روشنگران
#ابوحلما💔 #قسمت_شانزدهم : نفوذی (ده روز بعد-جلسه مشترک محرمانه) حسین از جایش بلند شد و گفت: صلاح ن
#ابوحلما💔
#قسمت_هفدهم: خبرهای خوب
-خداحافظ
+به سلامت مهندسم...اِ...محمد ناهارتو نبردی
-چاکرم
+باش
-اینجوریاست؟
+برو خجالت بکش مزاحم این خانم محترم نشو
-آخه این خانم محترم ...سلام آقای ملکی
حلما چادر سفیدش را محکم تر گرفت و محمد خودش را عقب کشید و اجازه داد همسایه از راه پله عبور کند. بعد به چشمان پر از خنده حلما نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و سوار آسانسور شد. دکمه پارکینگ را زد و همانطور که درِ آهنی آسانسور بسته میشد دستش را کنار سرش بالا آورد و روبه حلما سلام نظامی داد. حلما دستش را روی قلبش گذاشت و به لبخندش اجازه داد به تمامی روی صورتش طرح خنده بیندازد.
بعد درِ خانه را بست چادرش را روی دسته مبل گذاشت و دوید سمت تلفن و با مادرش تماس گرفت:
+الو..سلام مامانی بهتری؟
-سلام گلم آره خوبم. میلاد از دیشب که اومد درمانگاه دید زیر سِرُمم تا الان از کنارم تکون نخورده
+وظیفه اشه گوشیو بده بهش
-حالا بعدا ، چی شد به محمد گفتی؟
+هم آره هم نه
-یعنی چی؟
+جواب آزمایشو گذاشتم ته ظرف غذاش
-اه کثیفه این چه کاریه دختر!
+تو پلاستیک گذاشتم بعد روش ماکارونی ریختم
-حالا اگه غذاشو تا آخر نخورد چی؟
+نترس دامادت تا ظرفو خالی نکنه زمین نمیذاردش
-میلاد سلام میرسونه میگه دایی شدنم مبارک
+بهش بگو علیک سلام بیشع...
-حلماااا
+باشه مامان من برم بخوابم یکم
-برو عزیزم در پناه خدا...راستی چی دوست داری برات درست کنم ؟
+ول کن با این وضعت مامان، خودم هرچی دلم بخواد درست میکنم
-ترشی، شیرینی، میوه ای چیز خاصی دلت نمیخواد؟
+نوچ فقط زود، زود گشنه ام میشه
-قربونش برم الهی
+خدا نکنه...میگم راستی مامانی
-جانم
+امشب دعوتیم خونه مادر شوهرم
-بهشون میگی؟
+خود محمد به محض اینکه بفهمه به همه عالم میگه
-ای جانم! خب برو استراحت کن فعلا
+چشم، خداحافظ
-خدا حامی و حافظت ان شاالله
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم:سین کاف غفاری
#رمان
✅ @Roshangeran