▪️دکتر خانواده به دلیل استفاده بی رویه پسرش از خرید اپلیکیشن از اپ استور مجبور به فروش ماشینش شد تا فاکتور صادره اپل را بپردازد.
البته ما نمونه وطنی از این مورد رو راجع به بازی پابجی داشتیم،کمی بیشتر مواظب بچه ها باشیم.
#تربیت_اسلامی
✅ @Roshangeran
روشنگران
#ابوحلما💔 #قسمت_هفتم : خاطره 🌼 (سه ماه بعد_امام زاده صالح) -خبرها حاکی از اینه که شما یه بستنی ا
#ابوحلما💔
#قسمت_هشتم : ترور 💣
ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی با انفجار بمب مغناطیسی به شهادت رسید. مصطفی احمدی روشن معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز، فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود.
پیش از این سه دانشمند هسته ای کشورمان به دست عوامل موساد به شهادت رسیدند البته هنوز از عامل یا عاملین ترور این دانشمند جوان هسته ای کشورمان خبری در دست نیست...
محمد تلوزیون را خاموش کرد و روبه حلما گفت:
- بابام به تو هم پیام داد بزنی شبکه خبر؟....عجب از دست بابا...حالا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
+میخوام بدونم ربط این ترورا به استخدامت تو دانشگاه چیه؟ چرا بابا مخالفه ها؟ محمد راستشو بگو
-بابا فقط نگرانه
+خب چرا؟
-چون...چونکه این بستنی شیرینی استخدامم تو دانشگاه نیست
+شوخیت گرفته نصفه شبی؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده
-میگم ولی قول بده آروم باشی
+بگو دیگه
-قول؟
+قول
-جونِ محمد
+قسم نده بگو دیگه
-با درخواستم برای استخدام تو سازمان انرژی اتمی کشور موافقت شده
+آها پس همچین هوای خدمت به وطن زده به سرت که اینجوری نور بالا میزنی
-ناراحت نشدی؟
+ناراحت چرا؟ توکه تازه عروس نیاوردی خونه، همش ۲۵ سالت که نیست منم که آرزو داشتم عکس قاب شده اتو سراسر شهر ببینم روحم تازه بشه...
-آرومتر حلما جان همسایه ها صداتو میشنون
+خیلی خب...گوش کن محمد من نمیذارم بری همین
-حلما جان...سادات جانم...حلما... یه دقیقه گوش کن...
محمد بلند شد و دنبال حلما در خانه راه افتاد:
-بذار یه چیزی بگم بهت بعد هرچی خواستی بگو
+مثل بچه ها دنبالم راه افتادی که چی؟ نمیخوام حرف بزنی
-دقیقا داری کاری رو میکنی که دشمن میخواد
حلما ایستاد برگشت و نگاه لبریز اشکش مهمان مردمک چشمان محمد شد. محمد دستان حلما را گرفت و آهسته گفت:
-دشمن هم میخواد ما بترسیم و جابزنیم پیشرفت نکنیم تا همیشه محتاجش باشیم همیشه زیر استعمارش باشیم
+گوربابای دشمن...چرا همیشه وقت گذشت و فداکاری برای این آب و خاک که میشه چشما سمت خانواده شهدا میچرخه؟
-تو چرا اینجوری شدی امشب؟ حلما جان مگه خودت نبودی که میگفتی دوست دارم تو لباس افتخار پاسداری ببینمت گفتی آرزومه باهم ...
+من غلط کردم. اون موقع فکر کردم میتونم ازت بگذرم اما حالا نمیتونم ...از عشقم بگذرم بخاطر چی؟ بخاطر این مردم؟ این آدمایی که درو باز کنی وضعشونو تو کوچه و خیابون ببینی انگار هیچ آرزویی ندارن جز ....
-بسه حلما صورتت داره کبود میشه داری به خودت سخت میگیری حالا چون چندتا از دانشمندامونو ترور کردن هرکی رفت...
+هرکی که نمیره نخبه هایی مثل تو که به قول خودت دعوت نامه کشورای خارجی رو رد میکنن که مواجب بگیر و خدمتکار بیگانه و دشمنای کشورشون نشن می مونن که موساد در خونه تق بزنه مخشون بپاشه کف آسفالت زن و بچه شونم تا آخر عمر غصه بخورن بعلاوه فحش های رنگارنگ از همین مردمی که بخاطر آزادی و پیشرفتشون خون دادن!
-اصلا ولش کن درموردش حرف نزنیم بیا دست و صورتتو بش...
+نمیخوام تو صورتمو بشوری مگه بچه ام ...ولم کن میخوام گریه کنم
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم:سین کاف غفاری
#رمان
✅ @Roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️⚠️⚠️غیبت ممنوع⚠️⚠️⚠️
🔰بسیار عالی🔰
#اخلاقی
✅ @Roshangeran
از روحانی آرامش میخواست و مردم رو هم فریب داد بهش رای بدن، الان روزی دو بار برقاشون قطع میشه و شاکیه!
کاش یک بار برای همیشه یاد بگیرید اگه نویسنده یا بازیگر خوبی هستید، دلیل نمیشه درباره همه چیز نظر بدید!
✅ @Roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 چند مطلب بسیار داغ در مورد #حجاب_اجباری
#بد_حجابی در ایران از کجا شروع شد!؟
قبل از انقلاب حجاب #اختیاری بود؟
قانون حجاب بعد از انقلاب از چه سالی اجرا شد؟
برخورد عجیب امام با مخالفان بی حجابی!؟؟
#دکتر_غلامی
✅ @Roshangeran
شرط اول عاشق خدا شدن این است که تکبر از دلمان برود و نماز همان شرط اول است!
🌷حضرت زهرا(س) می فرماید:
خداوند نماز را برای دوری از تکبر،واجب کرده است.
#بهوقت_نماز
#اخلاقی
✅ @Roshangeran
✨﷽✨
خانه را مرتب کن تا آقا بیاید...
مرحوم حاج اسماعیل دولابی دربارهی انتظار واقعی فرج، داستانی لطیف و آموزنده نقل کرده: « پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند. یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم. اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم...
⚠ شرور که نیستی الحمدلله، گیج و خنگ هم نباش. نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید.
#خدایا_منجی_را_برسان🤲
#داستانک
#مهدویت
✅ @Roshangeran
روشنگران
#ابوحلما💔 #قسمت_هشتم : ترور 💣 ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی با انفجار بمب مغناطی
#ابوحلما💔
#قسمت_نهم : بخاطر آنها🌿🌼
با صوت قشنگ قرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماشایش کرد که زیر نور کم سوی آپاژور، آهسته و با لحن دلنشینی قرآن میخواند. محمد که متوجه حضور حلما شد، سرش را بالا آورد. بلند شد و او را آورد کنار خودش روی مبل نشاند. حلما طوری که انگار چیزی از صحبت های دیشب بخاطر ندارد، پرسید: اذانو گفتن؟
محمد لبخندی زد و جواب داد:
-نه هنوز...ده دقیقه ای مونده...ام....امروز حال داری باهام یه جا سربزنیم؟
+موتورتو ک...
-ماشین بابامو میگیرم حالا میای؟
+کجا؟
-بریم میبینی
+با تو باشم هرجا باشه
-قربانت
+نگو اینجور، زنده باشی
(ساعت ۱۱:۲۷- بیمارستان تخصصی کودکان)
+چرا منو آوردی اینجا حالم بد میشه
-میخوام یکی رو ببینی
+کی؟
-بیا
فضای داخلی بیمارستان با بقیه بیمارستانهایی که حلما تا آن موقع دیده بود، فرق داشت. دیوارهایش نقاشی شده و رنگارنگ بودند. کنار تخت های کوچک عروسک های قد ونیم قد به چشم میخورد. بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل هم کمتر به مشام میرسید ولی...صدای سرفه های مداوم از گلو های نازک بچه ها گوش را چون خاطر انسان می آزرد. کمی که جلو رفتند محمد با پرستار بخش صحبتی کرد و بعد رو به حلما گفت: اون درِ سمت راست راهرو رو میبینی؟
حلما بهت زده و غمگین پاسخ داد:
+آره
-هلش بده و برو داخل با کمک پرستار لباس مخصوص بپوش و برو پشت شیشه کسی اونجاست که میخوام ببینیش.
حلما بعد از مکث کوتاهی با قدم هایی مردد به طرف در رفت. بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن پاپوش های مخصوص، رفت ایستاد پشت شیشه مراقبت های ویژه، پرستار داخل اتاق شد و پرده سبز رنگ را از جلوی شیشه کنار زد. یک نوزاد شش،هفت ماهه در دستگاه زیر ماسک اکسیژن بود. به سرش سِتِ سِرُم وصل کرده بودند و سینه کوچکش آرام بالا و پایین میرفت. یکدفعه یک دختربچه سه، چهار ساله دست حلما را کشید و گفت: اون داداشمه اسمش آرشه، میای اتاق منم ببینی خاله؟
حلما مات چشم های گود افتاده و بی مژه دخترک بود. بی اختیار به سر بی مویش هم نگاهی انداخت و با بغض گفت: اتاقت کجاست؟
دخترک با خوشحالی دست حلما را دنبال خودش کشید و شروع به دویدن کرد. آنها از راهرو مقابل چشمان سرپرستار و محمد عبور کردند و به اتاق صورتی رنگی رسیدند که چهار تخت کوچک درونش قرارداده شده بود. دخترک دست حلما را سمت اولین تخت کشید و خرس کوچک پارچه ای را از زیر تخت بلند کرد و گفت:
×اینو مامانم برام خریده من خیلی دوستش دارم ولی خانم پرستار میگه برای نفسم ضرر داره و باید بندازمش دور، ولی من قایمش میکنم و هر شب به جای صورت مامانم بوسش میکنم ببین...
و خرس را بغل کرد و نفس عمیقی کشید انگار آغوش مادرش را گم کرده باشد، شروع به بوسیدن عروسکش کرد بعد عروسک را سمت حلما گرفت و گفت:
×بوی مامانمو میده
+داره از بینیت خون میاد...خیلی...زیاد....خانم پرستار... پرستار
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم:سین کاف غفاری
#رمان
✅ @Roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مغز موشک ساز، نمیتونه ماشین تولید کنه؟!
⁉️ چرا در زمینه نظامی توانمندیم و در اقتصاد ضعف داریم؟!
#پاسخ_به_شبهات
✅ @Roshangeran
🔬 پیشرفت دانش ژنتیک، اصلیترین تهدید علیه بشر
🧪 #تراریخته؛ مسألهای که بارها تجربه شده است..
📃 موارد متعددی را در دهههای گذشته میشود نام برد که برای #اصلاح_ژنتیک محصولات کشاورزی تلاش شده است. هدفِ این دستکاری، افزایش بازدهی، مقاومت در برابر خشکسالی، افزایش فصل کشت، و مقاومت در برابر بیماریهای خاص، میتواند باشد.
📃 زمانی که این اصلاح موفقیتآمیز باشد، و کشاورزان دریابند که با کشت بذر اصلاحشده میتوانند مثلاً دو برابر محصول برداشت کنند، همه به استفاده از آن بذر تشویق میشوند، و در یک منطقه وسیع استفاده از بذرهای دیگر متوقف میشود. به این وضعیت genetic monocultures میگویند.
🌽 اصلاح بذر، بهطوریکه در برابر هیچ آفت و بیماری آسیبپذیر نباشد، نیز عملی نیست؛ و بالاخره دیر یا زود شرایطی پیش خواهد آمد که بذر اصلاحشده توان مقاومت در برابر شرایط جدید را نداشته باشد. وقتی، بخش عمده کشاورزی یک محصول با همان بذرهای اصلاح شده انجام شود، هر بیماری یا آفتی که آن بذر را تهدید کند، میتواند کل کشاورزی در یک منطقه وسیع را نابود کند.
🥔 در دوران تاریخی مشهور به «قحطی سیبزمینی ایرلند»، ۲۰ تا ۲۵ درصد کل جمعیت ایرلند از گرسنگی تلف شدند. دلیل رخداد این حادثه این بود که کشاورزان بهتدریج به کاشت یک نوع سیبزمینی خاص به نام lumper روی آوردند؛ که نسبت به بقیه انواع سیبزمینی مشخصات بهتری داشت. زمانی که آفت این سیبزمینی از آمریکا به ایرلند رسید، برای چند سال محصول سیبزمینی هیچ قابل برداشت نبود. همین مشکل به مرگ دستهجمعی بخشی از جمعیت، و مهاجرت بقیه منجر شد.
🥦 این اتفاق در دوران معاصر درباره محصولات کشاورزی دیگر نیز در حال رخ دادن است. بهعنوان نمونه روش موجود کشت موز، به انقراض انواع قدیمیتر این میوه، و غلبه یک نوع مشخص آن منجر شده است. زمانی که این نوع موز دچار آفت شود، کل صنعت موز، حداقل برای دهها سال، نابود خواهد شد، و پیشبینی میشود این اتفاق تا ده سال دیگر رخ دهد. این وضعیت به Bananageddon مشهور شده است. این معضل در رابطه با بقیه محصولات کشاورزی نیز وجود دارد؛ و ممکن است که بازار محصولاتی مانند قهوه، بهطور کلی از بین برود.
📃 مراحل این روند انقراض، در یک بازه زمانی طولانی، مشخص است:
اصلاح یک بذر غلبه⬅️ آن بذر بر سایر انواع ⬅️ تشویق کشاورزان به استفاده از بذر اصلاحشده در سطحی وسیع ⬅️ انقراض انواع دیگر بذر و از بین رفتن تنوع ⬅️ شیوع آفت آن بذر ⬅️ و در نهایت از بین رفتن کل صنعت تولید آن محصول.
🔎 منابع :
https://www.history.com/topics/immigration/irish-potato-famine
https://bananageddon.webflow.io/blog/the-science-of-bananas-why-are-bananas-vulnerable
✅ @Roshangeran
🔸 امام حسين (ع) می فرمایند:
❇️ (با نيكى و كمك به نيازمندان) نزد آنان جايگاهى براى خود بيابيد كه آنان روز قيامت مقام و منزلتى دارند.
📚 كنز العمّال، ح 16582
┈┈┈┈💕┈┈┈┈
#حدیث_روز
✅ @Roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👥 انتظار مردم از یک طلبه!
🎤استاد #پناهیان
✳️ شاخص اصلی دین داری نشاط هست.
┈┈┈┈🌷┈┈┈┈
✅ @Roshangeran
روشنگران
#ابوحلما💔 #قسمت_نهم : بخاطر آنها🌿🌼 با صوت قشنگ قرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماش
#ابوحلما💔
#قسمت_دهم: حقیقت🌼
-چرا چیزی نمیگی
+نمیدونم چی بگم
-تو فقط چند دقیقه از زندگی بچه های سرطانی رو دیدی
+ خدا میدونه با اون جسم نحیفشون چطور این همه دردو تحمل میکنن
-میخوای کمکشون کنی؟
+به اون بچه ها؟ ولی منکه کاری ازم برنمیاد حتی اگه بخواییم برای هزینه دارو و درمانشون کمک کنیم مگه چند نفرو میتونیم...
-حلما جان
+جانم
-اصرار من برای رفتن به سازمان انرژی اتمی یه دلیل مهمش همین تحقیقات داروییه. هرچی زودتر به نتیجه برسیم بچه های بیشتری از مرگ و درد نجات پیدا میکنن
حلما همانطور که روی نیمکت های محوطه نشسته بودند، سرش را به شانه محمد تکیه داد و با خودش فکر کرد که چقدر عاشق اوست!
همان موقع موبایل حلما زنگ خورد. سرش را بلند کرد و تلفنش را جواب داد:
+سلام مامان
×سلام عزیزدلم پس چرا نمیایید؟
+وای مامان یادم رفت به محمد بگم ناهار دعوتیم
×خب گوشی رو بده خودم بهش میگم الان
+نه خب الان بریم خونه فعلا...
×میگم گوشی رو بده دوکلام با دامادم حرف بزنم
+با...شه خداحافظ
محمد گوشی را گرفت و شروع به احوال پرسی کرد:
-سلام مامان خوبی؟ میلاد جان خوبه؟
×سلام پسرم، الحمدلله میلادم سلام میرسونه...مادرجون پاشید بیایید خونه ما ناهار دعوتید
-جدی؟ آخه...مزاحم نباشیم
×پاشو بیا دختر لوس منم بردار بیار کارتون دارم
-خیر باشه، چشم
×چشمت روشن پسرم پس منتظرم...خداحافظ
-یا علی
حلما اخمی کرد و گفت:
+چرا قبول کردی؟
محمد تلفن حلما را دستش داد و درحالی که بلند میشد گفت: مامانت گفت کارمون داره، احضار شدیم دیگه پاشو
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم:سین کاف غفاری
#رمان
✅ @Roshangeran
⭕️ وقاحت اگه قرار بود تبدیل به یک جسم بشه تبدیل به شما میشد آقای #آشنا!
یه نفر رفته بصورت مستقل کاری که شما و دولتتون باید انجام میدادین رو انجام داده بعد میفرمایین راضی نیستین!
یا خدا، شماها دیگه کی هستین!
✅ @Roshangeran
✍️چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول خدا(صلےاللهعلیهوآله):
🌸🍃چرا نماز صبح مۍخوانیم؟
«صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان مےماند.»
🥀چرا نماز ظهر میخوانیم؟
ظهر، همه عالم تسبیح خدا مےگویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه مےشود.
🍃🌸چرا نماز عصر مۍخوانیم؟
«عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.»
🥀چرا نماز مغرب میخوانیم؟
«مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم
است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.»
🍃🌸چرا نماز عشا میخوانیم؟
«خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی
و راحتی قبر امتم قرارداد.»
📚 علل الشرایع، ص ۳۳۷
#نماز
✅ @Roshangeran
🔴کنایه به حسن روحانی: کسی که زیر باد دو کولر گازی است از حال مردم تشنه و گرمازده خبر دارد؟
🔹روزنامه آفتاب یزد خطاب به حسن روحانی نوشته است: پس از مدتها خاموشی بالاخره دیروز رئیس دولت دستوری ویژه برای بررسی موضوع داده است. به نظر میرسد حضور دیرهنگام رئیس جمهور در میدان دلیل روشنی است بر اینکه ایشان آنچنان از حال و اوضاع مردم و مملکت خبر ندارند. طبیعی هم به نظر میرسد. چه زمانی سواره از پیاده خبر داشته است؟ چه زمانی کسی که حتی هنگام سخنرانی زیر باد دو کولر گازی است از حال مردم تشنه و گرمازده خبر دارد؟
✅ @Roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 میانبرهای کسب محبوبیت
⚠️⚠️کلیپ ویژه⚠️⚠️
✅ @Roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 در روایت داریم امام زمان علیه السلام، روزی صدبار به مومنین دعای خاص میکنند.
چطور جبران کنیم؟؟
🎤 استاد عالی
#مهدویت
✅ @Roshangeran
روشنگران
#ابوحلما💔 #قسمت_دهم: حقیقت🌼 -چرا چیزی نمیگی +نمیدونم چی بگم -تو فقط چند دقیقه از زندگی بچه های سرطا
#ابوحلما💔
#قسمت_یازدهم: صراط ♥️
محمد درِ ماشین را باز کرد و پیاده شد و رو به حلما گفت: این مرده کیه با داداشت؟
حلما همانطور که پیاده می شد نگاهی به سمت چپش انداخت و گفت:
+دوستِ میلاد
-هر وقت میلادو میبینم این باهاشه خیلی از میلاد بزرگتر میزنه
+آره فکر کنم از تو هم بزرگتره، سربازی میلاد که تموم شد آخرهفته ها چندباری رفت هیئت فکر کنم همونجا دوست شده باهاش
میلاد که آنها را دید برخلاف همیشه، با چهره ای گرفته و اخم عمیقی جلو آمد و رو به محمد گفت:
×سلام... چه عجب از این ورا؟
-سلام میلاد جان خیرباشه جایی میری؟
×اگه زحمتی نیست مارو برسون ترمینال
-شمارو؟
×آره...صادق جان بیا...منو دوستمو
محمد نگاهی به حلما انداخت و بعد رو به حلما گفت: پس به مادر بگو زود میام
حلما لبخندی زد و دکمه آیفون را زد.
محمد همراه میلاد و صادق به طرف ماشین رفتند. وقتی سوار شدند صادق گفت: سلام علیکم
محمد کمربند را بست و در آیینه نگاهی به صادق انداخت و پاسخ سلامش را داد. بعد رو به میلاد پرسید:
-به سلامتی سفر میری؟
× میریم قم
-زیارت دیگه؟
×نه...هیئت
-چه هیئتی که از زیارت واجب تره؟
×جلسه داریم با حاج آقا
یکدفعه صادق اخمی کرد سرش را جلو آورد و گفت:
*بازجوییه برادر؟
میلاد بلافاصله نفسش را با بی حوصلگی بیرون داد و گفت:
×تو خونه زندانی مامان خانم، بیرون خونه هم اینطوری
محمد خنده ای کرد و گفت: سخت نگیر داداشم به جاش زن بگیر خیلی خوبه ها
یکدفعه ابروهای درهم کشیده میلاد باز شدند و لبخند روی لبانش نشست. محمد با کف دستش محکم روی پای میلاد کوبید و به شوخی گفت: مثل اینکه بدتم نیومد...آره؟
صادق خودش را جلوتر کشید و گفت:
البته مسائل هرکس مربوط به خود شخصه
محمد دنده را عوض کرد و بعد از مکث کوتاهی رو به میلاد پرسید:
-خب چه خبرا؟ چه میکنی این روزا؟
×جلسه و هیئت و یکم مطالعه
-چه خوب...اگه بخوای حرفه ای مطالعه رو شروع کنی بهت یه سری کتاب معرفی کنم، حالا تو چه زمینه ای مطالعه میکنی؟
یکدفعه صادق خودش را از سمت راست صندلی میلاد، جلو کشید و دهانش را به گوشش نزدیک کرد و چیزی نجوا کرد که اخم های میلاد در هم رفت و گفت: یه سری کتاب هست دیگه اگه بشه تندتر برو ما عجله داریم.
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم:سین کاف غفاری
#رمان
✅ @Roshangeran
✨﷽✨
در شهری که موش🐭 آهن میخورد ، کلاغ هم کودک می برد !!
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت. چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد. اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: «دوست عزیز، من واقعاً متاسفم. اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبارنگاه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.»
مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: «بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد. تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.»
دوست بازرگان با خود فکر کرد که حالا که این مرد احمقحرف مرا باور کرده است، بهتر است او را برای ناهار دعوتکنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده، تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد،فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد. او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود گفت: «دوست عزیز، من شرمنده شما هستم، اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.»
بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: «اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.» دوست خائن او که پریشانتر شده بود فریاد زد:«آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست کودکی را که وزنش ده من است بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟» اما بازرگانبلافاصله پاسخ داد: «تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.» دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: «حق با تو است. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.» بازرگان که دیگر ناراحت نبود در پاسخ گفت: «بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود. زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.»
منبع 📚: برگرفته از کلیه و دمنه
#داستانک
✅ @Roshangeran