رسولالله (ص) به دو موضوع خیلی سفارش کردن: علم و جهاد!
خوشبحال اونایی که سرشون بالاست و روی سنگ مزارشون نوشته: «دانشجویبسیجیشهید»
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نماهنگ | دل تنگ دیدار
رهبر انقلاب: یکی از دلخوشیهای بنده، همیشه در طول این سالهای متمادی، دیدارهای با مردم بوده☝️
#دلتنگ_دیدار
#فدائیان_رهبر
@roshangeran
تشت رسوایی ملی-مذهبیها همینطوری از بام میافتد که مریم لجنی ملعون، برای مرگشان پیام تسلیت صادر میکند و دستهگل اهدا میکند و...
انصافا که تروریستهای منافقین، این فرزندان خلف و دلبند مهندس بازرگان، به پدران خود خوب وفادارند!
🇮🇷 @roshangeran
﷽؛
🚨 یک کتاب روانشناسانه با عنوان "تابآوری در بحران #کرونا" که در وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی مجوز گرفته است!
🛑 گذشته از اینکه به جای استفاده از عنوان "همسر" از "شریک زندگی" استفاده میکنه که ترویج همجنس بازی است، رسماً #خودارضایی رو توصیه میکنه.
💢 این کتاب در نرم افزار طاقچه نیز وجود داشت که با اعتراضات مردمی مواجه شد و سپس حذف شد!
⭕️ کرونا بحران نیست، اینا بحرانه..
متآسّفانه در برخی مشاوره ها هم دیدم، وقتی مشکلاتی هست، به خودارضایی توصیه میشه!
و برام عجیبه نادیده گرفتن اثرات مخرّب خودارضایی! توسّط برخی ها!
#وزارتخانه_بی_خاصیت
@roshangeran
روشنگران
⭕️ اینکه وزارت ارشاد بگه ما از متن کتاب انحرافی که بهش مجوز دادیم خبر نداشتیم عذر بدتر از گناهه. به فرض صحت ادعای آقایان خب چرا به کتابی مجوز میدن که نمیدونن توش چی نوشته شده؟
#ترویج_خودارضایی
#سند۲۰۳۰
@roshangeran
🔺استوری فاطمه سلیمانی فرزند شهید حاج قاسم سلیمانی :
کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، میرفتن دفتر کارشون من رو با خودشون میبردن
توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یخچال خیلی کوچک
جلسه های بابا (حاج قاسم) که طولانی میشد به من میگفت برو تو اون اتاق و استراحت کن ، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود
از همون تافی ها که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات ، ساعت ها توی همون اتاق میشستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش
از توی یخچال چنتا تافی می خوردم و آبمیوه و آب ،
وقتی جلسه بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق
میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش ، میگفت : بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم :)
دونه به دونه بهش می گفتم حتی آب معدنی و شکلات ، موقع رفتن دستمو که می گرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر میداد و میگفت : بده به حسابداری ، دختر من این چیزا رو استفاده کرد ، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن
اونوقت چجوری ما ۸/۵ میلیارد پول مردم این کشور که بابام جونشو براشون داد میتونیم از سفره مردم برداریم
#مکتب_حاج_قاسم
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و چهارم
....... به درِ دارالحکومه که رسیدیم، دست هایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، بی درنگ برخاست و مثل همیشه؛ حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: در را باز کن؛ میهمان محترمی داریم.
باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوشایندش را تحویلم داد که باعث شد بر اثر فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شود. مقابلم ایستاد و راهم را بست.
--- چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟
خواست به آنها دست بزند خودم را کنار کشیدم.
--- خودت انصاف بده حیف نیست که گوشت چنین پرندگان زیبایی از گلوی کسی چون تو پایین برود؟
سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید.
--- حیف این است که تو ساعتی دیر آمده ای وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم. راست میگویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام؛ اما تو با این همه زیبایی خواهی مرد و من زنده خواهم ماند.
--- ِآه! فراموش کردم در این چند روز به تو سکه ای بدهم. ناراحتی تو از همین است.
--- من از هر کس که به اینجا می آید و می رود، چیزی می گیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را می بینم به قیافه اش دقت میکنم و از خودم می پرسم:
《سندی او به سرای باقی می شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟》 گاهی زلف یکی را انتخاب می کنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم می پرسم:
《 چرا از اینها که رفتنی هستند نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جایگزین زشتی های خودم کنم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد.آه، چرا! چشم هایش خوش حالت بود. سفیدی چشم هایش مانند مروارید بود.
سفیدی چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد. او همچنان میان دری که گشوده شده بود ایستاده و راهم را سد کرده بود.
--- اما به تو که نگاه می کنم می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود.
همه چیزت زیبا و کامل است.نه، نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سرت از بدنه بیشتر می ارزد. در یک کلمه، من همه وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش اینک که مرگ در انتظار توست می توانستی کالبدت را با من عوض کنی.
هیج کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر کالبد مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است.یادم باشد از او بپرسم که کشتن تو برایش دشوار بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر تمام عمر با او حرف نخواهم زد. نمی خواهی باز گردی؟
مجذوب حرف های سندی شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر احساس داشته باشد.
--- نه.
--- معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای. باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی چون تو بخواهد جانش را برای کسی چون او به خطر اندازد. در هر صورت شجاعت تو را نیز می ستایم.
--- متشکرم. حالا بگذار بروم.
--- حاکم اگر سلیقه داشته باشد می گوید ابتدا نقاشی بیاید و نقشی از تو بر یکی از دیوارهای اندرونی اش بکشد؛ سپس به مرگت حکم خواهد داد. خوب است تو را همین گونه که ایستاده ای و قوها را در دست داری، تصویر کنند؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که سخت نمکین و دلرباست.
به سلیقه قنواء آفرین می گویم.من نمی دانستم جوانی مانند تو ممکن است در حلّه یافت شود؛ اما او که دختر است و معمولا" در دارالحکومه است، تو را چون گنجی کشف کرده و به دست آورده و به دارالحکومه کشانده.
برای او هم افسوس می خورم که نمی تواند گنجش را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند. قنواء پیش از این، کار و کردارش به دخترها نمی مانست. می گویند پس از آشنایی با تو، خیلی تغییر کرده.
خواستم از کنارش بگذرم که انگشت های دست هایش را در هم گره کرد و گفت: با من حرفی بزن که از تو برایم به یادگار بماند، سپس برو.
گفتم: خوشحال شدم که تو آدم با احساسی هستی؛ ولی افسوس می خورم که کوردلی، و دنیای تو به آنچه می بینی خلاصه می شود. تو نمی توانی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی.
من امیدوارم در آن لحظه که می میرم و از این بدن فاصله می گیرم، زیباتر از آن باشم که تو اینک می بینی. این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و سرانجام خواهد پوسید و خاک خواهد شد.
تو به جای آنکه عمری را در افسوس ظاهر زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را بگشایی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی.
کسی نمی تواند تو را ملامت کند که چرا از زیبایی ظاهری بهره ای نداری. چون همین گونه به دنیا آمده ای؛ ولی زیبایی معنوی در اختیار ماست و اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.
سندی رفت روی چهار پایه اش نشست و گفت: سخن دل نشینی بود. به من امیدواری می دهد. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی جلویت را نمی گیرم.
وارد دارالحکومه شدم. در، با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفت ها باز به صدا در آمدند.
به پنجره ای که آن روز صبح، از آنجا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم. قنواء آنجا بود. وقتی چفیه را از سرم برداشتم برایم دست تکان داد و از پنجره دور شد.
بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رو در رو شدم. وزیر با دیدن من و قوها، خندید و گفت: شاهزاده ایرانی، برای نجات ابوراجح آمده ای؟
او وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. حالا هم مرا شاهزاده ایرانی خطاب می کرد.
گفتم: تو قوها را می خواستی. این هم قوها. اینها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند.
وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و به وزیر تعظیم کرد.
--- قوها را دیر آورده ای. قبل از آمدن تو دستور دادم صفوان و پسرش را دوباره به سیاهچال بیندازند. بعید میدانم از مرگ نجات یابند.
حالا قوها را به من بده. تعجب می کنم که جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها بیاورد.
در همین وقت، قنواء نفس زنان از راه رسید. کفش های پارچه ای به پا داشت. برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم. با خشم به وزیر گفت: آنکه باید بیاید من هستم.
قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت:
می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده است و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود.
وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش باز گشت.
--- قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما سخت عصبانی است.
--- کدورت میان پدر و دختر زود بر طرف می شود. تو به فکر خودت باش.
--- حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم. هاشم و صفوان و پدرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و به دستور حاکم تا ساعتی دیگر در میان شهر به مجازات خواهد رسید.
هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه های شوم ابوراجح باشد. بنا براین هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند به مرگ محکوم خواهند شد.
--- داستان جالبی است! تنها نقطه ضعفی که دارد این است که واقعیت ندارد.
به وزیر گفتم: از خدا بترس. تو بهتر از هرکس دیگر می دانی که همه ما بی گناه هستیم.
مطمئن باش که با ریختن خون بی گناهان به آنچه آرزو داری نخواهی رسید.
وزیر با پوزخندی از سر خشم به قنواء گفت: می بینید؛ این جوانک مانند ابوراجح گستاخ و بی باک است. دست پرورده اوست.
از همان دفعه که آنها را با هم دیدم باید حدس می زدم. سابقه نداشته که کسی جرات کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما چنین گستاخی می کند. می ترسم که پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود.
قنواء گفت: من و هاشم اینک به نزد او می رویم.
وزیر دست هایش را روی سینه در هم انداخت و گفت:
نمی توانم چنین اجازه ای بدهم. او قصد جان پدرتان را دارد و شما می خواهید او را به مقصودش برسانید؟
--- تو نمی توانی جلوی ما را بگیری وگرنه برای همیشه دشمنی مرا به جان خریده ای.
--- کاری می کنی که پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش.
--- تو مرا خوب می شناسی. کاری نکن که مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم تو را مسموم کنم.
وزیر دست هایش را بالا برد و به پاهایش کوبید.
--- بسیار خوب. یادت باشد که خودت خواسته ای. حالا که چنین است من هم با شما می آیم.
وزیر رو به پسرش کرد و گفت: تو هم با ما بیا. می توانی قدری تفریح کنی. شاید هم مجبور شوی شهادت دهی که قنواء مرا به مسموم کردن تهدید کرد.
از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم. وزیر خبر نداشت که رشید همه ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده است.
شاید رشید برای همین مضطرب بود و با اکراه قدم بر می داشت. طوری که پدرش نشنود به او گفتم: جان چند بی گناه در خطر است. اگر ساکت بمانی، خداوند تو را هرگز نخواهد بخشید. تصمیم خودت را بگیر. امتحان سختی در پیش داری.
او نیز به من گفت: چرا بازگشتی؟ تو واقعا" ابلهی!
با لبخند گفتم: یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم. گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد............
پایان قسمت #بیست_وچهارم............
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
45.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_شجاعی
▫️با وجود تمام آشوبهای زمین، چرا ظهور اتفاق نمیافتد؟
💥 الآن، ۳۱۳ نفر از یاران حضرت، کجا هستند؟
▫️چگونه جریان ظهور، به کمک آنان، رخ میدهد؟
💯❌کلیپ ویژه.ببینید و نشردهید❌💯
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مهدویت
@roshangeran
⛔️ تأیید بیحجابی در فضای مجازی ممنوع ⛔️
♥️ #امام_جواد علیهالسلام فرمودند:
🌴 مَنِ اسْتَحْسَنَ قَبیحاً كانَ شَریكاً فیهِ.
🍃 آنکه گناهی را تحسین و تأیید کند، در آن گناه شریک است.
📖 کشفالغمّه، ج2، ص349.
#احادیث
#احکام
@roshangeran
✅ مستند #پسران_سعود
♨️ محصول:شبکه مستند و مرکز میثاق
📆 سال تولید: ۱۳۹۹
⏱ زمان: ....
🔸مستند «پسران سعود» در چهار قسمت به کارگردانی 📢وحید فرجی، که به فرازهای مهمی از کشور عربستان سعودی است و به چهار موضوع اصلی میپردازد:
🔹قسمت اول این مستند، به نقش کشورهای غربی در شکلدهی کشورهای عربی به خصوص عربستانسعودی بعد از جنگ جهانی اول و فروپاشی امپراطوری عثمانی می پردازد.
🔸قسمت دوم، درباره این است که خاندان سعود چگونه با استفاده از تفکرات وهابیت منتسب به محمد بن عبدالوهاب و گروه های ذیل همین تفکر (اخوان) مسیری را منتهی به القاعده و داعش ایجاد کردند. این موضوع را از جنبه تاریخی و مذهبی بررسی میکند.
🔹قسمت سوم، درباره شاکله هرم قدرت در عربستان است و برای تبیین آن پرونده بندر بن سلطان نوه عبدالعزیز را به عنوان نمونهای از هرم قدرت در عربستان به تصویر کشیده است. این که پدر او چه جایگاهی در خاندان سعود دارد و چگونه توانسته به چنین قدرتی برسد.
🔸قسمت چهارم، نیز به تاریخ روابط عربستان سعودی با ایران از زمان پیدایش آن در دوران پهلوی تا به امروز میپردازد.
🔻لینک دانلود🔻
1⃣🎬قسمت اول🔻
Ⓜ️ https://www.aparat.com/v/e7YfV/
2⃣🎬قسمت دوم🔻
Ⓜ️ https://www.aparat.com/v/PQFyW/
3⃣🎬قسمت سوم🔻
Ⓜ️ https://www.aparat.com/v/IfPrW/
4⃣🎬قسمت چهارم🔻
Ⓜ️ https://www.aparat.com/v/9V1mq?playlist=542762
✴️ #مستند
✴️ #آل_سقوط
👉 @roshangeran ✅
#داستان کوتاه زیبا🌺🍃🌸🌹💐
🌵 کاکتوس:
مردي از خدا دو چيز خواست...
يک گل🌹 و يک پروانه🦋...
اما چيزي که به دست آورد
يک کاکتوس🌵 و يک کرم🐛 بود.
غمگين شد. با خود انديشيد
شايد خداوند من را دوست ندارد
و به من توجهي ندارد.
چند روز گذشت...
از آن کاکتوس پر از خار گلی
زيبا روييده شد و آن کرم
تبديل به پروانه اي زيبا شد.
اگر چيزي از خدا خواستيد
و چيز ديگري دريافت کرديد
به او اعتماد کنيد.💯
خارهای امروز گلهای فردايند.
#احادیث
👉 @roshangeran
💢 مسیح علینژاد بعد از آمریکا اینبار مدال نوکری صهيونيستها را گرفت؛ با رتبهای بالاتر از جو بایدن!
♦️روزنامه الگمینر که به اخبار مرتبط با رژیم صهیونیستی و یهودیان میپردازد و دفتر آن در نیویورک است، هر ساله ١٠٠ نفر برتر که تاثیر مثبتی بر زندگی یهودیان و صهیونیستها را داشتهاند، معرفی میکند.
♦️در لیست امسال این روزنامه که چند روز قبل منتشر شده، نام افرادی مثل مسیح علینژاد، نچیروان بارزانی رئیس اقلیم کردستان عراق، جو بایدن، پادشاه بحرین و محمد بنزاید از امارات دیده میشود.
♦️جالب اینجاست نام این کارمند ایرانیتبار دولت آمریکا، در رتبه ششم فهرست ١٠٠ نفره حامیان صهیونیستها و بالاتر از افرادی مثل جو بایدن و بن زاید قرار دارد.
🇮🇷 @roshangeran
♥️ #امام_صادق عليهالسلام فرمودند:
🌴 ما سَدَّ اللّهُ عزّوجلّ عَلى مُؤمِنٍ بابَ رِزقٍ، إلّا فَتَحَ اللّهُ لَهُ ما هُوَ خَيرٌ مِنهُ
🍃 خداوند عزّوجلّ هيچ درى از روزى را بر مؤمن نمىبندد، جز اين كه بهتر از آن را براى او مىگشايد.
📖 بحار الأنوار، ج ۶۹، ص ۵۲
#احادیث
❌@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
بعضی از انسانها
به دلیل داشتن یک ویژگی شخصیتی ؛
هم در دنیا تمام وجودشان پر از آتش است🔥
و هم در قیامت، #هیزم_جهنم اند!
کدام ویژگی؟
آیا قابل تشخیص، یا قابل درمان است؟
#سبک_زندگی_اسلامی
#اخلاقی
❌@roshangeran
⭕️ روح الله زم هم به اعدام محکوم شد و هنوز کسی به ما پاسخ نداده، که چرا ادبیات آمدنیوز نسبت به جناب آقای علوی رپورتاژی و بعضا تمجیدی بوده
❌@roshangeran
50.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کامل مستند زبان جنایت
❌🔹اعترافات جدید روح الله زم
◀️ @roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《اثر مظفر سالاری
🔹قسمت بیست و پنجم
....... خلوت سرای حاکم زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود و از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد نا خشنود بود.
پشت تخت، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پس آن دیده می شد. کنار حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم.
زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن زمان دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل های ارغوانی آن دیده می شد.
قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را نیز از من گرفت و به سوی حاکم رفت. گوشه تخت نشست و گفت: نگاهش کنید، پدر. هیچ پرنده ای تا این اندازه ملوس و زیبا نیست.
چشم های حاکم از خوشحالی درخشید؛ اما بدون آنکه خوشحالی اش را نشان دهد، گفت: این یکی را هم در حوض رها کن. به اندازه کافی فرصت خواهم داشت آنها را تماشا کنم.
قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم. پیش رفتم، حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد.
قو را که درون حوض رها کردم، حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها از رسیدن دوباره به آب خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند.
حاکم لبخندی زد و همسرش نیز از کنار پرده به قوها نگاه کرد. دیوارها و ستونها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گران بها پوشیده شده بود.
سقف نیز کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی داشت؛ اما آن دو قوی سفید اکنون به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها اندکی نرم شده بود.
حاکم پاهایش را از تخت به پایین آویزان کرد و ایستاد.
--- حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح هستند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود. مرگ را به بازی گرفته بود.
کاش در شهری بودم که در آن شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند!
وزیر چاپلوسانه گفت: قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسند. وقتی به ایشان گفتم که صلاح نمی دانم چنین موجود خطرناکی را با خود به نزد پدرتان ببرید، مرا به مسموم شدن تهدید کردند.
ترس من این است که این جاسوس خائن، به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد سوء و شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، هرکاری ممکن است انجام دهد. جرم او و دستیارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم.
حاکم گفت: چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء تو هم از جلوی چشم هایم دور شو. چقدر مایه تاسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است.
تنبیهی نیز برای تو در نظر گرفته ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هرگونه وسایل، زندانی خواهی شد. پس از آن با رشید ازدواج خواهی کرد و به مدت دو سال، تنها هفته ای یک بار مرا خوهی دید.
حاکم دوبار دست هایش را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت:
پدر، هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما هیچ پشت و پناهی ندارم؛ اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزویشان خواهند رسید.
اگر موجب شرمساری شده ام قول می دهم که خودم را مسموم خواهم کرد و شما می دانید که اگر چنین اراده ای کرده باشم هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد.
اکنون که من نیز قدمی تا مرگ فاصله ندارم، دلم می خواهد به حرف هایم گوش کنید.
--- نمایش را بگذار برای وقتی دیگر.
قنواء ایستاد و گفت: براین افسوس نمی خورم که به زودی خواهید فهمید این بار نمایشی در کار نبوده است. افسوس می خورم که به زودی آرزو می کنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پس توطئه ای ساختگی پنهان شده، در یابید.
مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: هرگاه دیدی غریبه ای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان می دهد، جای آن دارد که تردید کنی. شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که او را چنین از خود می رانی؟
حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت: کار زنان این است که رای مردان را بزنند. مختصر بگو. حوصله داستان سرایی ندارم.
قنواء رو به رشید کرد و گفت: ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور. ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود.
پرس و جو کردیم و فهمیدیم که به نزد جناب وزیر رفته است.
رنگاز روی وزیر پرید؛ ولی خود را کنترل کرد و گفت: کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام ابوراجح را به او بخشیدم.
حاکم به قنواء گفت: مقدمه چینی نکن، چه می خواهی بگویی؟
به نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی
سر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته.
رشید چون جوان صادقی است و هنوز چون پدرش آلوده دسیسه گری ها و توطئه چینی ها نشده است. او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد.
من و هاشم و امینه شاهد هستیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر می پروراند نزدیک تر خواهد شد.
خوب است به رشید دستور دهید تا خود همه ماجرا را شرح دهد.
حاکم خمیازه ای کشید و گفت: حرف های رشید چه ارزشی دارد؟
همسر حاکم گفت: تو فکر می کنی سیاست مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرات هیچ گونه نافرمانی و یا توطئه ای را نخواهد داشت.
از فرط غرور نمی توانی بپذیری که ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که تو از آن غافلی. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید به راحتی بتواند حرف بزند.
وزیر نگاه معنا داری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت. همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد. حاکم از رشید خواست که نزدیک تر برود. رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد.
--- مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. اینک آنچه را می دانی باز گو.
راستگویی موجب نجات است و دروغگویی، آن هم به من، باعث نابودی.
خدا را سپاس گفتم که حقیقت داشت خود را نشان می داد. مطمئن بودم که در آن لحظه ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا می کند.
تنها نگرانی من از طرف ابوراجح بود. می ترسیدم تا آن موقع کاملا" از پا درآمده باشد.
رشید باز تعظیم کرد و با صدای لرزان گفت: من امینه را دوست دارم.
هاشم نیز ریحانه را دوست دارد. ریحانه دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با دختر شما، قنواء، ازدواج کنم تا پیوند شما و او محکم تر شود. او از اینکه می دید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان می دهد، ناراحت بود. احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند.
او به منظورش نخواهد رسید. بنا براین به دنبال بهانه ای می گشت تا هاشم را از دارالحکومه براند.
--- به او حق می دهم. ادامه بده.
آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دلخواه به دست پدرم داد. پدربزرگ مسرور ناصبی است. او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح صاحب حمام شود.
مسرور پس از آنکه از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، به نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه پیامبر(ص) بدگویی می کند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاهچال به سر می برد، به دست آورد.
پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاهچال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند. او به مسرور گفت :
《 آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا اینکه از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برساند؟》
مسرور که به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:《 همین طور است که شما می گویید.》
حاکم پرسید: چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟
--- دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهد بود. مسرور فکر می کند که قرار است ابونعیم، ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند.
مسرور از این می هراسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد. او هرچند می دانسته که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمی دهد، در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم در نجات صفوان و پسرش از سیاهچال کرده، این کار را بکند.
مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می خواهد که هم صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش می دید، با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند.
حاکم به من گفت: تو خیلی ساکتی؛ حرف بزن.
گفتم: حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند.
چنین انسانهایی شایسته ستایش و احترام هستند. مسرور نیز از اینکه آلت دست وزیر شده پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت شهادت دهد و اعتراف کند.
اما اینکه مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه علیه حاکم و حکومت صحبت می کنند، دروغ است. وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست، بلکه می خواهد خانواده اش را نیز آزار دهد.
شاید مسرور نیز دلش می خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاهچال بیفتند تا ریحانه از خواستگارانش دور شود و پس از آن، به خاطر نجات مادرش
،حاضر شود با او ازدواج کند. احتمال می دهم او و وزیر این قول و قرارها را با هم گذاشته اند.
رشید گفت: همین طور است.
حاکم از من پرسید: تو برای چه حاضر شدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟
--- من تمایلی به این کار نداشتم. پدربزرگم گفت اگر به دارالحکومه نروی ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند.
قنواء ضمن اشاره به مادرش گفت: مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم را برای تعمیر و جرم گیری جواهرات و زینت آلات به دارالحکومه بفرستد.
--- اینک که صحبت به اینجا کشیده، راستش را بگو که برای چه این کار را کردی؟
--- شنیده بودم که وزیر می خواهد مرا برای رشید خواستگاری کند. چون می دانستم رشید و امینه به هم علاقه دارند، نتیجه گرفتم که این ازدواج، مصلحتی است و عشقی در میان نخواهد بود. برای همین، نقشه کشیدم که هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم با هم ازدواج کنیم.
--- به جای این کارها بهتر بود با من صحبت می کردی.
--- آیا واقعا" صحبت کردن با شما فایده ای هم دارد؟
--- مواظب حرف زدنت باش، دختر گستاخ!
--- اگر حرف زدن با شما بی فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بی گناه است رها کنند. او تا کشته شدن فاصله چندانی ندارد.
--- خیلی جسور شده ای! من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام. ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاهچال چیست؟
قنواء گفت: این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان، از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان، خبری از آنها به دست آورد.
خانواده صفوان نمی دانستند که او و پسرش زنده اند یا نه. هاشم از من خواست تا سری به سیاهچال بزنم. من نیز پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتیم. بعد من با دیدن حماد، پسر صفوان، دلم به رحم آمد و دستور دادم آنها را به زندان عادی منتقل کنند.
در این انتقال، هاشم هیچ نقشی نداشت.
گفتم : و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاهچال باز گردانند. نمی دانم کسی که در زندان است چگونه می تواند در چنین توطئه ای نقش داشته باشد.
حاکم خطاب به من گفت: به خاطر آوردن قوها، تو و همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم.
نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم:
خواهش می کنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا کنون زیر ضربه های چماق و تازیانه و بر اثر خونریزی با زندگی وداع نکرده باشد.
حاکم با بی حوصلگی گفت: این یکی را نمی توانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم، دیگر ابهت و صلابتی برایم نخواهد ماند.
همسر حاکم به شوهرش گفت: ابوراجح از محبوبیت فراوانی برخوردار است. دیر یا زود مردم خوهند فهمید که او بی گناه بوده است.
در این صورت، هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله خواهند گرفت و لعن و نفرینت خواهند کرد.
حاکم برآشفت و فریاد زد: ولی خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است.
همسر حاکم گفت: او یک مسلمان راستگو و با تقوا است. تو هرگز نمی توانی شیعیان حلّه را نابود کنی؛ پس بهتر است با ایشان مدارا کنی.
می ترسم سرانجام شیعیان علیه تو بشورند و آنچه نباید بشود، بشود.
--- به خدا قسم همه شان را از دم تیغ می گذرانم.
--- گوش کن مرجان ! ابوراجح در هر صورت خواهد مرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر. من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم. باور کن اگر او را رها نکنی، خودم را مسموم خواهم کرد.
حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: امان از دست این زن ها! در خلوت سرای خود نیز راحت و آرام ندارم. بسیار خوب، آن مردک نکبت را بخشیدم. امیدوارم تا کنون هلاک شده باشد.
رشید، تو برو و بخشیدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان. حالا بروید و راحتم بگذارید.
همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم.
بیرون از خلوت سرا، وزیر کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار می کشید. او با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند، ولی رشید از کنار او گذشت و گفت: فعلا" وقتی برای صحبت نیست.
هر سه از وزیر گذشتیم و او را که سر درگم شده بود، تنها گذاشتیم. پایین پله ها قنواء گفت: با اسب می رویم تا زودتر برسیم.
از آنکه موفق شده بودم. بی اختیار به سجده درآمدم و خدا را شکر کردم. رشید بازویم را گرفت و گفت: برخیز. باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد!............
پایان قسمت #بیست_وپنجم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
👉 @roshangeran