بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《اثر مظفر سالاری
قسمت هفدهم
....... ابوراجح را هیچ وقت مانند آن بعد از ظهر، خوشحال ندیده بودم. هنگامی که ماجرای رفتن به سیاهچال و دیدن صفوان و حماد را مو به مو برایش تعریف می کردم، با چنان شور و شعف به حرف هایم گوش می داد که انگار داشتم افسانه ای هیجان انگیز را نقل می کردم.
وقتی گفتم که چگونه قنواء دست ها را به کمر زد و به رئیس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کند و غذا و لباس به آنها بدهد، نیم خیز شد و مرا در آغوش کشید.
--- تو کار بزرگی کرده ای، هاشم. همسر صفوان از شدت نگرانی نزدیک است دیوانه شود.او حتی نمی داند که آنها زنده اند یا مرده. باید بروم به آنها خبر بدهم و خوشحالشان بکنم.
به من خیره شد و ادامه داد: فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد. ما همه اینها را به تو مدیون هستیم. من حداکثر، امیدوار بودم که از آنها خبری بیاوری؛ اما تو با کمک قنواء آنها را از آن دخمه وحشتناک نجات دادی. چگونه می توانم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم؟
دلم میخواست شجاعت آن را داشتم که به چشم هایش نگاه کنم و بگویم:
من فقط ریحانه را از تو می خواهم. ابوراجح از نزدیک به من نگاه می کرد؛ ولی نمی توانست راز عذاب دهنده ای را که در دل داشتم ببیند
مسرور روی سکوی مقابل ، مرد تنومندی را مشت و مال می داد. معلوم بود مثل همیشه کنجکاو شده است بفهمد که من و ابوراجح در باره چه موضوعی حرف می زنیم. از زمانی که از ریحانه جواب رد شنیده بود، دیگر دل و دماغ چندانی نداشت.
نمی دانم چرا احساس می کردم بیش از آنکه به ریحانه فکر کند، به حمام پدرش می اندیشید. زمانی که ابوراجح در اتاقش بود، مسرور چنان با مشتری ها برخورد می کرد که انگار صاحب اصلی حمام اوست.
چند بار تصمیم گرفته بودم این چیزها را به ابوراجح بگویم؛ ولی میگفتم شاید اشتباه کرده باشم. از سویی ابوراجح از غیبت بدش می آمد و چهره در هم می کشید.
--- این جمعه تو و پدربزرگت میهمان من خواهید بود. امیدوارم دعوتم را بپذیرید. این نهایت آرزوی من بود که بتوانم به خانه ابوراجح بروم. امید می رفت که بتوانم ریحانه را ببینم.
تا جمعه چهار روز مانده بود. دلم گواهی می داد که اتفاقات خوبی در پیش است؛ هر چند با حساب های عادی، بن بستی تیره در مقابل خود می دیدم. با همه اینها از دعوت ابوراجح خوشحال شده بودم.
گفتم: با کمال میل دعوت شما را می پذیرم. پدربزرگم نیز مانند همیشه از دیدن شما خوشحال خواهد شد.
دقیقه ای بعد با ابوراجح در راه خانه صفوان بودیم. به او که تند و بلند گام بر می داشت، گفتم: من تا نزدیکی خانه صفوان همراهی تان می کنم. سوالی دارم که باید جوابش را از شما بشنوم.
--- بپرس. اگر بدانم جواب می دهم.
مرا ببخش که تند راه می روم. هر لحظه که زودتر خانواده ای را از نگرانی برهانم بهتر است. سوالت را بگو.
--- چرا امام زمان(عج) شما، شیعیانی را که در سیاهچال مرجان صغیر گرفتارند نجات نمی دهد؟
گویی جواب را از پیش آمده کرده بود.
بی درنگ گفت: قرار نیست که ایشان در هر کاری دخالت مستقیم داشته باشند. اراره خداوند چنین است که خود مردم شرایط خویش را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگی شان بکوشند. اگر غیر از این باشد، همه دست روی دست خواهند گذاشت و در انتظار کمک های مستقیم آن حضرت خواهند نشست.
از میان هیاهوی بازار می گذشتیم. من به اطرافم توجه نداشتم و همه حواسم به حرف های ابوراجح بود.
--- البته این به معنای آن نیست که ایشان هیچگونه دخالتی در کارها ندارند.
دخالت دارند؛ ولی معمولا محسوس نیست. برای همین، آن حضرت را مانند خورشید پشت ابر تشبیه کرده اند. گاهی خورشید را نمی بینیم؛ اما روشنایی و گرمای آن همچنان باعث ادامه زندگی موجودات روی زمین است.
در مورد نجات شیعیان در بند نیز ممکن است آن امام مهربان به طور نا محسوسی مقدمه چینی کرده باشند. تو مطمئن هستی که آن حضرت در نجات صفوان و فرزندش، نقشی نداشته اند؟ امیدوارم با دعای ایشان، مقدمات نجات بقیه نیز فراهم شود.
از راهی فرعی از بازار بیرون آمدیم. هیاهو و ازدحام بازار را پشت سر گذاشتیم و از سکوت و آرامش کوچه ای خلوت، لذت بردیم. ابوراجح به نفس نفس افتاده بود، ولی سعی می کرد از سرعتش کاسته نشود.
گفتم: هنگامی که آن حضرت به داد کسی چون اسماعیل هرقلی می رسند و جراحت پایش را شفا می دهند، طبیعی است که انتظار داشته باشیم به فکر دهها شیعه ای که در سیاهچال های خوفناک گرفتارند نیز باشند.
--- بی شک آن حضرت به فکر ما هستند و دعا هایشان بسیاری از خطرهای مهلک را از ما دور می کند. اگر حمایت و دعاهای ایشان نبود، شیعیان تا کنون به دست کسانی مانند مرجان صغیر از بین رفته بودند.
اما اسماعیل هرقلی، همان طور که برایت تعریف کرده ام، در شرایط دشوار و ناگواری قرار گرفته بود. 👇👇👇
سید بن طاووس او را به جراحان حلّه و بغداد نشان داد؛ آنها گفتند که نمی شود برایش کاری کرد. در آن وضعیت، اسماعیل هرقلی دریافت که مداوا و نجات جانش تنها به دست خداست و بس.
به جای بازگشت به حلّه، به سامرا می رود و با چنان معرفت و همتی، امام زمان(عج) را در درگاه الهی واسطه قرار می دهد و ایشان نیز سرانجام با اذن خداوند به کمکش می شتابند.
از کنار کاروان کوچکی از شتران گذشتیم. نفس های صدادار ابوراجح، رشته صحبتش را مرتب قطع می کرد.
--- اگر دقت کرده باشی، می بینی که شفای اسماعیل هرقلی، تنها یک مسئله شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه، به پیروان امام زمان (عج) پیوستند و برای شیعیان هم قوت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آنها را فراموش کرده است.
دشمنان شیعه، هر از گاهی ما را ملامت می کنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است چرا به فکرتان نیست و کمکتان نمی کند. معجزه های غیر قابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی، جواب دندان شکنی است به یاوه های آنان.
دست ابوراجح را گرفتم. مجبور شد بایستد. گفتم: من طبق قولی که داده ام باید به دارالحکومه بروم. قنواء بدون شک اسب ها را آماده کرده و منتظر من است.
اگر چنین قولی به او نمی دادم نمی توانستم به سیاهچال بروم.
ابوراجح پیشانی ام را بوسید و گفت: اگر پرهیزکار باشی، خدا به تو کمک می کند. من پس از انجام کاری که در پیش دارم، به مقام امام زمان(عج) می روم و برای تو دعا می کنم.
امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت، تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی!
به سوی دارالحکومه که می رفتم در پوست خود نمی گنجیدم. دلم می خواست روزهایی که بین من و جمعه، فاصله ایجاد کرده بودند، هرچه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند.........
پایان قسمت #هفدهم........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
19.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #کلیپ | "بانو"
نه، جسارت نمی کنم اما
گاه من را خطاب کن، بانو
چیزی از دیگران نمی خواهم
تو مرا انتخاب کن بانو
▪️در وصف حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام
▫️با صدای حاج حنیف طاهری
#به_تو_از_دور_سلام
#حرم_مطهر #حضرت_معصومه
#یامعصومه (س)
▪️ @roshangeran
14.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜ شفاعت یعنی چه ؟
⚜ چگونه کسی میتواند شفیع تمام اهل محشر شود؟
⚜ آیا ما نیز میتوانیم شفیع کسی باشیم و به قدرت شفاعتگری دست پیدا کنیم ؟ چگونه؟
❌⭕️کلیپ ویژه⭕️❌
#فاطمه_معصومه
#فاطمه_ای_دیگر
@roshangeran
💠 معصومه بهشت
🏴 رهبر انقلاب:
ما باید از #حضرت_معصومه علیهاالسلام، بیشتر استفاده کنیم.
ایشان امامزاده بلافصل است.
دختر امام، خواهر امام، عمه امام، خیلی عظمت دارد.
در زیارت نامه ایشان آمده:
ای فاطمه معصومه!
تو برای ورود من به بهشت شفاعت کن،
چون نزد خدا دارای شأن و مقام بزرگی هستی.» ۲۸/۴/۷۱
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ «گدایی خالصانه»
🔸از بزرگترین لطف هایی که خداوند به ما شیعیان کرده این است که معرفت اهل بیت علیهم السلام و حضرت #معصومه (س) را به ما داده است.
#آیت_الله_مصباح_یزدی
@roshangeran
24.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ نذر مادر
با روایت #صابر_خراسانی
یا فاطمة المعصومه (سلام الله علیها) اشفعی لنا في الجنة
@roshangeran
⭕️ صاحب جمله "خودکفایی مزخرف است" و "کشاورزی ایران باید تعطیل شود تا پیشرفت کنیم" و "تسخیر سفارت آمریکا را قبول ندارم. حکومت در آن زمان باید با دانشجوها برخورد میکرد!" که کاوه مدنیِ جاسوس معاونش بود گفته: "امام خمینی(ره) فرزند ناخلف آمریکا بود!"
عیسی کلانتری هنوز در ج.ا سمت دارد!
@roshangeran
روشنگران
⭕️ صاحب جمله "خودکفایی مزخرف است" و "کشاورزی ایران باید تعطیل شود تا پیشرفت کنیم" و "تسخیر سفارت آمر
⭕️ حسن آقای خمینی نظری در مورد جسارت "عیسی کلانتری" به خمینیِ کبیر ندارد؟!
اصلا کارکرد یادگارِ یادگارِ امام برای انقلاب خمینی چیست؟!
👉 @roshangeran
28.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ دلتنگی برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه
با شعرخوانی #صابرخراسانی و #علی_فانی
#مهدویت
#ظهور
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جدا" تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر #شبکه_پویا ببینم!
برجام ودیپلماسی لبخند رو در دو دقیقه به زبان بچگانه به تصویر کشید!
#انیمیشن_شهر_موشکی با هدف قهرمانسازی برای کودکان،
زمان پخش: شبها ساعت ۲۱
کار سازمان اوج و صداوسیما
حتما ببینید، مشتری میشید
از تطبیق شخصیتها لذت ببرید😉
منتظر انیمیشن های بعدی هستیم...
#رسانه_قوی
@roshangeran
﷽؛
جاسوس مبادله شده که بود؟
یک فعّال اقتصادی و دو شهروند ایرانی که به اتّهامات واهی در خارج از کشور بازداشت شده بودند، با یک جاسوس دو تابعیتی به نام «کایلی مور گیلبرت» (تبعه استرالیا-انگلیس) که برای رژیم صهیونیستی فعّالیت میکرد، تبادل و آزاد شدند.
امّا جاسوس مذکور که بود؟
دوره آموزش اختصاصی «کایلی مور گیلبرت» (تبعه استرالیا-انگلیس) برای ماموریت ایران دو سال زمان برد. وی با استفاده از پوشش پژوهشی و دانشگاهی، با ایجاد یک فرصت مطالعاتی برای شرکت در دانشگاه ادیان و مذاهب، به ایران میآید.
در سفر دوم وی به ایران، به توصیه سرویس اسرائیل در ایام محرم وارد کشور میشود.
کایلی برای ارتباط گیری با برخی شخصیتها و اهداف، اقدام و سعی میکند به اطّلاعات اقتصادی و نظامی ایران و جبهه مقاومت دست پیدا کند، که مورد ضربه اطّلاعاتی قرار گرفته دستگیر میشود.
خانم "کایلی مور گیلبرت" متولّد سال ۱۹۸۷ در استرالیاست که در خانواده مسیحی به دنیا آمده و سپس مذهب خود را به یهودیت تغییر داد.
وی از ۲۵ سالگی و حین آشنایی با فردی اسرائیلی تبار با هویت "روی بینوکووییتز" جذب سرویس جاسوسی رژیم صهیونیستی شده و با توصیه این سرویس به تحصیل در رشته مطالعات آسیا، خاورمیانه و حوزه اسرائیل دانشگاه کمبریج لندن مشغول میشود.
پس از پایان دوران تحصیل، وی مدّتی به اسرائیل فراخوانده شده و در آنجا تحت آموزشهای خاص امنیتی-جاسوسی قرار میگیرد. وی در این مدّت با حضور در یک پادگان نظامی علاوه بر گذراندن دورههای آموزش نظامی به زبانهای عربی، عبری، ژاپنی و ... مسلّط شده و برای مآموریتهای سازمانی آماده میشود.
پس از طی مراحل فوق سرویس اطّلاعاتی رژیم صهیونیستی که از توانایی گیلبرت برای نفوذ در ایران مطمئن شد، او را در پوشش فعّالیت پژوهشی و دانشگاهی با ایجاد یک فرصت مطالعاتی برای شرکت در دانشگاه ادیان و مذاهب به ایران فرستاد.
در این رابطه وی در دو نوبت به ایران سفر کرده و در سفر اول صرفا به دنبال آشنایی با آداب و رسوم ایران بوده و در سفر دوم که در ایام محرم انجام گرفته بود، با هدف جمع آوری اطّلاعات وارد ایران شد.
پس از بازداشت وی در شهریور ۹۷ و طی مراحل قانونی و بازجوییهای انجام گرفته، گیلبرت به جرم اقدام علیه امنیت ملی از طریق همکاری با رژیم صهیونیستی به ۱۰ سال حبس محکوم شده بود که پس از گذشت ۲ سال از اجرای حکم وی، جمهوری اسلامی ایران تصمیم میگیرد او را با سه شهروند ایرانی که یکی از آنان از تجار و بازرگانانی بود که در خارج از کشور زندانی شدند، تبادل کند.
#جاسوس
#نفوذ
@roshangeran
🔴 جوخه ترور و انفعال دولت!
🔹محسن فخریزاده دانشمند هستهای کشورمان، عصر امروز جمعه در آبسرد دماوند به وسیله انفجار و شلیک، مورد سوءقصد قرار گرفت و به شهادت رسید.
🔸شهید فخری زاده از چندی قبل در لیست ترور رژیم صهیونیستی بوده.
باید دید اطلاعات دانشمندان هسته ای کشورمون چطور به دست دشمنان رسیده تا خیلی راحت ترورشون کنن، آیا نظارت های بی در و پیکر از مراکز هسته ای در قالب برجام دخیل بوده یا خیر!
🔹انفعال دولت در برابر اقدامات خصمانه دشمن که حتی پس از ترور ناجوانمردانه سردار سلیمانی هم پالس مذاکره با آمریکا می فرستادند چقدر در جری تر شدن اونها موثر بوده؟
🔸چطور دستگاه دیپلماسی ما توان محکوم کردن این تروریست های به ظاهر جنتلمن که جلوی دیدگان جهانیان لیست ترور خودشون رو اعلام و عملی می کنن رو نداره؟
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری
🔹قسمت هجدهم
.......با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را مانند دفعه پیش، زیر دستار پنهان کرده بود.
با مالیدن اندکی دوده، باعث شده بود که چهره اش کمی حالت آفتاب سوختگی پیدا کند. چین و چروکی مردانه نیز، با کمک سرمه، به پیشانی و دو طرف بینی اش داده بود.
کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند که با دختری روبرو است که چند خدمتکار، کارهایش را انجام می دهند.
در حالی که سوار بر دو اسب جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه بود، بیرون می رفتیم گفت: ساعتی پیش به دیدار حماد رفتم.
او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. از اینکه دیدم طبق دستور من، آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند، خوشحال شدم و انگشترم را به رئیس زندان بخشیدم.
--- ناراحت نباش. به جای انگشتری که از دست داده ای، آن انگشتری را که خواسته ای ، به زودی برایت می سازم.
بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه رفتن وا داشتیم تا گرم شوند.
عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. قنواء گفت: باید حماد را می دیدی.
اگر حالا حماد را ببینی، باور نمی کنی که همان جوان لاغر و رنجور و ژولیده درون سیاهچال باشد؛ همان طور که اینک کسی باور نمی کند من قنواء باشم.
در آن سوی پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم و آن گاه وقتی به فضای باز و بدون مانع رسیدیم، اسب ها را به تاخت در آوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد؛ اما من شانه به شانه اش می تاختم
زمان بازگشت، اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. قنواء پرسید: سواری را کی آموخته ای؟
--- در نوجوانی؛ آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم.
پس از دقیقه ای گفتم: پدرت مردی ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان، دشمنی دارد؛ اما تو امروز به دو شیعه کمک کردی.
گفت: ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت(ع) علاقه دارد.
--- چگونه چنین زن و شوهری می توانند با هم زندگی کنند؟
--- کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است؛ اما معمولا" مجبور است ساکت بماند.
--- وزیر هم ناصبی است؟
--- نمی دانم، فکر نمی کنم.
--- در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی به آن خوبی و درستکاری ندیده ام. روزی نزد او بودم که وزیر به حمام آمد تا دو پرنده ی زیبای ابوراجح را، که قو نام دارند، بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
--- توصیف آن دو پرنده زیبا ا شنیده ام. کاش می توانستم آنها را ببینم!
--- قوها درون حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند.
ابوراجح به وزیر گفت که به قوهایش علاقه زیادی دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند.
سرانجام وزیر به بهانه ای واهی، آنچنان سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد.بعد هم او را تهدید کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرد و حاضر شده بود قوهایش را به پدرت هدیه بدهد.
قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت در آورد گفت: مذهب وزیر، مقام پرستی است. او هر کاری می کند تا همچنان وزیر بماند.
پسرش، رشید را نیز واداشته که مانند او فکر کند. وزیر دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا پیوندش با پدرم محکمتر شود. پس بدان که وزیر و پسرش از اینکه تو به دارالحکومه رفت و آمد می کنی خشمگین هستند.
هنگامی که پل در چشم انداز ما قرار گرفت، قنواء گفت: حالا که من خود را به شکل پسرها در آورده ام، باید بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.
قنواء به من فرصت نداد تا از این تصمیم منصرفش کنم. پاها را به پهلوهای اسب کوبید و چون تیری که از چله ی کمان رها شده باشد به حرکت در آمد.
خوش بختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت: برو مواظب اسب ها باش تا باز گردیم.
مسرور سری تکان داد و رفت. کسی در رختکن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با تعجب و حسرت گفت: این دو پرنده سفید زیباتر از آن هستند که فکرش را می کردم.
بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه می رسید، قنواء را می شناخت و از اینکه او را به حمام آورده بودم، آزرده خاطر می شد.
--- بهتر است برویم.ما هرگز نباید به اینجا می آمدیم.
قنواء ایستاد و گفت: تو خواستی به سیاهچال بروی و من همراهی ات کردم. حالا من خواستم به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاهچال نیست.
من، حماد و صفوان را از سیاهچال نجات دادم. در عوض این دو پرنده را از تو می خواهم. تو باید آنها را از ابوراجح بخری و برایم
بیاوری. بهایشان را هر چه باشد، می پردازم.
👇👇👇
---فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند.
--- هر چیزی قیمتی دارد. ابوراجح خوشحال خواهد شد که مثلا" صد دینار بگیرد و آنها را به من بدهد.
از قنواء فاصله گرفتم و گفتم: من نمی خواهم ابوراجح مرا با تو در اینجا ببیند. من میروم تا سری به پدربزرگم بزنم. اگر می خواهی همین جا بمان و وقتی ابوراجح آمد در این باره با او صحبت کن.
هر چند که می دانم که او قوهایش را با صندوقچه ای پر از طلا و جواهر هم عوض نمی کند.
بیش از آنکه از رنجیدن قنواء نگران باشم، از این واهمه داشتم که ابوراجح از راه برسد.
از حمام بیرون آمدم. مسرور مشغول نوازش اسب ها بود. قنواء هم بیرون آمد. با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکات افسار، اسبش را به چرخیدن وا داشت.
مسرور با وحشت خود را کنار کشید.تا اسب آسیبی به او نزند. افسار اسب دیگر را به قنواء دادم و به مسرور گفتم: نام این جوان، جوهر است. به دستور اربابش به اینجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد.
حال که ابوراجح نبود باید دست خالی باز گردد.
مسرور به قنواء گفت: زحمت بیهوده نکش. وقتی ابوراجح، قوهایش را به وزیر نداد، به ارباب تو هم نخواهد داد.
قنواء به مسرور گفت: تو بهتر است ساکت بمانی و تا چیزی نپرسیده ام، حرف نزنی.
آن گاه رو به من گفت: ما آنچه را بخواهیم، صاحب خواهیم شد. شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهی دید.
قنواء از طرف کوچه ای که خلوت بود راه افتاد که برود گفتم: خواهیم دید.
من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم تا در پیچ کوچه از نظر ناپدید شد. به مسرور گفتم: در این باره چیزی به ابوراجح نگو.
بگذار جوهر باز گردد و خودش با ابوراجح صحبت کند.
--- یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟
--- برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند آری.
وارد مغازه که شدم، پدربزرگم به فروشنده ها گفت: این جوان را می شناسید؟ قیافه اش به نظر آشنا می آید. می گویند مدتی است به دارالحکومه رفت و آمد دارد ببینید چه می خواهد.
لابد آمده تا هدیه ی در خوری برای دختر حاکم بخرد.
روی چهار پایه ام نشستم و در دل خدا را شکر کردم که قنواء با آن قیافه اش هوس نکرده بود به دیدن پدربزرگم بیاید.
پدربزرگ با تحسین نگاهم کرد و گفت: امروز خیلی زود به مغازه آمده ای. تازه خورشید دارد غروب می کند.
فروشنده ها خندیدند و چند مشتریِ درون مغازه لبختد زدند.
گفتم: من و شما برای روز جمعه به یک میهمانی دعوت شده ایم.
--- میهمانی حاکم؟
--- نه ابوراجح از ما دعوت کرده که روز جمعه به خانه اش برویم.
پدربزرگ راحت نشست و گفت: خدا را شکر! حال و حوصله رفتن به دارالحکومه را ندارم. اما رفتن به خانه ابوراجح و صحبت با او برایم لذت بخش و دل نشین است.
به فکر فرو رفتم. قبل از آنکه بیرون حمام از مسرور خداحافظی کنم ، او به من گفته بود: ابوراجح به من گفت که تو و ابونعیم، روز جمعه؛ میهمان او خواهید بود.
گفتم: درست است اما برای چه ابوراجح این را به تو گفته؟ گفت: ابوراجح چیزی را از من مخفی نمی کند.
بی گمان صدای ابوراجح را شنیده بود. پرسیدم: اگر این طور است می توانی بگویی دلیل این دعوت چیست؟ با رنگی پریده و صدایی لرزان گفت: حدس می زنم تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی به این قضیه مربوط است.
از سادگی مسرور خندیدم و گفتم: تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛ پس چگونه از دلیل این میهمانی اطلاعی نداری؟
آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای همین بود و بعد فکر کردم که بهتر است به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی، ارتباطی با این موضوع ندارد؛ تا آن بیچاره را از نگرانی بیرون آورد.
در آن لحظه نمی دانستم که گفت و گوی کوتاه من با مسرور چه فاجعه ای را در پی دارد..........
پایان قسمت #هجدهم.........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
⭕️ میگم که؛ به نظر می رسد که سناریو این است: جنگ امنیتی علیه ایران و گیرکردن ایران بین ضرورت پاسخگویی و انتظار برای مذاکره با بایدن!
خیلی دردر داره که کشورت رو اینطوری نگاه کنن.
عزت و شرف و آبرومون رو سر بیعرضگیشون تو اداره کشور و کاسهلیسی آمریکا فروختن.
@roshangeran
📌 بزدلان دوباره زبان باز کردند/ انتقام نگیریم که جنگ نشود
▪️مصطفی تاجزاده در صفحه شخصی خود با اشاره به اینکه ترور شهید فخری زاده به احتمال قوی کار اسرائیل بوده است، مینویسد که نتانیاهو میخواهد شعله جنگ را روشن کند تا تحریمها باقی بماند.
▪️این تفکر بزدلانه که همیشه قائل به امتیازدهی به دشمن در هر شرایطی بوده و هست، در ماجرای ترور حاج قاسم سلیمانی نیز با ارائه همین تئوری ترس و وحشت را در ذهن مردم ایجاد میکرد.
▪️هر چند اقدام ایران در ماجرای حمله به عین الاسد شروعی بر روند انتقام سخت وعده داده شده بود، اما همان حمله نامتوازن نیز نشان داد که در صورت پاسخگویی ایران، دشمن جرات ادامه تهدیدات و مقابله به مثل را ندارد.
▪️جان بولتون مشاور وقت ترامپ در زمان حمله به عین الاسد بعدها اعلام کرد که ترامپ از ترس واکنش ایران به آن عملیات واکنشی نشان نداد و در لحظات آخر از تصمیم خود منصرف شد.
▪️مصطفی تاجزاده پس از شهادت سپهبد سلیمانی به دست تروریست های آمریکایی نیز در بیانیه ای مشترک با چند اصلاحطلب دیگر، خواستار عدم مقابله با اقدام تروریستی آمریکاییها شده بود.
#بزدلان #ترسوها #تحریم #جنگ
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت نوزدهم
........ صبح، موقع خوردن صبحانه، ام حباب به من گفت: خوشحالم که می بینم پس از مدتی، امروز با اشتها صبحانه می خوری و حالت بهتر شده است.
گفتم: کاش می رفتی و بار دیگر از ریحانه برایم خبری می آوردی.
--- فکر می کردم ریحانه را فراموش کرده ای. به هر حال من به خانه آنها نخواهم رفت.
--- باید بروی.
--- نمی روم. کار بی فایده را باید رها کرد.
--- لازم هم نیست بروی. شوخی کردم. من و پدربزرگ، روز جمعه به خانه شان خواهیم رفت.
--- باور نمی کنم. برای چه؟
--- می توانی از پدربزرگ بپرسی.ابوراجح ما را دعوت کرده.
--- مرا دعوت نکرده؟
--- نه.
--- چه بد!
--- اتفاقا" این طور بهتر است. اگر ریحانه و مادرش تو را با ما ببینند می فهمند که من، تو را آن روز به خانه شان فرستاده بودم. آن وقت ابوراجح متوجه می شود که من به ریحانه علاقه دارم و از اینکه ما را به خانه شان دعوت کرده پشیمان می شود.
--- علاقه ای که نتوان آن را اظهار کرد، به چه دردی می خورد؟ تا کی می خواهی به این بازی بی نتیجه ادامه بدهی؟ به خاطر ریحانه قنواء را هم از دست خواهی داد.
جوابی نداشتم به او بدهم. با وجود این احساس می کردم که میهمانی روز جمعه، تغییری در وضعیت من و ریحانه ایجاد خواهد کرد.
قنواء و امینه مشغول بازی با دو میمون کوچک بودند. میمون ها لباس های ابریشمی رنگارنگی به تن داشتند. اتاق تغییری نکرده و همچنان خالی بود باز هم از وسایل کار من، خبری نبود. مطمئن شدم که مرا برای کار به دارالحکومه دعوت نکرده اند.
بدون آنکه حرفی بزنم، از اتاق بیرون آمدم تا باز گردم. قنواء به سرعت، خودش را به من رساند و گفت: صبر کن هاشم.
به حرفش توجهی نکردم و خودم را به پله ها رساندم. قنواء به نگهبانی که پایین پله ها ایستاده بود، اشاره ای کرد. نگهبان جلوی پله ها ایستاد و راهم را بست. به طرف قنواء چرخیدم و با خشم نگاهش کردم. آهسته گفت اینجا برای صحبت، مناسب نیست.
از پله ها فاصله گرفتیم و به طرف نرده هایی که مشرف به حیاط بود، رفتیم.
--- قرار بود امروز مشغول کار شوم؛ اما هیچ خبری از وسایل و ابزار نیست.
دیگر خودم هم نمی دانم برای چه به دارالحکومه می آیم و می روم.
قنواء به یکی از ستون ها تکیه داد و گفت: فرض کن نمایشی در کار است و از تو دعوت شده در این نمایش، بازی کنی.
من به خاطر تو حماد و پدرش را از سیاهچال نجات دادم. آیا این به عنوان سهمی از دستمزدت، منصفانه نیست؟
--- از تو متشکرم که آنها را از آن دخمه بیرون کشیدی. باور کن من به تو احترام می گذارم. دوست داشتم خواهری مانند تو داشته باشم. ولی خوب است به من بگویی من تا کی باید به دارالحکومه بیایم و کاری انجام ندهم؟ اگر کاری انجام نداده باشم، دستمزد هم نمی گیرم.
--- بسیار خوب، امروز قبل از آنکه بروی به تو خواهم گفت. اکنون به دیدن حماد و پدرش می رویم.
مانند دفعه قبل، از راهروی نیمه تاریک و در چوبی کلفتی که بست های فلزی و گل میخ های بزرگی داشت گذشتیم و به حیاط زندان رسیدیم. این بار کسی در حیاط نبود و صدای ناله ای هم شنیده نمی شد.رئیس زندان با خوشرویی ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.
دقیقه ای بعد، صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آنها،:رئیس زندان برخاست و گفت: اگر اجازه بدهید، شما را تنها می گذاریم.
او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان مرد چهارشانه و خوشرویی بود. او مرا در آغوش کشید و تشکر کرد. حماد نیز چنین کرد و مانند پدرش با نوعی کنجکاوی به من نگریست. معلوم بود می خواهند بدانند که من کیستم و برای چه به آنها کمک کرده ام. همه روی سکوی گوشه اتاق نشستیم. ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود. صفوان آهی کشید و گفت:
هر چند از شما متشکرم که ما را از سیاهچال نجات دادید، اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می بردند نمی توانم خوشحال باشم. کاش می توانستم حداقل این میوه و خرما را به دهان آنها برسانم.
قنواء به شوخی گفت: اگر خیلی ناراحت هستید، شما را به آن پایین باز خواهیم گرداند.
حماد گفت: من حاضرم به سیاهچال برگردم و به جای من، پیرمرد بیماری که آنجاست آزاد شود.
حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت. جای حلقه ی زنجیر روی مچ دستهایش دیده می شد. قنواء از او پرسید: به راستی حاضری این کار را انجام دهی؟
--- من هنوز می توانم سیاهچال را تحمل کنم؛ ولی آن پیرمرد نمی تواند.
خدا می داند چقدر دلم می خواهد کُند و زنجیر۰ را از دست و پا و گردن نحیف او بر می داشتند و پس از حمام بردن و لباس تمیز پوشاندن، به نزد بستگانش باز می گرداندند.
صفوان صحبت را عوض کرد و رو به من و قنواء گفت: ما چگونه می توانیم بزرگواری شما را جبران کنیم؟
سپس خطاب به من اضافه کرد: ما چه خوش شانس بودیم که شما به طور غیر منتظره به سیاهچال آمدید و در میان
آن همه زندانی که قیافههایشان دگرگون شده بود، حماد را شناختید.
گفتم: به جای این حرف ها بگذارید قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند. شنیدنی است.
قنواء پرسید: کدام ماجرا؟ اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟ با شنیدن نام ابوراجح، صفوان و حماد یکه خوردند.
گفتم: رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن.
به صفوان گفتم: ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است. مرد درستکاری است و در بازار، حمام دارد.
صفوان سری تکان داد و به من لبخند زد. توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیه ابوراجح به سراغ آنها رفته ام. گفت: نامش را شنیدهام. از او به نیکی یاد می کنند.
حماد آن قدر باهوش بود که منظور من و پدرش را دریابد. گفت: من هم شنیده ام که او در حمامش، دو پرنده سفید و زیبا دارد.
قنواء گفت: من هم وصف آن دو پرنده را شنیده بودم. دیروز بالاخره موفق شدم آنها را ببینم.
حماد با تعجب پرسید: یعنی به حمام رفتید و آنها را دیدید؟
--- بله
--- اما آنجا که حمام مردانه است.
قنواء خوشحال از اینکه توانسته بود علاقه آنها را به شنیدن ماجرای به حمام رفتنش جلب کند، با آب و تاب، همه آنچه را که اتفاق افتاده بود تعریف کرد.
زمانی که از زندان بیرون آمدیم قنواء پرسید: نظرت در باره حماد چیست؟
گفتم: پدرش مانند ابوراجح شیعه درستکاری است. حماد هم فرزند چنین پدری است.
هنگامی که از حیاط دارالحکومه می گذشتیم، به این می اندیشم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاهچال، چقدر خوشحال است. برایم دردآور بود که ریحانه در دل، به خاطر نجات حماد،از من سپاسگزار باشد، احتمال می دادم در میهمانی روز جمعه، به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم.
اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است، فکر می کرد خوابی که دیده به تعبیر نزدیک شده است. از خودم پرسیدم: آیا تقدیر چنین است که خواب او با کمک من، تعبیر شود و ریحانه به همسر دلخواهش برسد؟
به خودم نهیب زدم: تو اگر به ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر مهم تر باشد. این خود پرستی است که او را تنها به این شرط خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند. اگر او با حماد به سعادت می رسد، باید به ازدواج آنها راضی باشی.
این نهیب، مانند مشک آبی بود که بر روی کوهی از آتش بریزند و این توجیه و دلداری ها نمی توانست مرا آرام و راضی کند. با یادآوری ایمانی که ابوراجح به خداوند داشت، آرامشی در خود احساس کردم و در دل با خدای خود گفتم؛بگذار کارهایم برای رضای تو باشد. تو هم مرا به آنچه رضای تو در آن است، راضی و خشنود کن.
امینه از کنار نرده های طبقه دوم، برای ما دست تکان داد. منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت.
وارد اتاق که شدیم، قنواء بدون مقدمه به من گفت: حالا این آمادگی را دارم که واقعیت را به تو بگویم.
نشستم و گفتم: امیدوارم نمایشی دیگر در کار نباشد.
قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست خود گرفت.
--- همه آنچه در این چند روز شاهد آن بودی، یک نمایش بود.وزیر، مرد جاه طلبی است.
سعی کرده پسرش رشید را نیز مانند خودش بار بیاورد و تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند. امینه دختر یتیمی است که در خانه وزیر بزرگ شده و آنجا خدمتکاری کرده. از پنج سال پیش، من به او علاقه مند شدم و وزیر موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد.
رشید با این کار موافق نبود؛ اما پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به ازدواج با من بیندیشد.
ازدواج من و رشید، کاملا" به نفع وزیر است. با این پیوند، موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد.
قنواء لحظهای امینه را به سینه اش فشرد و ادامه داد: این حرف ها را امینه به من گفت: من هم تصمیم گرفتم با یک نمایش وزیر و پسرش را سر جایشان بنشانم و همه را دست بیندازم.
باید وانمود می کردم که به جوانی لایق، علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم. تو را برای این نقش در نظر گرفتم.
تو هم ثروتمند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام. بقیه ماجرا را خودت می دانی. هم می خواستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت آلات ببیند.
نیاید می فهمیدند که برای کار به اینجا آمده ای.
به کنار پنجره رفتم و گفتم: هر چند ناراحتم که چنین به بازی گرفته شده ام، اما از اینکه می بینم قصد ازدواج با مرا نداری، خوشحالم.
--- دیگر مجبور نیستی به اینجا بیایی. برو با همان دختری که دوستش داری ازدواج کن.
من هم تو را مانند یک برادر دوست دارم و هر وقت برایت کاری از دستم بر آید، دریغ نمی کنم. اگر چنین نبود به حماد و پدرش کمک نمی کردم.
قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند. پرسیدم: حالا از چه ناراحتی؟
از آینده وحشت دارم. از این می ترسم که ناچار
شوم با کسی زندگی کنم که نه او به من علاقه داشته باشد و نه من به او. برای همین، گاهی به مردم کوچه و بازار غبطه می خورم که زندگی بی آلایش و صادقانه دارند.
-- به خدا توکل. به نظر من بهتر است با پدرت و با رشید حرف بزنی و بگویی تنها با کسی ازدواج خواهی کرد که او را شایسته خودت بدانی.
به آب نمای میان باغ و چند نفری که اطراف آن بودند نگاه کردم. از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. من هم مانند قنواء از آینده نگران بودم.
نمی توانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم. به خاطر او حاضر نبودم با قنواء که دختری سرزنده و باهوش بود ازدواج کنم. حق با ام حباب بود که گفته بود:
《 به خاطر ریحانه، قنواء را هم از دست خواهی داد 》.
دلم می خواست از آنجا بروم و به کارگاه پدربزرگم پناه ببرم. دارالحکومه به همین زودی برایم کسل کننده شده بود.
از بیکاری و ولنگاری بدم می آمد. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می داد. انسان چگونه می توانست با بی تفاوتی، در جایی به زندگی راحت خود مشغول باشد که در کنارش، ده ها نفر بی گناه در سیاهچال، بدترین لحظه ها را می گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند.
بیهوده نبود که قنواء می خواست از آنجا فاصله بگیرد و مانند مردم کوچه و بازار، زندگی کند. شاید برای همین بود که بارها با تغییر قیافه به میان مردم رفته بود تا از نزدیک شاهد صداقت و صمیمیت آنها باشد.
نمی دانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم.
برای امینه هم ناراحت بودم. معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اوست.
ناگهان از آنچه کنار آب نما دیدم، دهانم از تعجب باز ماند. مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین می رفت. می خواست از دارالحکومه بیرون برود.
نتوانستم حدس بزنم که برای چه به دارالحکومه آمده بود و چرا با عجله آنجا را ترک کرد...........
پایان قسمت #نوزدهم........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
📌 "الیزابت امینی" بازیگر سینما و تلویزیون و تئاتر، از ترور شهید محسن فخری زاده در زیر پست اینستاگرامی شبکه سعودی اینترنشنال ابراز خوشحالی کرده و از تروریستها به عنوان "شیر پاک خورده" نام برده.
🔹این کامنت نسنجیدهی خانم بازیگر، با واکنش شدید کاربران در فضای مجازی مواجه شده است
#بدون_شرح
@roshangeran