💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتاد
حمیده خانم نگاه دلخوری به من کرد و با تاسف سری تکون داد و بیرون رفت.
اونقدر عصبانی بودم که روی پام بند نبودم و فقط دلم می خواست از اینجا برم. دلم می خواست وقتی نیما بر می گرده دیگه من رو اینجا نبینه.
با حرص پوست لبم رو می جویدم و به این فکر می کردم که چکار باید بکنم؟
صدای زنگ گوشیم تو این موقعیت مخل اعصابم شده بود. دست بردم و با دکمه ی کنارش صداش رو قطع کردم و کمی اونطرف تر پرتش کردم.
خیلی برام تحقیر آمیز بود که نیما من رو وسیله ای برای خودنمایی خودش جلوی فامیل قرار بده. نباید بذارم به هدفش برسه!!
هنوز توی افکار خودم برای نیما خط و نشون می کشیدم که دوباره صدای زنگ موبایلم بلند شد. کلافه گوشیم رو برداشتم و نگاهی به شماره ی ناشناس دادم و تماس رو وصل کردم و بی اختیار با غیظ گفتم
-بله، بفرمایید
مخاطب اون طرف خط، خیلی برام هم ناشناس نبود ، و از من هم عصبانی تر بود، اونقدر عصبانی که فقط شنیدن صداش ترس به دلم می انداخت
-افروز یه کیف پر از مدارک سپرده بود به من، که از قضا کسی جز تو اونجا شاهد نبود. الان دو روزه کیف هست و مدارک نیست. دو روزه خونه ی جاوید رو شخم زدم و پیداش نکردم. وقتی جاوید و بهرام هنوز مثل اسفند رو آتیش دنبال این مدارکند پس یعنی پیداشون نکردند. یعنی فقط یه نفر میمونه که کیف من رو خالی کرده باشه.
صداش بالا تر رفت و گفت
- فقط تا آخر امروز فرصت داری اونها رو یه جوری به دست من برسونی. افروز میگفت قابل اعتمادی ولی من شک ندارم کار خودته. فقط این رو بدون اینقدر مورد اعتماد جاوید هستم که اگه بگم دزد مدارک تو و اون شوهر عوضیت هستید چشم بسته حرفم رو قبول کنه و دنبال اثبات راست و دروغش نیوفته. پس فقط تا آخر امروز بهت مهلت میدم بعدش کاری میکنم که خودتون به غلط کردن بیوفتید.
با تمام عصبانیتش خط و نشون کشید و مجال حرف زدن به من نداد و قطع کرد.
اصلا اگه مجالی هم میداد مگه من میتونستم حرف بزنم؟ اونقدر شوکه شده بودم که مثل یه تکه چوب سر جام خشکم زده بود.
چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام و منظورش رو متوجه بشم.
تازه یاد مدارکی افتادم که از ترس نیما، لای لباسهام پنهان کرده بودم. به سرعت ساکم رو خالی کردم و با دیدن مدارک نفس راحتی کشیدم.
دوباره مثل قبل اونها رو ته ساکم جاسازی کردم و زیپش رو کشیدم.
یاد افروز و پسرش افتادم. اینقدر از رفتارهای نیما به هم ریخته بودم که افروز رو فراموش کردم.
مغزم داشت منفجر می شد. تو این بلوا و بلبشو فقط همین رو کم داشتم شاهین تهدیدم کنه و متهم به دزدی بشم.
با هشدارهایی که در مورد مدارک به افروز داده بود، حق داشت از گم شدنشون عصبانی باشه.
باید کاری می کردم، باید قبل از اینکه نیما رو وارد ماجرا کنه، بهش اطلاع بدم که مدارک دست منه و قصد بدی نداشتم.
گوشیم رو برداشتم و با عجله توی لیست مخاطبینم شماره افروز رو پیدا کردم و ملتمس گفتم
-تو رو خدا جواب بده افروز
اما باشنیدن پیغام خاموشی دستگاه، نا امید گوشی رو از گوشم فاصله دادم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتادویک
وای خدای من، الان باید چکار کنم؟
هنوز نگاه از گوشی نگرفته بودم که پیامکی دریافت کردم
-فقط چند ساعت فرصت داری
ترس و اضطراب تمام وجودم رو گرفته بود و مغزم به کلی تعطیل شده بود. کمی فکرم رو جمع کردم و بالاخره به نتیجه رسیدم.
چاره ای نبود، باید قبل از اینکه نیما رو خبر دار کنه بهش بگم.
با انگشتهای لرزانم تایپ کردم
-من امروز تهران نیستم
نوشتن همین چند کلمه انگار کل انرژیم رو گرفته بود. با تردید و تعلل روی گزینه ی ارسال زدم.
هنوز از رسیدن پیامم مطمئن نشده بودم که دوباره گوشیم زنگ و باز شماره ی شاهین بود.
صداش خیلی حرص داشت و قبل از اینکه کوچکترین حرفی از دهن من بیرون بیاد گفت
-پس کار خودته لعنتی، خوب گوش کن ببین چی می گم...
تمام جراتم رو جمع کردم و با صدای ضعیف و لرزانی لب زدم
-ص...صبر کنید...اونا دست منه ولی...ولی قصد بدی نداشتم...
ولی شاهین گوشش بدهکار حرفهای من نبود و باز تهدید کرد
-اون نیمای عوضی فکر کرده دو روزه اومده می تونه غلط اضافی بکنه؟ هنوز من رو نشناخته
قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد. از شدت اضطراب نا خوداگاه گریه ام گرفت و باز با صدای بغض دار و لرزانی گفتم
-به خدا نیما خبر نداره...اصلا...اصلا اگه بدونه یک لحظه هم معطل نمی کنه و همه چیز رو به بهرام و جاوید میگه...
باز با حرص غرید
-پس خودت می دونی چه غلطی کردی
گریه ام شدت گرفت و سعی میکردم صدام رو کنترل کنم تا مبادا حمیده خانم چیزی متوجه بشه. با التماس گفتم
-من...من فقط می خواستم...به افرور کمک کنم...وقتی اون اتفاق افتاد...تمام حواسش پیش پسرش بود...اصلا کیف و مدارک یادش رفته بود...گفتم...گفتم اگه اونجا بمونه حتما بقیه پیداش می کنند...
صدای نفسهای پر حرصش رو هنوز می شنیدم. دستم رو جلوی دهانم فشار دادم تا شاید بتونم بغضم رو کنترل کنم.
-من همین امروز اون مدارک رو می خوام، یه آدرس میفرستم میاری اونجا
-گفتم که تهران نیستم...ولی جای مدارک امنه... من نتونستم با افروز تماس بگیرم و بهش بگم... میشه...میشه بگید با من تماس بگیره؟
چند لحظه سکوت کرد و چیزی نگفت. نمی دونم چقدر حرفهام رو باور کرده بود.
انگار کمی ازعصبانیتش کم شده بود اما هنوز حرص و غیظ توی صداش مشخص بود، نفس عمیقی کشید و گفت
-باشه، میگم باهات تماس بگیره. ولی حواست باشه اگه بخوای کار اشتباهی کنی اوتوفت با من طرفی. هر کجا باشی پیدات میکنم.
گفت و منتظر پاسخ من بود اما دیگه نتونستم چیزی بگم.
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد و آروم نالیدم
-حال...پسر افروز خوبه؟
چند لحظه جوابی نداد و دوباره خودش بود که سکوتش رو شکست و با صدای گرفته ای کوتاه پاسخم رو داد
-خوبه
و تماس رو قطع کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتادودو
با دستهای لرزانم گوشی رو از گوشم دور کردم. چشم بستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و به چشمهام فرصت باریدن دادم.
دلم از نیما پر بود و ترسی که شاهین به دلم انداخت. چرا باید اینقدر تنها بمونم؟ اگه نیما کنارم بود یه مرد غریبه به خودش اجازه نمیداد اینجوری سرم فریاد بزنه و تهدیدم کنه.
اما نیما نبود، خیلی وقته که نیما نیست و من خودم رو گول می زدم به بودنش.
برای دردهای دلم و تنهایی هام به صدا اشک می ریختم که در اتاق باز شد. حمیده خانم تا صورت خیس اشکم رو دید، نگاهش تغییر کرد و جلو اومد.
-دختر این چه کاریه؟ اخه آدم یه بحث زن و شوهری رو که اینقدر کش نمیده. این حرفها و بحثها تو همه خونه ها هست. حالا نشستی اینجوری گریه می کنی که چی؟
کمی نگاهش کردم و اشکهام رو پاک کردم. الان هر توضیحی بخام بدم حتما خودم مقصر شناخته میشم.
از طرفی با شوکی که شاهین بهم وارد کرده بود اصلا حال و حوصله ی حرف زدن و توضیح دادن نداشتم.
بغضم رو فرو خوردم و چیزی نگفتم.
حمیده خانم دست روی دستم گذاشت
-زن خوب نیست اشکش دم مشکش باشه، حالا یه حرفی هم شده زنه که باید کوتاه بیاد تا شوهرشم آروم بشه.ببین الان تو تشستی اینجا گریه می کنی اون بچه هم معلوم نیست کجا گذاشت رفت. منم که امروز یه سر دارم و هزار سودا باید حواسم به شما هم باشه.
پاشو، پاشو یه دستی به سر و صورتت بکش رنگت شده مثل گچ دیوار. الان خونواده برادرم میاد جلو اونها خوب نیست، پاشو دختر جون.
سری تکون دادم و گفتم
-باشه، شما برید منم بلند میشم
حمیده خانم بیرون رفت. گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم و از جام بلند شدم، توی آینه نگاهی به صورتم انداختم.
صورت رنگ پریده و چشمهای پف کرده و قرمزم، حال خرابم رو به تصویر کشیده بود.
با این اتفاق پاهام برای رفتن شل شده بود. باید بمونم و فکری برای مدارک افروز بکنم.
حمیده خانم خیلی هم بیراه نمیگفت، خودم هم دوست نداشتم خونواده اش من رو با این حال ببینند.
نگاه از آینه گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که صدای گوشیم مانعم شد.
بی اختیار دوباره همون ترس و اضطراب سراغم اومد و با تعلل گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم
با دیدن همون شماره ی قبلی، قلبم ریخت.
شاهین دوباره با من چکار داشت؟ اصلا چرا باید اینقدر از این آدم بترسم؟
آروم آیکن سبز رنگ رو کشیدم و مردد پاسخ دادم
-بله؟
اما با شنیدن صدای افروز، نفس راحتی کشیدم
-الو، ثمین خودتی؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتادوسه
-وای افروز، تویی؟ کجایی تو؟
-عزیزم ببخشید، شاهین گفت بهت زنگ زده و بخاطر مدارک من چی بهت گفته. شرمنده ثمین جان
ناراحت و مغموم گفتم
-باور کن نمی خواستم برات درد سر بشه، اونقدر نگران حال مانی بودی که اصلا کیف رو فراموش کرده بودی
-می دونم عزیزم،واقعا کمک بزرگی بهم کردی. اگه اون مدارک دست بهرام میوفتاد معلوم نبود الان اوضاع من و بچه هم چطور بود. بازم ببخش که بخاطر من شاهین باهات بد حرف زده
-نه...اشکالی نداره...حال پسرت چطوره؟ خیلی نگرانش بودم ولی بهت دسترسی نداشتم که از حالش جویا بشم.
نفسش رو با صدای آه بیرون داد
-خوبه... خطر از بیخ گوش بچم رد شد...نمی دونی چه حالی شدم اونروز داشتم پس میوفتادم. اگه کمک تو و شاهین نبود نمی دونم چی می شد.
-من که کاری نکردم، ولی خوشحالم که حال پسرت خوبه....
هنوز حرفم تموم نشده بود که با عجله گفت
-ثمین من باید قطع کنم، بهرام گوشی دستم ببینه شر میشه. من دوباره باهات تماس میگیرم. فعلا خداحافظ
-باشه برو. خداحافظ
چقدر خوب شد که بالاخره تونستم با افروز حرف بزنم، کمی دلم آروم گرفته بود.
خیلی دلم میخاد دوباره تماس بگیره و بیشتر با هم حرف بزنیم، هم درمورد خودم، هم اینکه قراری بذاریم و به محض برگشتنم مدارکش رو بهش برگردونم.
گوشیم رو توی حیب سارافنم گذاشتم و منتظر تماسش موندم.
از اتاق بیرون رفتم و آبی به صورتم زدم.
چیزی نگذشت که نیما همراه با پدربزرگ و مادر بزرگش و خانواده ی داییش برگشت.
خیلی وقت بود که افسر خانم و آقا سلمان رو ندیده بودم و گلایه مند بودند که چرا بیشتر بهشون سر نمزنیم.
نیما هم مدام نگاه از من می دزدید و خودش رو با دایی و پسر داییش مشغول می کرد و در واقع نی خواست وانمود کنه اصلا حواسش به من نیست.
من برام مهم نبود و اهمیتی به رفتارش ندادم.
این وسط حمیده خانم که متوجه رفتار ما شده بود، چند باری سعی کرد به بهونه ی پذیرایی از پسرش من رو پیش قدم کنه که از خواسته اش استقبال نکردم و اون هم وقتی دید تمایلی ندارم، اصرار نکرد اما از نگاهش متوجه دلخوریش می شدم.
چیزی به شروع مراسم نمونده بود. با لوازم آرایشیکه همراهم بود، دستی به صورتم کشیدم و و سایلم رو برای رفتن به تالاری که آقا مرتضی هماهنگ کرده بود آماده کردم.
خوشبختانه حمیده خانم و پدر و مادرش همراهمون بودند و مجبور نبودم این مسیر رو توی ماشین با نیما تنها باشم.
اونقدر ازش ناراحت بودم که حتی لحظه ای تنها بودن باهاش رو دلم نمی خواست.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتادوچهار
وارد محوطه ی تالار شدیم. همگی از ماشین پیاده شدیم و نیما در رو قفل کرد و بی حرف به سمت سالن رفت.
کمی اونطرف تر نسرین رو دیدم که با شوهرش صحبت میکرد. شوهرش لبخندی زد و شال نسرین که کمی کنار رفته بود رو جلو کشید.
چقدر دیدن این صحنه برام درد آور بود. وقتی یادم میومد من چه ادمی بودم و کنار نیما چقدر زندگیم عوض شده بود.
-بیاید زودتر بریم الان عاقد میاد قبل از اومدن بقیه مهمونها زودتر خطبه رو بخونه
چشم از نسرین و همسرش گرفتم و به دستور حمیده خانم راه افتادیم. چند دقیقه ی بعد ندا همراه دامادی که حتی ظاهرش هم به خانواده ی آقا مرتضی نمی خورد، وارد تالار شدند و صیغه ی عقد بینشون جاری شد.
خاطراتی که میومد تا در ذهنم پر رنگ بشه رو پس زدم و برای تبریک به ندا جلو رفتم.
حدود یک ساعتی گذشت تا بقیه ی مهمانها هم رسیدند و بعد از احوالپرسی مفصل با همگی سر میز نشستم.
پری، زن عموی نیما مثل قبل سعی داشت خودش رو به من نزدیک کنه و تلاش داشت سر حرف رو باز کنه.
از،حال و احوال خودم پرسید و زندگی دانشجویی و چندتا سوال دبگه که من سعی می کردم خلاصه و مختصر پاسخش رو بدم.
بیشتر حواسم به گوشیم بود تا بلکه افرور دوباره زنگ بزنه. اما این پری خانم دست بر دار نبود.
اشاره ای به دختر عمو مصطفی کرد و کنار گوشم گفت
-این مهنازه، همون که یه مدت حرفش بود با نیما...
نگاهی به من کرد و بقیه ی حرفش رو خورد.لبخند مسخره ای روی لبش نشست و با آب و تاب شروع به تعریف کرد.
-عفت خانم میگه شوهر مهناز مثل پسرمه. اینقدر که حواسش به خونواده ی آقا مصطفی ست. البته شانسم دارند همچین دومادی قسمتشون شده، خونه و ماشین و همه چیز که داشت، اصلا اجازه نمیداد اقا مصطفی جهیزیه بخره خیلی چیزها رو خودش خرید....
این زن همچنان می خواست ادامه بده و
من بی حوصله تر از اونی بودم که گوش به حرفهاش بسپرم. به بهونه ی تماس با خونوادم عذر خواهی کردم و از کنارش بلند شدم.
اینقدر از نیما نا امید بودم که دیگه هیچ کدوم اززاین حرفها برام اهمیتی نداشت.
گوشی به دست از جمع خانواده ی شوهرم دور شدم.
کاش افروز تماس می گرفت و کمی باهاش حرف میزدم و دلی سبک می کردم.
هیچ وقت فکر نمی کردم زنی که روزی در حد تنفر ازش بیزار بودم، حالا بشه تنها پناه و سنگ صبورم.
بالاخره جشن عقد ندا تموم شد و از تالار بیرون زدیم. اخر شب باز بساط بحث و بگو مگو بین نیما و پدرش داغ بود و مغز من دیگه کشش این یه مورد رو نداشت.
برای عوض کردن لباسهام به اتاق رفتم و همونجا خوابیدم. هنوز چشمهام گرم نشده بود که نیما با اخمهای در هم وارد شد و کتش رو گوشه ای پرت کرد.
-صبح زود آماده باش باید برگردیم.
چیزی نگفتم و حتی چشمهام رو هم باز نکردم. از مکالمات تلفنی که توی راه داشت متوجه شده بودم که فردا شب جلسه ی مهمی تو خونه ی جاوید برقراره و نیما هم دعوت شده بود.
حداقل کمی خیالم راحت شده بود که موندمون اینجا قرار نیست بیشتر از این طولانی بشه و زودتر برمیگردیم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتادوپنج
صبح زود علیرغم اصرارهای حمیده خانم که دوست داشت برای مهمونی شب بعد هم بمونیم، خوشبختانه نیما قبول نکرد و سمت تهران راه افتادیم.
خیلی حرفها داشتم که دلم می خواست به نیما بزنم، اما با تجربه ای که داشتم، میدونستم اگه موقع رانندگی عصبیش کنم باید قید جونم رو بزنم.
پس بهتر بود این چند ساعت رو هم صبر کنم.
توی راه بیشتر سکوت کردم و جز در صورت ضرورت باهاش حرفی نزدم. نیما هم اصراری برای هم صحبتی با من نداشت.
اما این سکوت، فرصت خوبی برای فکر کردن به من داد.
چیزی که برام مشخص بود، این بود که دیگه نمی تونستم مثل قبل نیما رو کنار خودم قبول کنم. گرچه برام سخت بود اما باید با خانواده ام درمیون میذاشتم و برای ادامه ی زندگیم ازشون کمک می گرفتم.
تا حالا هر چی سکوت کردم بخاطر آبروی شوهر و زندگیم بود ولی با این شرایط دیگه دلیلی برای این آبرو داری وجود نداشت.
حتی دیگه تصور اینکه سعید ماجرا رو بفهمه و چه برخوردی بکنه هم نمی تونست منصرفم کنه.
مرگ یکبار، شیون یکبار!
بالاخره به خونه رسیدیم و به محض عوض کردن لباسهام کتری رو روی گاز گذاشتم.
نیما با موهای خیس از حمام بیرون اومد و به اتاقش رفت.
تو این فاصله چایی رو آماده کردم و دو تالیوان پر کردم و روی مبل نشستم.
نیما در حالی که موهاش رو مرتب می کرد، حاضر و آماده از اتاق بیرون اومد. نگاهم رو از صورتش برداشتم و با دلخوری گفتم.
-چایی ریختم، نمی خوری؟
پوز خندی زد و گفت
-چه عجب، یادت اومد باید یه کاری بکنی
در مقابل این همه طلبکاریش سکوت کردم و اجازه ندادم عصبیم کنه.
نشست و لیوان رو برداشت و مشغول خوردن شد.
-نیما، من باهات حرف دارم
همونطور که نگاهش به لیوانش بود و قندی توی دهانش انداخت گفت
-حرفهات رو بذار برای بعد، من الان کار دارم باید برم
نفس عمیقی کشیدم. انگشتم رو روی لبه ی لیوان کشیدم و با خونسردی گفتم
-شاید بعدا دیگه من نباشم، من همین امروز و فردا دارم میرم
لحظه ای بی حرکت موند و نگاهم کرد و طلبکار پرسید
-میری؟ کجا به سلامتی؟ با اجازه ی کی؟
از این حجم پر رویی و طلبکاری خون، خونم رو میخورد اما باید خودم رو کنترل می کردم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتادوشش
نگاهم رو به چشمهاش دادم و لبخند تلخی زدم
-انگار یادت رفته ما هنوز عقدیم و فعلا اجازه ام دست تو نیست
-آها، میشه بفرمایید اجازتون دست کیه؟
لحظه ای چشم بستم و بعد نگاهی به اطرافم کردم و با همون لحن آروم گفتم
-نیما، الان بحث من این چیزا نیست. می خوام دو کلمه باهات حرف بزنم تا تکلیف خودم رو بدونم پس بیخودی دعوا و سر و صدا راه ننداز
-تکلیف تو مشخصه، نشستی داری زندگیت رو میکنی و درست رو می خونی، کسی کاری باهات نداره
گفت و بدون توجه به من کتش رو برداشت و از جا بلند شد.
من هم بلا فاصله بلند شدم و قبل از،اینکه سمت در بره، روبروش قرار گرفتم
-اتفاقا مشکل اینه که کسی کاری به کارم نداره.مشکل اینه که شوهرم دیگه زیادی کاری به کارم نداره و بهم اهمیت نمیده. شوهرم سرش همه جا و با همه کس گرمه غیر از زمانی که باید با من باشه.
کلافه سری تکون داد و خواست راهش رو ادامه بده
-بس کن ثمین، من امروز یه کار مهم دارم که باید زود برم
دیگه بیشتر از این کنترل عصبانیتم امکان پذیر نبود و کمی صدام بالا رفت
-چه کاری مهم تر از من؟ چکاری مهم تر از زندگیت داره از بین میره
-اشتباه نکن خانم، زندگی من تازه داره رنگ و رو میگیره اگه تو که زنمی چشمهات رو باز کنی و لیاقتش رو داشته باشی.
کدوم مردی این همه خرج بزک دوزک زنش می کنه که من دارم خرجت میکنم.هر روز یه مد، یه لباس یه تیپ که اصلا خودت هم فکرش رو نمی کنی حالا تازه دو قورت نیمت هم باقیه؟
-من عروسک نیستم که با چهار تا لوازم آرایش و لباسهای مسخره سرگرم بشم. من آدمم نیما، من زنتم، من به جای همه ی اون آت و آشغالهایی که میگی توجه تو رو می خوام، محبت تو رو می خوام. احترام ازت می خوام.
دوباره پوز خندی زد و گفت
-وقتی میگم لیاقت نداری همینی دیگه. بد کردم نذاشتم از زنهای اطرافت کمتر باشی و مثل گداها نگردی؟
از اینکه برای چندمین بار، من رو بی لیاقت خطاب کرده بود حسابی عصبانی شدم.
سمت میز وسط سالن رفتم و گوشیم رو برداشتم و عکسهایی که از سمیرا و مسعود انداخته بودم رو باز کردم و جلوی چشمهاش گرفتم و با حرص گفتم.
-باشه من بی لیاقت. ولی لیاقت تو چقدره؟ لیاقت تو اندازه ی این زن هرزه ایه که هر دقیقه و هر ساعت باید از تو بغل یکی بکشیش بیرون؟
با ابروهای بالا پردیده و چشمهای گرد شده نگاهش به صفحه ی گوشیم خیره مونده و با عصبانیت گوشی رو از دستم کشید.
اینبار من بودم که به نگاه و افکارش پوزخند میزدم
-بی لیاقت تویی نه من! بی لیاقت اون مردیه که غیرتش رو میفروشه و عفت و حیای زنش رو به باد میده تا زنش بشه لنگه هرزه هایی مثل سمیرا، بی لیاقت تویی که عشق نفهمیدی، محبت و احترام نفهمیدی و نگاهت دنبال تفاله ها و پس مونده های مردای دیگه رفت.
چند بار نگاه پر اخمش بین صفحه ی گوشی و صورت من جابجا شد و می فهمیدم که از،این که دستش برای من رو شده هر لحظه عصبی تر می شد.
حرفهام براش سنگین تموم شده بود و دیگه تحمل شنیدن نداشت.
دستش بلند شد و محکم روی صورتم نشست، سمت مبل پرت شدم و نشستم.
دست روی صورتم گذاشتم و مات و مبهوت بهش چشم دوختم. هرچه بیشتر میشناسمش بیشتر ازش متنفر میشم.
وقاحت رو به حدی رسونده که بخاطر سرپوش گذاشتن روی کارهای خودش و بستن دهان من، دست روم بلند می کنه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتادوهفت
بین اون همه حرص، قطره های اشک نگاهم رو تار کرد و اون نگاه غضبناکش رو از من بر نمیداشت.
خم شد و صورتش رو بهم نزدیک کرد
-حرفهای گنده تر از دهنت میزنی. ولی تقصیر تو نیست، تقصیر خودمه که اینقدر بهت رو دادم حالا هوا برت داشته.
ببند دهنت رو، همین جا میشینی تا برم و برگردم. فکر رفتن و غلط اضافی رو هم از سرت بیرون می کنی.
-من یک ثانیه هم اینجا نمی مونم. همین امروز میرم
من کنار کسی که اندازه ی ارزن هم به خودش و کارهاش اعتماد ندارم، نمیمونم.
ساعت مچیش رو دور دستش بست و خونسردیش حالم رو بهم میزد.
جلو اومد و دقیق توی صورتم خیره شد و گفت
-چرا فکر کردی من به تو اعتماد دارم؟ نکنه یادت رفته؟
تویی که این همه ادعا داری، همون دختری هستی که تماس اول من به دومی نرسیده بود راحت وا دادی و هر روز به بهونه ی دیدن و تماسهای من راهت رو کج میکردی خونه ی عزیز جونت.
انگار یادت رفته تو خیابون همش نگاهت دو دو میزد تا ببینی من رو کجا پیدا می کنی؟
یادت رفته با چهار کلمه حرف من خام شدی و از پارک و نمایشگاه و هر جا که میگفتم دنبالم میومدی؟
اگه حرف از اعتماد باشه، من باید طلبکار باشم نه تو.
دختری که با یه تلفن، با چهارتا حرف احساسی خام بشه، از کجا معلوم دوباره این اتفاق نیوفته ؟
از کجا معلوم دوباره یکی دیگه بهش زنگ نزنه و با چهارتا کلمه حرف نره سمت یکی دیگه؟
میبینی ثمین خانم، تو هم همچین بی عیب و تقص نیستی پس الان حق نداری از من حساب کشی کنی...
حرفهایی که میشنیدم رو باور نمی کردم.
باور نمی کردم این حرفها از زبان نیما باشه!
باور نمی کردم داره سرکوفت روزهایی که من عاشقش بودم رو میزنه!
روزهایی که تمام فکر و ذهنم رو رویای زندگی با کسی که دوستش دارم پر کرده بود!
من عاشقش بودم، من دوستش داشتم و حالا اون عشق و دوست داشتن من رو با چی مقایسه می کرد؟
اونقدر حرفهاش برام سنگین بود و از شنیدنش شوکه شدم، که توان هیچ عکس العملی رو نداشتم.
انگار نفسم توی سینه ام حبس شده بود و به زور بیرون میومد.
مات بودم و متحیر از برداشتی که نیما از من داشت!
نمی دونم چقدر تو اون حال بودم، اما وقتی به خودم اومدم از نیما خبری نبود و اصلا متوجه نشدم کی از خونه بیرون رفت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتادوهشت
به سختی از جام بلند شدم.
گنگ و بی هدف دور خونه قدم میزدم و هر بار با یاد آوری هر جمله از حرفهای نیما دردی رو تا اعماق قلبم احساس می کردم.
اونقدر راه رفتم و فکر کردم و با خودم حرف زدم تا بالاخره بغض سنگین گلوم رها شد و با صدای بلند تمام ناکامی هام از این زندگی رو هق زدم.
اما موندن و گریه کردن فایده ای نداشت. در حالی که اشکهام سرازیر بود سمت اتاق رفتم و تمام وسایلم رو جمع کردم.
بین وسایلم پاسپورت و کاغذهایی که از افروز دستم بود رو کنار گذاشتم و ساکم رو بستم.
اگه مدارک افروز نبود،
اگه کمکهاش نبود و چشمم رو به این زندگی جهنمی باز نمی کرد،
حتی لحظه ای توی رفتنم تعلل نمی کردم.
اما باید امروز هر جوری شده مدارکش رو بهش برگردونم و بلافاصله از اینجا برم.
کمی فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. یاد جلسه ی امشب افتادم که نیما در موردش گفته بود.
اگه مثل جلسه های قبل، یه دور همی خانوادگی هم باشه، حتما افروز هم اونجاست و این بهترین فرصته.
راه تماسی با افروز نداشتم، فقط یک راه بود!
گوشیم رو برداشتم و در قسمت پیامک هام، شماره شاهین رو زدم اما دستم به نوشتن نمی رفت.
بعد از کلی کنجار رفتن، چند تا نفس عمیق کشیدم و شروع به تایپ کردم. چند بار نوشتم و پاک کردم تا بالاخره خودم رو متقاعد کردم که این تنها راهه و کوتاه نوشتم:
-سلام.من حتما باید با افروز حرف بزنم. خیلی مهمه
و پیام رو ارسال کردم به امید اینکه شاهین پیغامم رو به افروز برسونه.
موندن تو اون خونه برام عذاب آور شده بود و انگار راه نفس نداشتم.
عصبانی بودم و نا آروم، باز دور سالن شروع به قدم زدن کردم و با خودم اتمام حجت میکردم که دیگه اینجا جای موندن نیست.
با صدای زنگ گوشیم سریع به طرفش رفتم اما با دیدن اسم مامان، دستم برای برداشتن و جواب دادن شل شد و دوباره چشمه های اشکم شروع به جوشش کرد.
الان نه!
الان نمی تونم حرف بزنم.
تمام حرفها بمونه برای وقتی که برگشتم، برای وقتی سرم رو روی پاهات بذارم و اروم اشک بریزم و از غصه های دلم بگم و تو هم نوازشم کنی و مثل همیشه دلگرمی بهم بدی.
الان نمی تونم چیزی بگم!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفتادونه
اونقدر نگاهم روی اسم مامان موند تا تماس قطع شد. سرم رو روی میز گذاشتم و به اشکهام اجازه بیشتر باریدن دادم.
حدود یک ساعتی گذشت تا دوباره گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی شاهین اشکهام رو پاک کردم و صدایی صاف کردم که خیلی هم تاثیری در لرزشش نداشت.
تماس رو وصل کردم و با تردید لب زدم
-الو؟
-الو ثمین جان، منم افروز
صدای افروز هم بهونه ی دیگری شد برای تحریک بیشتر بغضی که هنوز فعال بود.
-تو کجایی؟ مگه قرار نبود بهم زنگ بزنی؟
لحن صداش عوض شد و نگران گفت
-چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
-باید ببینمت، همین امروز
-نمی گی چی شده؟ از من ناراحتی؟
-نه، کار من از ناراحتی گذشته، دارم دق می کنم. افروز من می خوام برگردم پیش خونوادم. می خوام امانتی هات رو بهت بدم و برم.
نفسش رو عمیق بیرون داد و متاسف گفت
-کار خوبی می کنی، تو باید بری.
-کجا ببینمت؟ امشب خونه ی جاوید چه خبره؟ تو هم میری؟
-آره هستم، می تونی بیای؟
-آره، میام.
-ببخشید ثمین جان، تو این وضعیت برات دردسر درست کردم. مجبوری بخاطر من بیای اینجا. ولی بخاطر لطفی که در حقم کردی تا عمر دارم مدیونتم.
-تو تنها کسی هستی که تو این مدت کمکم کرد تاخیلی چیزا رو ببینم و بفهمم. منم مدیونتم، اینقدر دلم پره که دوست دارم زودتر ببینمت و باهات حرف بزنم.
-عزیز دلم، شب منتظرتم.
-باشه، فعلا خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و حالا به این فکر میکردم که چجوری با نیما به اون جهنم برم.
اصلا از کجا معلوم نیما بیاد و خودش تنها نره؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهشتاد
کلافه راه میرفتم و فکر می کردم.
باید کاری کنم نیما به خونه برگرده و خودش مجبور بشه من رو ببره.
بهترین کار همین بود.
نیما هنوز برای حفظ آبرو پیش خانواده و فامیلش به من نیاز داشت و بخاطر همین، رفتن من براش گرون تموم می شد وگرنه هیچ علاقه ای وجود نداشت که باعث بشه اینجور سفت و سخت جلوی رفتن من رو بگیره.
گوشی رو برداشتم و براش تایپ کردم
-من همین الان از این جهنم میرم. تا قبل از اینکه دستت بهم برسه، تو هم حق نداری جلوم رو بگیری
و پیام رو براش فرستادم. چیزی نگذشت که باهام تماس گرفت.
انگار نقشه ام خوب جواب داده بود و عصبانیش کرده بود که پشت سر هم زنگ می زد.
من هم هیچ کدوم از تماسهاش رو جواب نمی دادم تا شاید خودش بیاد.
بیشتر از یک ساعت گذشت و دیگه داشتم از اومدنش نا امید می شدم که صدای پیچیدن کلید توی قفل در توجهم رو جلب کرد.
در باز شد و نیما عصبانی و سراسیمه وارد شد.
با نگاهش من رو برانداز کرد و با چند قدم بلند خودش رو به رسوند
-چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه نگفتم یه بار دیگه حرف از رفتن بزنی دندونهات رو توی دهنت خورد می کنم؟
-بمونم که چی؟ بمونم که هر جور دلت می خواد رفتار کنی و هرچی دلت می خواد بارم کنی؟
-آدم باش تا مثل آدم باهات رفتار کنم
تیز نگاهش کردم و گفتم
-مودب باش نیما
دستی توی هوا تکون داد و سمت آشپزخونه رفت
-برو بابا
وارد آشپزخونه شد و لیوانی پر از آب کرد و خورد. صداش رو بلند کرد و گفت
-ثمین بهت گفتم امروز کارای مهمی دارم، ذهنم حسابی مشغوله. تو دیگه نرو رو اعصابم. کاری نکن در رو روت قفل کنم و برم.
با گریه گفتم
-دیگه کاری مونده که نکرده باشی؟ فقط زندونیم نکرده بودی
عصبانی به سمتم چرخید و لیوان رو روی اپن کوبید...
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهشتادویک
عصبانی به سمتم چرخید و لیوان رو روی اپن کوبید
-بتمرگ سر جات تا زندانیت نکنم. من وسط جلسه بودم چرا بهم پیام دادی و دیگه گوشیت رو جواب ندادی؟
-نیما من میرم، تو امشب می خوای بری خونه ی جاوید و من نمی تونم تا نصف شب اینجا تنها بمونم.
تو میدونی که من میترسم. یا میذاری برم یا داد و هوار راه میندازم همه ی همسایه ها رو جمع میکنم.
جلو اومد و انگشت اشاره اش رو تهدید وار جلوی صورتم گرفت
-بخوای بیخودی کولی بازی در بیاری من میدونم با تو. الانم دوتا راه بیشتر نداری
یا همین جا میمونی تا کارم تموم بشه و برگردم و تو این فاصله هم در این خراب شده رو قفل می کنم.
یا مثل یه دختر حرف گوش کن آماده میشی با من میای و یک کلمه حرف هم نمیزنی، حالا خود دانی!
جوری که وانمود کنم اصلا راضی به رفتن نیستم، با حرص از جام بلند شدم و سمت اتاقی که وسایم بود رفتم.
توی آینه نگاهی به صورتم انداختم. جای دستش به سرخی می زد. بغض کرده دست روی صورتم گذاشتم.
اصلا دوست ندارم اونجا کسی سرخی صورتم رو ببینه. کیف لوازم آرایشم رو بیرون آوردم. کرمی زدم و برای محو کردن آثار گریه، نسبت به قبل کمی بیشتر آرایش کردم.
حاضر و آماده از اتاق بیرون رفتم.نیما با دیدنم لبخند پیروز مندانه زد و گفت
-بالاخره یاد گرفتی چحوری با من بیای بیرون.
اینکه از آرایش صورتم، برداشت خود خواهانه ای کرده بود حسابی لجم گرفت اما الان وقت هیچ حرفی نبود.
پشت سرش از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدیم.
توی راه مدام توصیه می کرد و خط و نشون می کشید که اونجا مراقب رفتارم باشم و تاکید داشت این جلسه برلش خیلی مهمه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖