eitaa logo
روشنگران
114 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
31 فایل
✨🎇 کانال روشنــگران 🎇✨ 🛑پاسخِ شایعات‌ و شبهات 🛑مطالب روشنگرانه در موضوعات مختلفِ 🛑فرهنگے، اعتقادے ، سیاسی واجتماعی ...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*چرا برای ظهور امام زمان (عجّل‌اللّه فرجه الشّریف) دعا نمی‌کنید؟! 🎤آیت‌الله سید محمود بحرالعلوم میردامادی «اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ، وَ الْعاٰفیَةَ وَ النَّصْر، وَاجْعَلُناٰ مِنْ خَیْرِ اَنْصاٰرِهٖ وَ اَعْواٰنِهٖ، وَ الْمُسْتَشهَدیٖنَ بَینَ یَدَیهْ»🤲 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری》 🔹 (بخش دوم) .....ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم. حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود. حدس زده بودم که این موضوع، از دید ابوراجح، مشکلی اساسی و جدی باشد. شاید مسرور ترجیح داده بود که در اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد. بعید نبود که از آخرین حرف ابوراجح، فکر کرده باشد در باره ریحانه صحبت می کنیم. به لبه سکو نزدیک شدم. چون صدا در فضای زیر گنبد می پیچید، آهسته گفتم: من از همان کودکی متوجه فاصله هایی که میان شیعیان و دیگر مسلمانان وجود دارد، شده ام. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟ ابوراجح برگشت، با لبخند به من نگاه کرد و گفت: سوال خیلی مهمی است. پس از چند لحظه ایستاد و آمد لبه سکو نشست. --- و مهم تر این است که جواب درستی برای این سوال پیدا کنی. کنارش نشستم. --- شما به کسی که محتاج کمک باشد یاری می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم چرا این گونه است. --- البته فاصله هایی هست؛ اما نه آن گونه که تبلیغ می کنند. حکومت، شخص پلیدی مانند مرجان صغیر را حاکم این شهر قرار داده که ناصبی( دشمن ائمه اطهار-ع- و شیعیان) است. سیاهچال های دارالحکومه اش انباشته از شیعیان بی گناه است. قبل از این، همه با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ ولی اکنون می خواهند وضعیت را به گونه ای در آورند که تو فکر کنی من دشمن تو هستم. برخوردی که با ما دارند با یهودی و مسیحی ندارند. می بینی که ما از این فاصله انداختن ها بیشتر از شما رنج می بریم. --- در زمان پیامبر، این همه مذهب های متعدد نبود. حالا چرا باید باشد؟ شاید مرجان صغیر می خواهد کاری کند که همه دوباره یکی شویم. --- من خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنم تا حقیقت آشکار شود؛ ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیر نظر دارد و از ساده ترین حرفهایی هم که می زنم ناراضی است. به مسرور نگاه کردم. با قاشقی چوبی از توی دو کیسه، سدر و حنا بر می داشت و در کاسه هایی کوچک می ریخت. --- یعنی چه کسی خبر می برد؟ --- نمی دانم. ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من حرف های نامربوطی بزنند. مشتری محترمی از صحن بیرون آمد. ابوراجح سه قطیفه گلدار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد. او سرش را تراشیده و ریش انبوهش را خضاب( حنا گذاشتن) کرده بود. ابوراجح شانه و بازوهای اورا مالش داد. در همین فاصله مسرور، ظرف انگور را مرتب کرد و جلوی آن مرد گذاشت و بعد کمک کرد تا لباس بپوشد. توجهم به مسرور جلب شد و فکری ناراحت کننده ، ذهنم را مشغول کرد. شاید ابوراجح قصد داشت ریحانه را به مسرور بدهد. لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری می کرد، ابوراجح به او جواب رد نمی داد.از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او اطمینان داشت. بارها دیده بودم که مسرور، مانند شیعیان، با دست های افتاده نماز می خواند. با خود فکر کردم که بی گمان ابوراجح نیز ترجیح می دهد دخترش را به مسرور بدهد تا زمانی که ضعف و پیری او را از پا می اندازد، دامادش به اداره حمام بپردازد و سر انجام نوه هایش وارث حمام شوند. همه چیز علیه من بود؛ گویی زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من دور کنند. آن مشتری محترم، موقع رفتن، مدتی به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با خوشحالی کفش های او را جلوی پایش جفت کرد و چند قدمی هم او را همراهی کرد و باز گشت. از مسرور شنیده بودم که پدربزرگ زمینگیری دارد. ابوراجح هوای او را هم داشت و کمک هایی به او می کرد. گاهی هم در نبود مسرور، ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند. یک بار هم شاهد بودم که ابوراجح نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد. بی تردید مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانه شان ببیند. مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و کنار من گذاشت. سعی کرد لبخند بزند. از بازی روزگار شگفت زده شدم. روزی ریحانه هم بازی من بود و مسرور به من حسادت می کرد و اینک مسرور، ریحانه را در چنگ خود می دید و من به او رشک می بردم. ابوراجح آمد کنارم نشست و مسرور ظرف های سدر و حنا را روی طبقی چید تا در دسترس مشتری ها باشد. ابوراجح بوی مشک می داد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد و احساس کردم نمی توانم، مانند گذشته، ابوراجح را دوست داشته باشم. میخواستم از آنجا بروم. بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود، سنگین و خفه کننده شده بود. شاید مسرور ریحانه را خواستگاری کرده و ابوراجح پذیرفته بود. با خود فکر کردم که باید همین طور باشد. آن گوشواره ها را هم لابد برای عروسی خریداری کردند. مسرور با دیدن گوشواره ها خوشحال می شد و ریحانه برایش زیباتر به نظر می رسید و هرگز
هم کسی نمی گفت که من آن را ساخته ام. شاید هم ریحانه ماجرای خرید آن را برای مسرور تعریف می کرد و مسرور به ریش من و پدربزرگ می خندید. قوها از هم فاصله گرفته بودند. یکی با نوکش پرهایش را مرتب می کرد و دیگری بی حرکت بود و موج آرامی که از ریزش فواره ایجاد می شد او را به کُندی به دور خودش می چرخاند. ابوراجح گوشه ی بینی ام را خاراند. به خودم آمدم و لبخند زدم. گفت: خودت را به امواج فکر و خیال نسپار‌. به خدا توکل کن و از او یاری بخواه.شاید همسری که در طالع توست همین است. شاید هم دیگری باشد. اگر همین است که به او خواهی رسید و اگر دیگری است، دعا می کنم صد برابر از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادتمتد شوی. کسی با موقعیت تو حتی می تواند دختر حاکم را خواستگاری کند. یکی از قوها به جفتش پشت کرده بود و به دانه های انگوری که در پاشویه بود نوک می زد. برای پس زدن عذابی که آزارم می داد. سعی کردم منطقی فکر کنم. من ثروتمند و زیبا بودم. چرا باید خودم را آن قدر کوچک و ضعیف نشان می دادم که دختر یک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟ مسرور بیشتر از من به درد ابوراجح می خورد.اگر ریحانه دلش می خواست با مسرور زندگی کند. باید می پذیرفتم که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها هم درست بود. با دادن دو دینار، هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمی کردند. دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم. دیگر تپشی در خود نداشتند. سرد و خشک بودند. دوست داشتم آنها را در حوض پرتاب کنم. آن وقت ابوراجح، با تعجب می پرسید که این کار چه معنایی دارد و من در حال رفتن، نگاهی به عقب می انداختم و می گفتم: بهتر است معنایش را از دخترت بپرسی. سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم خودم را از آن محیط عذاب آور آزاد کنم. شاید اگر کنار فرات می رفتم و قدری شنا می کردم، حالم بهتر می شد. ابوراجح دستم را گرفت و گفت: باید فردا بیایی تا در اتاق کناری بنشینیم و صحبت کنیم. به چشم های مهربانش نگاه کردم. در یک لحظه از آن همه خیال های عجیب و غریبی که به دل راه داده بودم، خجالت کشیدم. چطور توانسته بودم در باره ریحانه آن گونه خیال بافی کنم؟ چهره ی نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که همچون فرشتگان، بی آلایش بود. ناگهان صدای گام هایی سنگین در راهرو حمام، که با عجله نزدیک می شد. رشته افکارم را پاره نمود. چند لحظه بعد مردی در لباس سربازان دارالحکومه، پرده ورودی را به یکباره کنار زد و گفت: جناب وزیر تشریف فرما می شوند. برای ادای احترام آماده باشید!........... پایان قسمت چهارم......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فاجعه ی دیگری از آپارات انتظار نداشته باشید که چنین محتواهای سخیفی رو بسازید و با شعار «بی‌مسئولیتی پلتفرم» کسی هم بهتون از گل نازک‌تر نگه! شما با نشر این محتواها نه فقط مسیر رشد خودتون رو صعب‌العبور میکنید بلکه دست و بال کسایی که قصد حمایت از شما دارند رو هم می‌بندید! ۲۰۳۰ @roshangeran
امام فرمان داد خرمشهر باید آزاد شود؛ تمام اقشار مردم و مسئولین از جان مایه گذاشتن تا خرمشهر آزاد شد. آقا فرمان داد آقایی دلار رو بشکنید؛ دولت دلارها رو به اطرافیان داد، مردم دلار تو خونه ذخیره کردن! انقلاب همون انقلابه، ما عوض شدیم... 🇮🇷 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت پنجم ........ وزیر که مردی لاغر اندام بود و عبایی نازک با حاشیه های طلادوزی شده بر دوش داشت. روی یکی از پله های سکو نشست. پس از نگاهی به اطراف، به قوها خیره شد. مسرور ظرف انگورها را تعارف کرد. وزیر با دست اشاره کرد که دور شود. --- حمام قشنگی داری ابوراجح! ابوراجح سرش را به علامت احترام پایین آورد و گفت: لباستان را درآورید و برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آنجا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا. وزیر از ابوراجح روبرگرداند. فرصت نیست. از اینجا می گذشتم، گفتم بیایم و این دو پرنده ی زیبا را ببینم. باز به قوها نگاه کرد. --- همان گونه اند که تعریفشان را می کردند. گویی پرنده های بهشتی اند که از بد حادثه، از حمام تو سر درآورده اند. وزیر با بی حالی خندید و متوجه من شد. --- این جوان زیبا کیست؟ مانند شاهزادگان ایرانی است. ابوراجح خواست مرا معرفی کند؛ که وزیر اشاره داد که ساکت بماند. --- خودش زبان دارد. می خواهم صدایش را بشنوم. گفتم : من هاشم هستم. ابونعیم زرگر، پدربزرگ من است. --- ابونعیم هنوز زنده است؟ --- بله، خدا را شکر! --- دیدن تو و این قوهای باشکوه را باید به فال نیک بگیرم. رو کرد به ابوراجح. --- خداوند هرچند از زیبایی به تو نصیبی نداده، اما سلیقه خوبی به تو بخشیده. حمامی به این زیبایی با قوهایی به این قشنگی و مشتری هایی با این حُسن و ملاحت! ابوراجح گفت: اجازه دهید بگویم شربتی گوارا برایتان بیاورند. --- لازم نیست. به قوها اشاره کرد. فکر نمیکنم در تمام بین النهرین چنین پرنده هایی وجود داشته باشد. راستش در خلوت سرای حاکم، حوضی است از سنگ یشم. این قوها سزاوار آن حوض اند. دیروز نزد حاکم‌بودم که از تو سخن به میان آمد. به گوش حاکم رسیده است که از او بدگویی می کنی. مبادا راست باشد! بعد شخصی گفت در حوض حمام ابوراجح چنین پرندگانی شنا می کنند. چنان آنها را توصیف کرد که حاکم گفت: اگر چنین زیبا و تماشایی اند، سزاوار است که به حوض یشم کوچ کنند. وزیر خندید. --- چه سخن نغزی! حال بر تو منت نهاده ام و با پای خویش آمده ام تا پیشنهاد کنم برای رفع کدورت هم که شده، آنها را به حاکم تقدیم کنی. ابوراجح کنار حوض نشست. قوها به سویش رفتند. گفت: اینها همدم من هستند. بهشان عادت کرده ام. مشتری ها هم به قوها علاقه دارند. باعث گرمی کسب و کارم شده اند. وزیر با بی حوصله گی گفت: یکی از دو راه را انتخاب کن. یا آنها را به حاکم هدیه بده و یا بهایش را بگیر. --- چرا به بازرگانان سفارش نمی دهید که چند جفت از این پرنده ها را برایتان بیاورند؟ --- ابله نباش، ابوراجح! این کار چند ماه طول میکشد. حاکم دوست دارد همین امروز این یک جفت قو را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان تو بگذرد. به همان کسی که اینها را آورده بگو بار دیگر هم برایت بیاورد. صبر حاکم اندک است. سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود، مردی را که میخواست از آنجا وارد رخت کن شود به صحن برگرداند. ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد. --- بسیار خوب، من قبول کردم. قوهایم را به حاکم هدیه می دهم. وزیر با خرسندی گفت: شنیده بودم که مرد زیرکی هستی. اکنون دریافتم که چنین است. --- وقتی من از قوهایم می گذرم، شایسته است که حاکم هم هدیه ای در خور مقام و بخشندگی اش به من بدهد. --- چه می خواهی ؟ --- دو تن از دوستانم را که بی گناه به سیاهچال انداخته اید، آزاد کنید. وزیر درحالی که تلاش می کرد خشم خود را بروز ندهد، برخاست. --- بهتر بود که خودم نمی آمدم و سرباز خشنی می فرستادم تا قوها را مصادره کند و آنها را در دارالحکومه به من تحویل بدهد. --- من که حرف بدی نزدم. سعی کنید آرام باشید. این تنها یک پیشنهاد است. --- دیگر چه میخواستی بگویی؟ با وقاحت تمام ادعا می کنی دو تن از دوستانت را بی گناه به سیاهچال انداخته ایم. می دانی اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی، خودت هم باید به آنها ملحق شوی؟ بگذریم از اینکه در حال حاضر هم سزاوار سیاهچال هستی. --- شما میتوانید ثابت کنید که آنها واقعا" گناهکار و مجرم اند؟ همه می دانند که آنها بدون محاکه، راهی سیاهچال شده اند. وزیر خود را به ابوراجح رساند و سیلی محکمی حواله اش کرد. صدای سیلی در فضای زیر گنبد پیچید و ابوراجح که بنیه ی ضعیفی داشت، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. --- دهانت را ببند، بوزینه ی بدریخت! کاش به اینجا نمی آمدم. راست می گفتند که زبان تلخ و گزنده ای داری و مردک خطرناکی هستی. به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد. ابوراجح با بی باکی گفت: اگر سرباز خشنی را می فرستادی تا این دو پرنده را با خود ببرد. بدتر از این نمی توانست رفتار کند. من قوهایم را نه هدیه می دهم و نه می فروشم. من گفته ام که رفتار شما با شیعیان بدتر از رفتاری است که با غیر مسلمانان دارید و می بینی که
راست گفته ام. وزیربه سوی پرده رفت و آن را چنگ زد. --- قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو می افتم و من هرگز نمیخواهم تو را به یاد بیاورم. وجود تو شوم است. ابوراجح خونی را که از بینی اش سرازیر شده بود با دستمال پاک کرد و گفت: اگر ذره ای انصاف داشته باشی، می توانی قضاوت کنی که وجود چه کسی شوم است. مانند باج گیران وارد شدی با تکبر سخن گفتی و چون‌کودکان بر آشفتی و مانند دیوانگان به من حمله کردی. می خواستی آنچه را دوستشان دارم و رونق بخش کسب و کار من است، با تهدید از من بگیری و از همه بدتر، مرا مقابل دوست و شاگردم تحقیر کردی و کتک زدی هنوز هم طلبکاری. وزیر چشمهایش را از شدت خشم از هم دراند؛ اما گویی فکری به خاطرش رسید. برخود مسلط شد و با صدایی که می لرزید، گفت: می بینم که از جان گذشته ای. راست می گویی. من شوم هستم. پدرم هم همیشه همین را میگفت؛ ولی این را بدان که تا این حمام را بر سرت خراب نکنم رهایت نخواهم کرد. --- از تو و آن دارالحکومه به خدا پناه می برم. انگار به روزی که باید جواب گوی اعمالتان باشید ایمان ندارید. این قدرت و مقام زودگذر و فانی، شما را فریفته. پس هرچه می خواهید بکنید. --- تعجب می کنم چرا آمدن مرا غنیمت نشمردی. می توانستی با گشاده رویی، دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه سازی. اگر چنین شده بود، خیلی به نفعت تمام می شد. ابوراجح دستمال خونی را نشان داد. --- همین قصد را هم داشتم. اشتباه من آن بود که کلمه ی حقی بر زبان آوردم. حالا هم طوری نشده. در این میان تنها من یک سیلی خورده ام. این هم که نباید باعث کدورت خاطر شما بشود. قوها را بردارید و ببرید. دو- سه روزی دلتنگ می شوم، ولی خود را به این تسکین خواهم داد که قوهایم زندگی بهتری خواهند داشت و غرق در ناز و نعمت خواهند بود. وزیر قبل از آنکه در پس پرده ناپدید شود، گفت: امروز بهم ریخته ام. قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیم چه خواهد بود. از آنچه در این چند دقیقه پیش آمده بود، مبهوت مانده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید و به اتاقی که در راهرو بود، رفت تا استراحت کند. موقعی که به بالش تکیه داد، به من گفت: کار من دیگر تمام است. اگر خیلی خوش شانس باشم روانه سیاهچال خواهم شد. فکر نکنم این وزیر بی کفایت، دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است. پنجره ای از حیاط خلوتی کوچک به اتاق گشوده شده بود. نزدیک پنجره، سجادیه ی ابوراجح پهن بود و کتاب هایش توی طاقچه، کنار هم‌ چیده شده بود. مسرور ظرف انگور را آورد و کنار ابوراجح گذاشت. مسرور که رفت، ابوراجح به شوخی گفت: صحنه ی نا خوشایندی بود و من نمی خواستم تو شاهد آن باشی؛ اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه تو را از دنیای عشق و عاشقی بیرون کشید. ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم. --- اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاده، دیگر به تو اجازه نمی دهد پیش من بیایی. باز هم خندیدم. انگار که هیچ اتفاق ناخوشایندی نیفتاده بود. ابوراجح خوشه ای انگور به من تعارف کرد و گفت: بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است. خوشه انگور را گرفتم و با لذت مشغول خوردن آن شدم. مسرور حیرت زده سرک کشید تا ببیند می خندیم یا زار می زنیم. با دیدن چشم های گرد شده ی او باز به خنده افتادیم و ریسه رفتیم. پایان قسمت 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽؛ وقتی صحبت از اِفراط و تفریط می کنیم دقیقآ از چه چیزی می گوئیم؟! عکس یادگاری دو لبه اِفراط و تفریط که انحرافات عقیدتی شان تیشه بر ریشه ی هویت اعتقادی بخشی از جامعه مان زده👆 داستانش شنیدنی دارم براتون همزمان با هفته وحدت آنطرف، رئیس جمهور نجس فرانسه از کاریکاتور توهین آمیز به پیامبر رحمت حمایت میکند، این طرف، حسین دهباشی سازنده فیلم انتخاباتی حسن روحانی یک شبهه تاریخی در مورد شهادت حضرت زهرا (س) را که بارها پاسخ داده شده ، مطرح می‌کند. این وسط عدّه ای به جای پاسخ با استدلال به این شبهه، عقده گشایی می‌کنند بر علیه خلاصه اینکه آنطرف و اینطرف از پاریس تا تهران و قم با هم هماهنگند. در این شرایط حسّاس منطقه، مرکزیت این فتنه ها را باید در جستجو کرد. دهباشی مستندسازی که تا الان مسئولیت‌های مختلفی به عهده داشته‌، از جمله اون ها مدیریت پروژه تاریخ شفاهی ایران در سازمان اسناد و کتابخانه ملّی ایران انتخابات سال۹۲ مشاور رسانه‌ای روحانی بود با دروغ‌بافی در انتخابات باعث فریب مردم شد اربعین‌ گذشته خودش رو به عنوان فعّال مذهبی جا زد به عنوان حزب الهی! بابت یک دروغ آرزوی مرگ کرد! علمای‌ قم رو به عنوان عامل شیوع کرونا معرفی کرد! سردسته شیعیان انگلیسی رو در آغوش کشید! شاخ و دُم ندارد. اقدام دهباشی در این مقطع حسّاس، زبان تشیع انگلیسی رو برای متّهم کردن نظام و زیر سئوال بردن ایده وحدت میان مسلمین، بیش از گذشته دراز نموده و عملا اثبات می کند که اصلاح طلبان و ، دو لبه یک قیچی برای تضعیف نظام و مصالح اسلامند. @roshangeran
کلمات قصار شهدا👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا