هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی
در این فکر نباش که وقت نماز خواندن نیافتی
بلکه!
فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی
که خداوند نخواست در مقابلش بایستی!
شهـــید#نوید_صفری🕊🌹
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
🔸🔸🔸🔸
@karimAshoori
@roshanra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یک دقیقه از زیبایی ها و دلاور مردی های دوران دفاع مقدس رو از دست ندید 👌
48نفر و 48کمپوت
#نسال_الله_منازل_الشهدا
🔸🔸🔸🔸
@roshanra
✍ _شهیدی که قرائت #زیارت_عاشورا
به نیت او گره گشاست...
▫️بیشتر دوستان و اقوام می گویند هنگامی که مشکلی برایمان پیش می آید به نیت حسین #زیارت_عاشورا
می خوانیم و هنوز تمام نشده مشکلمان حل میشود.
مادر شهید با بیان اینکه پسرم نماز و روزه قضا نداشت گفت: او از همان دوران کودکی کارهای شخصی اش را خودش انجام می داد و تمام نمازهایش را #اول_وقت
می خواند و روزه هایش را می گرفت
شهید مدافع حرم#حسین_بواس...🌷🕊
شادی روح جمیع شهدا صلوات
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
🔸🔸🔸🔸
@roshanra
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃
بی عشق پلید می شوی باور کن...
با عشق سعید می شوی باور کن
خـود را که شبیه شهـدا گردانی...
یک روز شهید می شوی باور کن
#سردار_دلها❤️
#_عاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔸🔸🔸🔸
@roshanra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
بوی عطر عجیبی داشت!
نام عطر رو که میپرسیدم جواب سر بالا میداد شهlید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود: به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم هر وقت خواستم معطر بشوم از ته دل می گفتم:
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
🌹شهید حسینعلی اکبری
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔸🔸🔸🔸
@roshanra
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
وقتی مجید از کربلا برگشت
ازش پرسیدم:
از امام حسین(؏) چی خواستی؟!
گفت: یه نگاه به گنبد
حضرت ابوالفضل(؏) کردم
یه نگاه به گنبد سیدالشهداء(؏)
فقط بهشون گفتم: "آدمم کنید"
شهید مجید قربانخانی❣️🍃
راوی مادر شهید
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔸🔸🔸🔸
@roshanra
🌷🕊🍃
و تا ابد...
به آنانکہ پلاکشـــان را از گــردن خویش درآوردند...
تـا مانند مــــادرشان گـــمنام و بـے مزار
بمانند مدیونیم …
#شهید_گمنام🥀💔
#_عاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔸🔸🔸🔸
@roshanra
💢خسته ام ای رفیق!
گرفته است هوای زمین ...
دستم را بگیر و مراهم ببر ...
با خودت. ؛
تا آسمان :)
من جنس بُنجلم
بپذیر این خراب را ..(:
.
#گلزار_عشق
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔸🔸🔸🔸
@roshanra
🌷🕊🍃
"آرزۅ؎محـٰالےسټامـٰا،
ڪاشعـٰاقبٺِمآنیزتـٰابۅتےشۅَدڪه
ݒَرچمِسہࢪنگقـٰابآݩمےبـٰاشد..!:)♥️
#_وعاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔸🔸🔸🔸
@roshanra
💌 #کــلامشهـــید
#شهید_حسن_باقری
🌱"من به این نتیجه رسیده ام
که شهادت دست خودمان است
انتخاب شهادت را خداوند به عهده
خودمان گذاشته است. این ما هستیم که میتوانیم شرایط آن را فراهم کنیم؛ ما هستیم که تعیین کننده این مسئله هستیم."
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔸🔸🔸🔸
@roshanra
🔷خاطره ای عجیب از عنایت شهدا
تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودندبرای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه هاچند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت رابا نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود..نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
"این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود.... گیج گیج بود.مات مات...
کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...وسط بازار ازحال رفت...
پی نوشت۱. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.
پی نوشت۲. آدرس مزار این شهید: کیلومتر۵ جاده ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش در بقعه امام زاده جبار
#نسال_الله_منازل_الشهدا
🔸🔸🔸🔸
@roshanra