تسليم فرود نياريد «حواله شما با است» يا گفته مى ‏شد «به زور شمشير حقّ خود را مى ‏گيريم». ❕یا از قديم معروف بوده «كشور با دو چيز اداره مى‏ شود، قلم و شمشير» و همه اينها جنبه دارد و مفهوم آن تكيه بر قدرت و استفاده از نيروى نظامى است. 👌ضرب‏ المثلهاى زيادى امروز در اين زمينه در دست است؛ مى ‏گويند «فلان كس شمشير را از رو بسته!» ، آشكارا فدرت ‏نمائى مى‏ كند.» ❕ «شمشير ميان ما و شما حكومت خواهد كرد،» اشاره به اين كه جز از راه جنگ مسأله حل نمى‏ شود. 👌 «شمشيرها را نمى‏ كنيم تا به هدف برسيم!» كنايه از اينكه مبارزه را تا آخر ادامه خواهيم داد. ❕از اينجا روشن مى‏ شود كه منظور از قيام مهدى عليه السلام به سيف، همان اتّكاى بر قدرت است؛ براى اينكه چنين گمان نشود كه اين مصلح بزرگ آسمانى به شكل يك معلم، يا يك واعظ، و يا راهنماى اجتماعى ظاهر مى ‏شود و رسالت او تنها اندرز دادن مردم است. 👌بلكه او يك رهبر درونگر و دورانديشى است كه نخست از حربه منطق بهره ‏گيرى كافى مى‏ كند، و آنجا كه گفتار حق سودى نبخشد كه در مورد بسيارى از زورگويان و جبّاران سودى هم نخواهد داد، دست به شمشير مى ‏كند؛ يعنى، متوسّل به قدرت مى ‏شود و را بر سر جاى خودشان مى ‏نشاند؛ يا در صورت لزوم، وجود كثيفشان را از سر راه بر مى‏ دارد؛ و شك نيست كه براى اصلاح گروهى از مردم جز اين راه ى نيست . 📚حکومت جهانی مهدی ، مکارم شیرازی ، ص 253 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت سی ام ....... هاشم!..هاشم! از خواب پریدم.‌همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم. آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت می خندید. -- بیدار شو فرزندم! چشم هایم را مالیدم. نه اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. او لبخند می زد و از شادی اشک می ریخت. حتی در کودکی او را آن گونه خوشحال ندیده بودم. راست نشستم و گفتم: عجیب است. دارم خواب می بینم که از خواب بیدار شده ام. ریحانه گفت: تو واقعا" بیدار شده ای. -- اما شما دارید می خندید. خوشحال هستید. چطور چنین چیزی ممکن است؟ حال پدرتان چطور است؟ دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشیدند و از گونه های ریحانه روی چادرش فرو افتادند. -- حالش کاملا" خوب است. همان طور که مدتی پیش در خواب دیده بودم. باز در بستر دراز کشیدم و گفتم: حال دیگر یقین کردم که دارم خواب می بینم. خدا کند چند ساعتی در این خواب خوش بمانیم! پدربزرگ دستم را گرفت و کشید. -- برخیز، از شدت خستگی داری مهمل می گویی. مجبور شدم بنشینم. ریحانه گفت: برخیز برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛ هرچند باور کردنی به نظر نمی رسد، ریحانه ایستاد. از اتاقی که ابوراجح در آن بود صدای صلوات به گوش می رسید. پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم. -- اگر من بیدارم، درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا" خوب است؟ شادی ریحانه آن چنان بود که نمی توانست جلو لبخند و اشک ریختن خود را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او چنین خوشحال باشد. -- بله پدرم هیچ گاه به این خوبی و سلامت نبوده. پدربزرگ گفت: راست می گوید. باورش سخت است؛ ولی واقعیت دارد. -- پس من بیدارم و حال ابوراجح نیز خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟ ریحانه گفت بیایید برویم تا ببینید. اندک اندک از بهت و حیرت بیرون آمدم و در گرمی شادی فرو می رفتم. -- صبر کنید، چگونه او سلامت خود را باز یافته؟ ریحانه گفت: باید جواب سوال را خودتان بدانید. مگر شما نبودید که به پدرم پیشنهاد کردید از امام زمان(عج) یاری بخواهد؟ (التماس دعا) سوزش جوشیدن اشک را در چشمانم احساس کردم. ‌با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید، پرسیدم: یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داده اند؟ گریه بر ریحانه غلبه کرد. صورتش را در چادر پنهان ساخت و سر تکان داد. پدربزرگم گفت: آنچه اتفاق افتاده یک معجزه است. تنها می تواند کار آن حضرت باشد و بس. بلند خندیدم. -- چه می گویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش مرا نصیحت می کردید که.... نگذاشت حرفم را تمام کنم. گفت: آنچه را گفته ام فراموش کن. اکنون می گویم: 《جانم‌ به فدای او باد》 افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده ام》 😭😭😭😭😭😭😭😭 ریحانه گفت: خدا را شاکر باشید که سرانجام، امام و مولای خود را شناخته اید. -- حق با توست، دخترم. ساعتی پیش افسوس می خوردم که ابوراجح در حال گمراهی خواهد مرد. اکنون دریغ می خورم که خود، عمری را به پیمودن بی راهه گذرانده ام؛ اما از اینکه عاقبت راه راست را یافته ام، خدا را سپاس می گویم. بیرون از درِ اتاق ایستادم. از ریحانه پرسیدم: یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟ ریحانه لبخندی زد و ساکت ماند. پدربزرگم مرا به جلو راند و گفت: بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا خودت ببینی. از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری شده بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ریحانه نیز داخل شدیم. روحانی و طبیب در حال دعا خواندن بودند و بی شک نفر سوم که در سجده بود، کسی نمی توانست باشد جز ابوراجح. زن ها که گوشه ای نشسته بودند با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوشحال تر بود. در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آنکه بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت به من داد. به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و چفیه ای بر سر داشت. نمی توانستم صورتش را ببینم. دقیقه ای گذشت. از هیجان می لرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت: پدر، هاشم کنارتان نشسته. ابوراجح به خود تکانی داد و آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید. -- سلام هاشم. دهانم از حیرت وا ماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهره پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود، از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تنگ و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ریشش پرپشت شده بود. به من لبخندی زد و گفت: جواب سلامم را نمی دهی؟ به جای دندان های بلندش که ریخته بود، دندان هایی مرتب و زیبا روییده بود. آثار جوانی