eitaa logo
روشنگران
113 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
31 فایل
✨🎇 کانال روشنــگران 🎇✨ 🛑پاسخِ شایعات‌ و شبهات 🛑مطالب روشنگرانه در موضوعات مختلفِ 🛑فرهنگے، اعتقادے ، سیاسی واجتماعی ...
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مى‌برد ⚠️ همه خانواده‌هاى ايرانى بايد اين‌گونه باشند 📝 رهبر انقلاب: من اين را مى‌خواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال خوابشان مى‌برد. خود من هم همين‌طورم. نه اين‌كه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مى‌كنم؛ تا خوابم مى‌آيد، كتاب را مى‌گذارم و مى‌خوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مى‌خواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مى‌كنم كه همه خانواده‌هاى ايرانى بايد اين‌گونه باشند. توقّع من، اين است. 📚بايد پدرها و مادرها، بچه‌ها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچه‌هاى كوچك بايد با كتاب اُنس پيدا كنند. 📚بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى - مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبلهاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند. 📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶ 📖 👉 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتقام خون چی شد؟ ❗️آیا قراره انتقام رو از یک شخص بگیریم؟ یا یک جریان؟ ✅ جواب جالب حجت الاسلام مهدی طائب ✅ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜ عوامل مؤثر در جایگاه رفیع حضرت عبدالعظیم"علیه‌السلام" چیست؟ ✅چطور می‌شود، کسی تا مقام " کمن زارَالحسین بکربلا " بالا رود؟ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت چهاردهم .......... بالای پل، زن و شوهر جوانی ایستاده بودند و به رودخانه و منظره های اطراف نگاه می کردند. معلوم بود که خیلی به هم علاقه دارند. هیچ آرزویی نداشتم جز آنکه روزی من و ریحانه نیز مانند آنها، کنار هم بایستیم و با محبت به هم لبخند بزنیم و از هر دری صحبت کنیم. از بالای پل، قسمتی از ساختمان دارالحکومه پیدا بود. نمی دانستم قنواء برای روز بعد چه نمایشی ترتیب داده است. نسیم خنکی می وزید. رودخانه مانند خطی نا منظم بود که بین خانه های حلّه و نخلستان های انبوه کشیده شده باشد. ابوراجح لبخند زنان گفت: تو خبر داری که سابقه ی مذهب ما بیشتر از مذهب های شماست؟ با تعجب پرسیدم: یعنی چنین چیزی وجود دارد؟ خندید و گفت: بنیان گذاران مذاهب چهارگانه اهل سنت که احمد حنبل، شافعی، مالک و ابوحنیفه نام دارند، تقریبا" پس از یک قرن که از هجرت پیامبر(ص) گذشته بود، به دنیا آمده اند. معلوم می شود که حداقل در قرن اول هجری، مذهب های چهارگانه وجود نداشته اند. مسلمانانی که در صدر اسلام و در قرن اول زندگی می کرده اند از پیروان مذهب های چهارگانه، قدیمی تر و پر سابقه ترند و اگر این مذهب ها به وجود نمی آمدند، مردم همچنان مسلمان بودند. پرسیدم: مذهب شیعه از کی به وجود آمد؟ گفت: از زمان پیامبر(ص) و با خواست خود ایشان. گفتم: شما به راست گویی و درستکاری معروف هستید و من هم می دانم که این طور است؛ اما آیا آنچه می گویید حقیقت دارد؟ به نرده پل تکیه داد و گفت: بله، همان طور که این رودخانه و این پل، وجود دارند، آنچه را به تو می گویم حقیقت دارد. پیامبر(ص) مسلمانان را به پیروی از اهل بیت(ع) خود دعوت کرد و فرمود: 《 من در میان شما دو چیز گران بها می گذارم: کتاب خدا و اهل بیتم. آنها از هم جدا نخواهند شد تا اینکه در کنار حوض کوثر به من بپیوندند》. ما شیعیان از پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) او پیروی می کنیم. خود پیامبر(ص) فرمودند که اهل بیت(ع) ایشان، علی(ع)، فاطمه( س)، حسن( ع) و حسین(ع) هستند. راستی هاشم، تو چیزی از ماجرای 《غدیر خم》 شنیده ای؟ --- تنها می دانم شما شیعیان، عیدی به این نام دارید. --- ماجرای آن را بسیاری از دانشمندان اهل سنت در معتبرترین کتاب های خود نقل کرده اند. هنگامی که پیامبر(ص) در سال آخر زندگی اش از آخرین حج خود باز می گشت، مردم را به فرمان خدا، در محلی به نام 《 غدیر خم 》 جمع کرد و آنها را از فرا رسیدن زمان درگذشت خود آگاه نمود و پس از سفارش مجدد به همراهی با قرآن و اهل بیت(ع) خود، فرمود:《 خدا مولا و سرپرست من است و من مولای هر مومنی هستم...》 آنگاه دست علی(ع) را گرفت و گفت: 《 آن کس که من مولای او هستم، این علی- ع- مولای اوست...》 پیامبر(ص) در جای دیگری فرموده اند:《 بدانید که اهل بیت-ع- من در میان شما، مثال کشتی نوح-ع- است؛ کسی که بر آن سوار شود، نجات می یابد و کسی که از آن دوری گزیند، غرق خواهد شد》. شیعیان کسانی هستند که به توصیه ها و دستورهای پیامبر(ص) در این باره عمل کرده اند. ما وقتی چنین دلیل های محکم و فراوانی برای پیروی از اهل بیت پیامبر(ص) داریم، چگونه انتظار داری که آنها را رها کنیم و به دیگران روی آوریم؟ آنچه ابوراجح گفته بود،چنان برایم عجیب می نمود که با وجود نسیم خنک، دانه های عرق بر پیشانی ام نشسته بود. چند دقیقه بعد، سوار بر قایقی شده بودیم. قایقران آرام پارو می زد. قایق به آرامی سینه ی آب را می شکافت و پیش می رفت. ابوراجح گفت: می دانم که باور کردن حرف هایم برایت دشوار است؛ اما از خدا می خواهم که ما را به آنچه درست است هدایت کند. چند قایق دیگر روی آب بود. در جایی که عمق آب زیاد نبود، بچه ها مشغول آب تنی بودند. ابوراجح ادامه داد: اگر بدانی که شروع تاریخ شیعه تقریبا" هم زمان با شروع رسالت پیامبر(ص) است، بیشتر تعجب خواهی کرد. --- چگونه؟ --- در همان سال های شروع رسالت، خدا از طریق وحی به پیامبر(ص) دستور داد که اقوام نزدیکش را به اسلام دعوت کند. او هم چهل نفر از نزدیکانش را در خانه عمویش، ابوطالب(ع)، جمع کرد و پس از پذیرایی به آنها فرمود: 《 ای فرزندان عبدالمطلب-ع- ، به خدا سوگند من در جامعه عرب، جوانی را نمی شناسم که برای قوم و قبیله اش بهتر از آنچه من برای شما آورده ام، آورده باشد. من خیر دنیا و آخرت را برای شما آورده ام و خداوند مرا فرمان داده که شما را به سوی او دعوت کنم》. پس از آن فرمود: 《 کدام یک از شما حاضر است در این راه با من همکاری کند و پشتیبانم باشدتا برادر، وصی و جانشین من باشد؟》 همه از او روی بر تافتند و تنها علی(ع) که در آن زمان از همه کم سن و سال تر بود، بر خاست و آمادگی خود را اعلام کرد. پیامبر(ص) دو بار دیگر حرف خود را تکرار کرد و باز تنها علی(ع) بود که برخاست و آمادگی خود را اعلام کرد. 👇👇👇👇👇👇
سرانجام پیامبر دست بر دوش او گذاشت و فرمود:《 همانا این جوان، برادر، وصی و جانشین من در میان شماست. سخن او را بشنوید و از او اطاعت کنید》. حاضران با تمسخر و ناراحتی از جای خود برخواستند و رفتند و برخی از روی طعنه به ابوطالب(ع) گفتند:《 محمد-ص- به تو دستور داد که سخن فرزندت، علی-ع- را بشنوی و از او اطاعت کنی 》. به این ترتیب می بینی که پیامبر(ص)، از همان نخستین سال های رسالتش، جانشین خود را مشخص نمود تا پس از وی، مردم دچار سردرگمی و اختلاف نشوند. از قایق پیاده شدیم ابوراجح گفت: در ضمن، پیامبر(ص) به دوازده جانشین خود که امامان ما هستند اشاره کرده است، که اولین آنها علی(ع) و آخرین ایشان، امام زمان(عج) است. به یاد داشته باش که تمام آنچه را گفتم در معتبرترین کتاب های حدیث شما آمده است. امیدوارم این مقدمه ای باشد برای آنکه بیشتر به فکر مطالعه و تحقیق باشی. از قدم زدن و قایق سواری با ابوراجح که پدر ریحانه بود، لذت برده بودم، ولی حرف هایش که با اعتقاد و صمیمیت بیان شده بود، بیشتر از قبل، ویرانم کرده بود. قصه ی اسماعیل هرقلی و آنچه آن روز در باره ی توجه پیامبر(ص) به اهل بیتش و سفارش ایشان در مورد جانشینان خود شنیده بودم، با مذهب ما سازگاری نداشت. دلم می خواست که بدانم سرانجان حق با کیست. تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی، دستم را فشرد و گفت: نام صفوان و حماد را به خاطر بسپار. حماد، پسر صفوان و هم سن و سال توست. صفوان را به اتهام بدگویی از مرجان صغیر دستگیر کرده اند. وقتی حماد، چند روز بعد به دارالحکومه می رود تا از سرنوشت پدرش با خبر شود، او را هم روانه سیاهچال می کنند. فکر می کنم اگر هر یک از شیعیان به دارالحکومه برود و بی گناهی آنها را گوشزد کند، او را هم به سیاهچال بیندازند. برخورد وزیر با من را که به یاد داری؟ دست ابوراجح هنوز در دستم بود. گفتم: شما همیشه برای من و پدربزرگم، دوست و راهنمای خوبی بوده اید. اکنون زمانی است که باید گوشه ای از محبت های شما را جبران کنم. ابوراجح مرا در آغوش کشید و پس از آن گفت: بگذار به چیزی اعتراف کنم. تاسف می خورم که به رغم محبت فراوانی که بین ما وجود دارد، اختلاف در مذهب، بین ما دیواری ایجاد کرده است. اگر این دیوار نبود، دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته مانند تو شوهر بدهم. چشم های ابوراجح از همیشه مهربان تر بود و با شنیدن این حرف، احساس کردم که بر افروخته شده ام. خواستم خودم را کنترل کنم، ولی دلیلی برای این کار ندیدم. با صدایی که از خوشحالی می لرزید، گفتم: من هم به خاطر اینکه دوستی مانند شما دارم خدا را شکر میکنم. کاش در همان لحظه از ابوراجح جدا شده بودم! ابوراجح مانند آنکه فکری ناگهانی از ذهنش گذشته باشد، گفت: حماد جوان خوبی است. در رنگرزی پدرش کار می کرد. شاید ریحانه او را در خواب دیده است. تمامی خوشحالی ام مانند کبوتری، از وجودم پر کشید و رفت. --- شاید در یکی از روزهایی که آنها میهمان ما بوده اند و یا ما به خانه ی آنها رفته بودیم، ریحانه، حماد را دیده و پسندیده باشد. این بار سعی کردم صدایم نلرزد. --- می توانید از ریحانه بپرسید. شاید این طور نباشد. ابوراجح سری به تاسف تکان داد و گفت: این کار درستی نیست و ریحانه را رنج می دهد که هر بار با یک حدس تازه به سراغش بروم و بپرسم: آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟ تازه یکی- دوساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شده بود. قسمت چنین بود که دوباره نگرانی هایم با همان سرعت که رفته بود، مانند کلاغی بزرگ شود و به سویم باز گردد. حماد را هنوز ندیده بودم؛ ولی از همان لحظه او را دشمن خودم احساس می کردم. هر کس که می توانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی می توانست داشته باشد؟........ پایان قسمت ....... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
جاسوسی ارتش از 🔹طبق اعلام وبسایت مادربورد، برنامه‌ای با نام Muslim Pro که برنامه و است و بیش از ۹۸ میلیون بار دانلود شده جزئی‌ترین اطّلاعات مسلمانان را به ارتش آمریکا می‌فروخته است. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 مقایسه‌ای تاریخی بین بسیج و سایر نیروهای مقاومت مردمی در دنیا ♦️رهبرمعظم انقلاب: «پدیده‌ی بسیج در دنیا بی‌سابقه است.» 🗓 به مناسبت هفته مستضعفین ◀️ @roshangeran
🔴«عقلانیت» ✅ پاسخ عاقلانه فیدل کاسترو به یک سوال ... 🔷 در انتخابات 1960 آمریکا از فیدل کاسترو رهبر کوبا پرسیدند: بین نیکسون از حزب جمهوریخواه و کندی از حزب دموکرات، کدامیک را ترجیح میدهد؟ 🔶 کاسترو پاسخ داد: مقایسه بین دو لنگه کفش که یک شخص به پا دارد غیر ممکن است. 🔶 آمریکا را یک حزب اداره میکند و آن حزب صهیونیست است که دو بال دارد، بال جمهوریخواه که جناح افراطی صهیونیست هاست و جناح دموکرات که قدرت نرم صهیونیست هاست. 🔶 هیچ تفاوتی بین اهداف و راهبردهای این دو وجود ندارد. اما امکانات، ابزار و روشهای آنها متفاوت است. 🇮🇷 حقیقتی را که کاسترو 60 سال پیش فهمیده بود، امروز عده ای باوجود مشاهده 60 سال دشمنی علنی آمریکا با ملت ایران، هنوز نفهمیدند !!! @roshangeran
❌ ملک زاده همان اجرا کننده طرح کنترل جمعیت☝️ 🔺خلاصه عملکرد ملک‌زاده معاون مستعفی وزیر بهداشت: ۱-مبدع شعار فرزند کمتر زندگی بهتر! ۲-دشمن شماره یک طب سنتی در وزارت ۳-از جمله متهمان هدایت کشور به سمت پیری ۴-متهم به سیاست های تنظیم خانواده ۵-مجری سیاست های سازمان بهداشت جهانی که از متهمان بالا رفتن آمار کرونای کشور است. ۶-مقاومت و مخالفتی که در این هشت ماه برای استفاده از درمان های مکمل طب سنتی در ‎ داشت رو کنار اصرارش بر استفاده از محصولات ‎ بگذارید! اصراری که زمانی بخاطرش تلویزیون هم اومد @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت پانزدهم ....... وقتی مقابل سندی ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود. سندی بی درنگ برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من احترام گذاشت و در همان حال، سه ضربه به در نواخت. بدون اینکه به اطراف توجه کنم، به آب نما نزدیک شدم. حس می کردم که از تمامی پنجره های دارالحکومه به من نگاه می کنند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند، بی اختیار به احترام من بر خاستند. لابد فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه هستم که چنان آزاد و بی پروا به سوی ایوان ورودی می روم. تنها امینه در اتاق بود. داشت آئینه را گردگیری می کرد. صندوقی چوبی و منبت کاری شده، گوشه اتاق گذاشته شده بود. اتاق تفاوتی با روز قبل نداشت، مگر وجود همین صندوق. --- برای کار من، جای دیگری در نظر گرفته شده؟ امینه به صندوق اشاره کرد و گفت: بنا به دستور بانویم قنواء در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید. در این صندوق گذاشته شده است. به صندوق نزدیک شدم تا درش را باز کنم. درِ آن قفل بود. --- کلید این قفل کجاست؟ امینه پیش آمد و قفل را امتحان کرد. ---- نمی دانم. کسی چیزی به من نگفته است. گمان می کنم فراموش کرده‌اند قفل را باز کنند. لبه سکو نشستم و گفتم: بهتر است بگوئید بیایند و قفل را باز کنند، هر چه زودتر کارم را شروع کنم بهتر است. تعظیم کرد و به شمعدان نقره ای روی طاقچه که چند شمع کافوری درون شاخه های آن قرار داشت، دستمال کشید. --- تا دقیقه‌ ای دیگر خواهم رفت. به کنار پنجره رفتم و به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز زیبایی بود. --- امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟ --- ایشان دیگر حال و حوصله ی نمایش ندارند. --- حق با اوست. کار سختی است که هر بار با مشتی دوده، خود را سیاه کند. خود را سیاه کردن آسان است؛ ولی شستن دوده ها کار آسانی نیست. امینه با خشمی ناگهانی به سویم آمد و گفت: لطفا" مودب باشید.من می دانم که شما او را دوست ندارید و دلتان می خواهد او را به بازی بگیرید؛ اما من نمی گذارم. سفارش های ابوراجح را به یاد آوردم. گفتم: احتمال می دهم شما به من حسادت می کنید. نمی توانید بپذیرید که قنواء به شخصی غیر از شما علاقه داشته باشد. برآشفت و گفت: من همیشه به او وفادار خواهم ماند. علاقه ی او به شما دوامی نخواهد داشت و به زودی از اینجا رانده خواهید شد. گفتم: ترجیح می دهم با شما حرف نزنم. شما هم بهتر است مودب باشید. فراموش کرده اید که مرا برای کار به اینجا خوانده اند؟ اگر به اختیار خودم بود، پایم را دیگر اینجا نمی گذاشتم. پدربزرگم اصرار کرد و من آمدم. حالا که آماده ام فقط به کاری که باید انجام دهم فکر می کنم و بس. --- بیچاره قنواء که گمان می کند شما می توانید شوهر خوبی برایش باشید. --- بیچاره من که هیچ امیدی به زندگی ندارم. به کسی علاقه دارم که دست یافتنی نیست. قنواء که خواستگاران فراوانی دارد و سرانجام با یکی مانند خودش ازدواج خواهد کرد. امینه روی صندوق نشست و با پشت دست، اشکش را پاک کرد. --- داستان عجیبی است. ریحانه به دیگری علاقه دارد؛ شما به او. قنواء به شما، پسر وزیر به او، من به پسر وزیر، و این رشته سر دراز دارد. از اینکه قنواء برای امینه از ریحانه حرف زده بود، تعجب کردم. --- برای من خوشایند نیست که نام ریحانه در اینجا بر سر زبان‌ها افتاده. --- دختر فقیری که گلیم می بافد. یعنی او را بر قنواء ترجیح می دهید؟ تصمیم داشتم خونسردی ام را حفظ کنم. --- شاید قنواء ترجیح بدهد که من، به جای آنکه زرگر باشم، فرزند خلیفه می بودم، اما برای من مهم نیست که ریحانه ثروتمند نیست و گلیم می بافد. به نظر من اگر پسر وزیر هم، مانند قنواء بازیگر خوبی باشد، آن دو شایسته ی یکدیگر خواهند بود. تو بهتر است به فکر خودت باشی. امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش؛ شمشیری را از میخ روی دیوار جدا کرد و آن را از غلاف بیرون کشید. سعی کردم وحشت زده نشوم. بی گمان، باز نمایشی در کار بود. بعید نبود که قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ما باشد. از درون ظرف میوه، سیبی برداشتم و به طرف امینه انداختم. خواست آن را با ضربه شمشیر به دو نیم کند؛ ولی نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت و سیب به پریشانی اش خورد.ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از درون صندوق بود. امینه نیز شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد. --- حدس می زدم که باز هم نمایشی در کار باشد. امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مانند مجسمه ای در میان آن ایستاد. با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که می خندید شمشیر را از امینه گرفت. توی صندوق هیچ چیز نبود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، 👇👇
به کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء خطاب به من گفت: حالا تو باید به درون صندوق بروی. ما تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند. بدون آنکه برگردم، گفتم: امنیه برای این نقش مناسب تر است. --- بهتر است به آنچه گفتم گوش کنی وگرنه راهی سیاهچال خواهی شد. گفتم: موافقم. اتفاقا" خیلی دوست دارم آنجا را ببینم، اگر قرار است کاری انجام ندهم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم. امنیه گفت: چرا سیاهچال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی دیگری هم دارد. سیاهچال جای وحشتناکی است. قنواء گفت: پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه ی پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دو تا میمون و چند طوطی سخن گو دارم. می خواهی آنها را ببینی؟ به طرف آنها چرخیدم. --- به شرط آنکه دیگر از نمایش خبری نباشد و من از فردا کارم را شروع کنم. --- می پذیرم. پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگهداری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم. قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت: فردا پس از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری خواهیم رفت. نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همه‌ی مردم حلّه از آن خبردار می شدند و بدتر از همه به گوش ریحانه می رسید. --- نه قرار بود دیگر از نمایش خبری نباشد. من برای کار به اینجا آمده ام. قنواء آهسته گفت: من خود را به شکل پسری جوان در خواهم آورد. با آن قیافه حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. من بارها این کار را انجام داده ام. --- مردم بالاخره می فهمند. همان طور که فهمیده اند تو در هیئت پسری فقیر، در بازار دست فروشی و گدایی کرده ای. قنواء مقابلم ایستاد و با خشم گفت: مراقب باش! عاقبت کارت به سیاهچال و شلاق خواهد کشید. آن قدر خوب نقش بازی می کرد که نتونستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند. --- به جای این حرف ها اگر دارالحکومه جای دیدنی دیگری دارد، بهتر است نشانم دهید. به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه دیدنی بود دیدم. قنواء همچنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. می گفت یکی- دو روز است که برای آن نقشه کشیده است و دوست دارد انجامش دهد. گفتم: بهتر است شما و امینه، خودتان را به شکل پسرها در آورید و با هم به سواری بروید. گفت: نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم. بعد از پل عبور می کنیم و تا نخلستانهای بیرون شهر، چهار نعل می تازیم و باز می گردیم. --- بعید نیست همین روزها کارم به سیاهچال بکشد. پس بهتر است قبلا" آنجا را ببینم. --- پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد؛ ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاهچال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی. --- تو می توانی بیرون بایستی تا من باز گردم. البته آنجا برای شما ترسناک است. --- نمی خواهم فکر کنی که می ترسم؛ اما سیاهچال جای متعفن و خطرناکی است.بعضی از زندانی ها بیماری های واگیردار دارند. آنجا موش هایی دارد که گربه ها از دیدنشان بر خود می لرزند و فرار می کنند. جای مرطوب و نفس گیری است. آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها در آنجا نه مرده اند و نه زنده. گفتم: دیدن آنجا برای من تجربه جالبی خواهد بود. من تنها به این شرط با تو به اسب سواری خواهم آمد که سیاهچال را ببینم. قنواء به امینه گفت: ما به آنجا می رویم؛ اما تو مجبور نیستی بیایی.اگر بخواهی می توانی بروی. --- رفتن به آنجا کار خوشایندی نیست. امینه این را گفت و پس از تعظیمی رفت. قنواء گفت: فکر می کردم هیچ گاه مرا تنها نخواهد گذاشت. از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم و در انتهای آن به دری چوبی رسیدیم که بست های فلزی بزرگی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم............ پایان قسمت ......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
📌 بسیج در کلام شهید سلیمانی ◀️ @roshangeran
من دست یکایک شما بسیجیان را میبوسم و میدانم اگر مسئولین نظام اسلامی از شما غافل شوند، به آتش دوزخ الهی خواهند سوخت. ۶۷/۹/۲ ⏳ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌❌❌ ❇️ تا دقایقی دیگر در کانال روشنگران میخواهیم پرونده ی ویژه ای را با موضوع ومحوریت یهود و تحریف بارگزاری نماییم. ❇️ 💯با ما همراه باشید💯
✡ در موضوع وضع و جعل حدیث، ابتکار در دست یهود بود. @roshangeran
✡ یهود و جعل حدیث ( ) 💠 یهود در آثار شهید مطهری (١) 1⃣ در موضوع وضع و ابتکار در دست بود. 2⃣ افکار و معتقدات خودشان را در میان مسلمانان به صورت حدیث درآوردند. 3⃣ اینها در هم عجیب بودند. به ظاهر مسلمانی می‌کردند و با مسلمان‌ها رفت‌وآمد می‌نمودند ولی افکار خودشان را به‌صورت حدیث در میان مسلمین رایج می‌کردند و در این کار بسیار مهارت داشتند. 4⃣ البته مسیحی‌ها و مانوی‌ها هم این کار را کرده‌اند ولی خیلی زیاد کرده‌اند، چون اینها مهارتشان در فوق العاده است که گاهی مسلمان‌ها آنها را از خودشان مسلمان‌تر می‌دانستند. 5⃣ شخصی نقل می‌کرد که سابقاً بوده است. او دختری داشت. جوانی که سابقاً یهودی بود و مسلمان شده بود، از دختر این شخص خواستگاری کرد و او نمی‌داد. گفتند چرا نمی‌دهی؟ گفت: من خودم که مسلمان شدم تا پانزده سال دروغ می‌گفتم، حالا باور نمی‌کنم که این جوان راست بگوید، برای این‌که هفت سال است که اسلام آورده است. 📚 منبع: استاد شهید مرتضی مطهری، اسلام و نیازهای زمان، ج١، ص٩٧ @roshangeran
✡ یهود و تحریف 💠 یهود در آثار شهید مطهری (٢) 1⃣ همین قدر به شما بگویم امان از دست که بر سر دنیا از دست این‌ها چه آمد! 2⃣ یکی از کارهایی که قرآن به این‌ها نسبت می‌دهد که هنوز هم ادامه دارد مسأله و قلب حقایق است. 3⃣ این‌ها شاید باهوش‌ترین مردم دنیا باشند؛ یک فوق‌العاده باهوش و متقلّب. 4⃣ این نژاد باهوش متقلّب همیشه دستش روی آن شاهرگ‌های جامعه بشریت‌ است، شاهرگ‌های اقتصادی و شاهرگ‌های فرهنگی. 5⃣ الآن خبرگزاری‌های بزرگ دنیا -که یکی از آن شاهرگ‌های خیلی حساس است- به دست می‌چرخد، برای این‌که قضایا را تا حدی که برایشان ممکن است آن‌طور که خودشان می‌خواهند به دنیا تبلیغ کنند و برسانند. 6⃣ در هر مملکتی اگر بتوانند، آن شاهرگ‌ها را، وسایل به قول امروزی‌ها ارتباط جمعی مثل مطبوعات و به‌طور کلی آن جاهایی که فکرها را می‌شود تغییر داد، کرد، تبلیغ کرد و گرداند و نیز شاهرگ‌های اقتصادی را [در دست می‌گیرند]. 7⃣ و اینها از قدیم الایام کارشان این بوده. قرآن در یک جا می‌فرماید: «افَتَطْمَعونَ انْ یؤْمِنوا لَکمْ وَ قَدْ کانَ فَریقٌ مِنْهُمْ یسْمَعونَ کلامَ اللَّهِ ثُمَّ یحَرِّفونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلوهُ وَ هُمْ یعْلَمونَ.» (بقره : ٧۵) 🔸مسلمین! شما به ایمان این‌ها چشم [دارید]؟! آیا این‌ها را نمی‌شناسید؟! این‌ها همان کسانی هستند (یعنی الآن هم روح همان روح است و الّا کسی اجدادش فاسد باشند، دلیل فساد امروزش نمی‌شود؛ اینها همان روح اجداد خودشان را حفظ کرده‌اند) که با موسی هم که بودند، سخن خدا را که می‌شنیدند، وقتی که بر می‌گشتند آن‌را مطابق میل خودشان عوض می‌کردند، نه از روی جهالت و نادانی، در کمال دانایی. 📚 منبع: استاد شهید مرتضی مطهری، سیری در سیرۀ نبوی، ص١٣٧-١٣٨ @roshangeran
✡ تحریف و قلب حقایق، یکی از کارهای اساسی یهود است. داستان عمالقه یک شاهد خوب است. @roshangeran
✡ یهود و جعل و تحریف 💠 یهود در آثار شهید مطهری (٣) 1⃣ و قلب حقایق، یکی از کارهای اساسی از چند هزار سال پیش تا امروز است. 2⃣ در میان هر قومی در لباس و زیّ خود آن قوم ظاهر می‌شوند و افکار و اندیشه‌های خودشان را از زبان خود آن مردم پخش می‌کنند، منویات خودشان را از زبان خود آن مردم می‌گویند. 3⃣ مثلًا می‌خواهند میان شیعه و سنّی اختلاف بیندازند. نه این‌طور است که خودش حرف بزند. یک سنّی پیدا می‌کند و او شروع می‌کند آنچه که می‌تواند علیه شیعه تهمت می‌زند و دروغ می‌گوید. 4⃣ البته دفاع از حقیقت به جای خودش، باید دروغ‌ها را رد کرد، ولی گاهی افرادی نظیر صاحب الخطوط العریضة را پیدا می‌کنند که چهار تا دروغ هم او بیاید ببندد. از زبان این به آن دروغ می‌بندند و از زبان آن به این. 5⃣ اینها خودشان را پر از این دروغ‌ها کردند، و داستان‌ها از امّت‌های گذشته هست که تورات به گونه‌ای نقل کرده است، قرآن به گونه دیگر، و بلکه قرآن به گونه‌ای نقل کرده است که دروغ این‌ها را که داستان را کرده و در توراتِ تحریف شده آورده‌اند آشکار می‌کند. 6⃣ و اینها برای این‌که قرآن را- العیاذبالله- تکذیب کنند آمده‌اند یک سلسله روایات به نام پیغمبر یا ائمه و یا مثلًا بعضی از صحابه پیغمبر و به نفع آنچه در تورات آمده است کرده‌اند ولی به گونه‌ای جعل کرده‌اند که کسی نفهمد این‌طور نیست. 7⃣ از جمله- که شاید عبرت آموز باشد- داستان است. (داستان عمالقه را در پست بعد بخوانید.) 📚 منبع: استاد شهید مرتضی مطهری، سیری در سیرۀ نبوی، ص١٣٨ @roshangeran
✡ یهود و جعل داستان عمالقه 💠 یهود در آثار شهید مطهری (۴) 1⃣ در داستان که بیت‌المقدس را اشغال کرده بودند، موسی به این‌ها می‌گفت: آنها به زور اینجا را اشغال کرده‌اند، بیایید به آنجا برویم، اینها [یهودی‌ها] حفظ جان‌ می‌کردند و می‌گفتند: 2⃣ «یا موسی‌ انّا لَنْ نَدْخُلَها ابَداً ماداموا فیها فَاذْهَبْ انْتَ وَ رَبُّک فَقاتِلا انّا هیهُنا قاعِدونَ.» (مائده : ٢۴) 🔸قرآن آبروی اینها را برده. هرچه موسی گفت: کمی غیرت داشته باشید، هنر داشته باشید، حقتان را بگیرید، گفتند: خیر، آنها مردمی هستند زورمند، ما اینجا نشسته‌ایم، تو و خدایت دوتایی بروید آنجا بجنگید، عمالقه را بیرون کنید، وقتی که کارها تمام شد بیا ما را خبر کن که برویم وارد آنجا بشویم!! 3⃣ موسی دوباره آمد با این‌ها صحبت کرد که این حرف‌ها یعنی چه؟! به خدا توکل کنید، در راه خدا جهاد کنید، اگر در راه خدا جهاد کنید خدا شما را یاری می‌کند؛ که نشان می‌دهد قضیه، عملی بوده است [غيرممكن نبوده]. گفتند: نمی‌رویم که نمی‌رویم! 4⃣ در اینجا قرآن آبروی این‌ها را به این صورت برده است که می‌گوید: اینها مردمی بودند طمّاع و می‌خواستند بدون آن‌که زحمتی کشیده باشند [سرزمین بیت‌المقدس‌] مفت به چنگشان آمده باشد؛ که در جنگ بدر ظاهراً مقداد اسود به پیغمبر عرض کرد: یا رسول الله! ما آن حرف را نمی‌زنیم که به موسی گفتند که تو با خدایت برو با آنها بجنگ، وقتی که تصفیه کردی و مانع را برداشتی ما را خبر کن؛ ما می‌گوییم که تو هرچه امر کنی همان را اطاعت می‌کنیم، اگر امر کنی خودتان را به دریا بریزید خودمان را به دریا می‌ریزیم. 5⃣ [یهودی‌ها] فکر کردند چکار کنند که را تأیید و قرآن را تکذیب کنند ولی مسلمین هم نفهمند که این‌ها دارند قرآن را تکذیب می‌کنند! 6⃣ آمدند افسانه‌ها برای ساختند. گفتند این عمالقه که در بیت‌المقدس بودند، می‌دانید چگونه آدم‌هایی بودند؟ (می‌خواستند بگویند اگر نژاد ما نرفت بجنگد حق داشت و قرآن- العیاذبالله- بیخود اعتراض کرده، جای جنگیدن نبود.) آن مردمی که در آنجا بودند از نژاد آدم‌های معمولی نبودند! 7⃣ گفتند مردمی آنجا بودند از اولاد زنی به نام عُناق، و زنی بود که وقتی می‌نشست ده جریب در ده جریب را می‌گرفت، و پسری داشت به نام که وقتی موسی با عصایش آمد کنار او ایستاد، با این‌که چهل ذراع قدش بود و چهل ذراع طول عصایش و چهل ذراع از زمین جستن کرد، تازه عصای او به قوزک پای خورد. جمعی از اینها آمده بودند در بیابان بیت‌المقدس. موسی عده‌ای جاسوس فرستاده بود برای این‌که بروند خبر بیاورند که این‌ها چه می‌کنند. آدم‌هایی که قدشان چند فرسخ بود و حتی ماهی را از دریا می‌گرفتند مقابل خورشید کباب می‌کردند و می‌خوردند و در صحرا آن‌طور راه می‌رفتند، یک وقت یکی از آنها دید یک چیزهایی روی زمین دارند می‌جنبند (که همان افراد موسی بودند). چند تا از آنها را گرفت، در آستینش ریخت و نزد پادشاهشان آمد، آنها را ریخت آنجا و گفت: «اینها می‌خواهند اینجا را از ما بگیرند.» 8⃣ اگر واقعاً در بیت‌المقدس یک چنین نژادی بوده است، پس موسی بیخود گفت بروید آنجا را بگیرید؛ حق با آنها بود که می‌گفتند کار، کار ما نیست، تو و خدایت بروید آنها را بیرون کنید تا ما بعد بیاییم. آنها که آدم معمولی نبوده‌اند! 9⃣ [یهودی‌ها] برای آن‌که انتقاد قرآن از را زیرکانه رد کرده باشند، آمدند این داستان‌ها را جعل کردند و در زبان خود مسلمین انداختند. بعد خود مسلمین می‌نشستند داستان عوج بن عنق را می‌گفتند، از اهمیت عمالقه می‌گفتند و این‌که اگر قضیه این‌طور باشد پس قرآن به این‌ها چه می‌گوید؟! 📚 منبع: استاد شهید مرتضی مطهری، سیری در سیرۀ نبوی، ص١٣٨-١۴٠ @roshangeran
✡ موسی با اینکه چهل ذراع قدش بود و چهل ذراع طول عصایش و چهل ذراع از زمین جستن کرد، تازه عصای او به قوزک پای عوج بن عنق خورد!! @roshangeran
⭕️ الاغ ها و سگ های گله آمدن شهر و وزیر و مشاور شدند،(آخوندی و مشاورش) چوپان ها هم به ناچار برای بازگرداندن آنها به شهر ها کشانده شدن. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 🔹قسمت شانزدهم ........ قنواء حلقه روی در را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: چه می خواهید؟ --- من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر صلاح نیست معرفی شوند. آمده ایم سیاهچال را ببینیم. نگهبان عقب رفت و گفت: داخل شوید. وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم. دور تا دور حیاط، اتاق هایی بود که هر یک دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکی از اتاق ها صدای ناله شنیده می شد. در گوشه ای از حیاط نیز چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهن همگی، خط هایی از خون نقش بسته بود. معلوم بود که شلاق خورده اند. مرد تنومند و قد بلندی از اتاق بزرگی که با بقیه اتاق ها فرق داشت، بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت: خوش آمدید، من رئیس زندان هستم. --- آمده ایم سیاهچال را ببینیم. ما را راهنمایی کنید. --- بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا بعد مرا مورد مواخذه قرار ندهد. --- اگر ایشان لازم می دانستند، اجازه کتبی می دادند. تضمین می کنم که مواخذه نخواهی شد. --- اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟ به من اشاره کرد. قنواء با خونسردی گفت: فرض کنید مامور ویژه ای هستند که از بغداد و از دارالخلافه آماده اند و فرض کنید از نزدیکان خلیفه اند و فرض کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم. من گفتم: و البته فراموش نکنید که در این باره نباید با کسی صحبت کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم. رئیس زندان که گیج شده بود تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد. --- اینجا زندان عادی است. سیاهچال، مخصوص مخالفان و جنایتکاران است. از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم و به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود. با اشاره رئیس زندان، در را باز کردند.پشت آن، پله هایی بود که در میان تاریکی، پایین می رفت. یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رئیس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم. هوای آنجا واقعا" سنگین و نفس گیر بود. پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم. از همان جا صدای ناله ی زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد. هر یک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ منتهی می شد. که چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه ای هواکشی چاه مانند در بالا داشت. دور تا دور هر دخمه، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانی ها وصل بود. هر زندانی نیز کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست ها و پاها و گردنش بسته بود. زندانی ها با آن وضع، تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند. ریش و موی همه آنها بلند و ژولیده بود و لباس های اندکشان پوسیده بود و پاره. جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد. زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی، بینی و چشم ها را آزار می داد.از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود. --- لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید. پرسیدم: این بخت برگشته ها همه از شیعیان هستند؟ --- در حال حاضر، بله، اما گاهی جنایتکاری را نیز قبل از اعدام به اینجا می آوریم. نزدیک به صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند. همگی لاغر و رنجور بودند. نور مشعل ها چشمان گود افتادشان را آزار می داد. در دل با خود گفتم: اگر همان طور که ابوراجح می گوید، شیعیان امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد؟ عذابی که اینها می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی کشیده بیشتر است. در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت. آن قدر متاثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: آه! تو حماد هستی؟ آن جوان که استخوان های دنده اش نمایان و قابل شمارش بود، در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند --- شما کیستید؟ --- تو مرا نمی شناسی. قنواء آهسته از من پرسید: او کیست؟ --- جوانی زحمتکش و درستکار است. او و پدرش رنگرز هستند. رئیس زندان گفت: همین طور است. آنها رنگرز هستند. پدرش نیز اینجاست. --- صفوان را می گویید؟ --- بله، آنها دشمن حاکم و خلیفه اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاهچال انداخته شده اند. آهسته به قنواء گفتم: این نمی تواند درست باشد. قنواء نیز آهسته گفت: به ما چه مربوط است. --- من به حماد مدیون هستم. یک بار که در فرات مشغول شنا بودم نزدیک بود غرق شوم. اگر او نجاتم نداده بود غرق شده بودم. او و پدرش در کنار رودخانه سرگرم شستن کلاف های رنگ بودند که مرا دیدند. --- مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟ --- کاملا" قنواء به رئیس زندان گفت: 👇👇👇
این جوان روزگاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده است. خوب است که او و پدرش را آزاد کنید. --- مرا ببخشید؛ ولی چنین کاری بدون دستور حاکم و یا وزیر، عملی نیست. --- من در این باره با پدرم صحبت می کنم‌. آنها را از سیاهچال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادی شان به شما ابلاغ شود. --- اما این کار.... --- ضمنا" از برخورد و همکاری خوب شما نیز تعریف خواهم کرد. --- از لطف شما ممنونم؛ ولی یادآوری می کنم که... --- اگر این کار را نکنید، بد خواهید دید. رئیس زندان با کلافگی گفت اطاعت خواهد شد. --- آنها را به حمام ببرید و لباس خوبی بپوشانید. غذای خوبی به آنها بدهید و جای زنجیر ها و شلاق ها را هم مرهم بگذارید. به من اشاره کرد. --- کسانی که جان ایشان را نجات داده اند نه تنها دشمن ما نیستند، بلکه از دوستان ما به حساب خواهند آمد. قنواء در حالی این حرف ها را می زد که نگران موش بزرگی بود که روی زنجیر قطور، حرکت می کرد. از سیاهچال و زندان که بیرون آمدیم از قنواء تشکر کردم و گفتم: تو خیلی مهربان هستی! --- این کار را به خاطر تو کردم. البته اگر حسادت نمی کنی، باید بگویم این حماد، بارقه ی عجیبی در چشمانش داشت که مرا تحت تاثیر قرار داد. آشوبی در دلم ایجاد شد. من هم متوجه چشم های نافذ و چهره ی دلنشین او شده بودم. دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده است. قنواء به من خیره شد و با خنده گفت: قرار نبود حسادت کنی. با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاهچال وحشتناک شده بودم. شاید اگر این کار را نمی کردم، او در همان جا از بین می رفت و با مرگش، ریحانه از او دل می کند. سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم. اندیشیدم: مرگ او چه فایده ای می تواند داشته باشد؟ آن وقت ریحانه با مسرور ازدواج خواهد کرد. قنواء با خوشحالی گفت: حال که حسادت می کنی، هر روز به او سر خواهم زد. حق با قنواء بود.نمی توانستم به حماد حسادت نکنم........ پایان قسمت ...... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran