❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوهشت
حالم خیلی بد بود
ذهنم بهم ریخته بود
استرس داشتم
ترسیده بودم
و کنار این همه حس بد
حرصی که نسبت به مرد روبروم داشتم قابل انکار نبود.
حالا فقط دلم می خواست تمام این فشارها رو بروز بدم و سر ماهان خالی کنم
لب باز کردم، ولی خودم هم نمیفهمیدم چی دارم می گم.
-بیخودی به منصور خان وعده دادی، چون زندابی حالا حالاها نمی تونه بیاد تو اون جهنمی که شماها براش ساختید
دوباره اشکهام باریدن گرفت
-اونی که داشتید برای شکنجه اش نقشه می کشیدید، الان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.
دکترش گفت بیام خبرتون کنم یا باید عمل بشه یا معلوم نیست زنده از اینجا بیرون بره
درمونده شده بودم، حال خودم رو نمی فهمیدم.
هم دلم می خواست حرصم رو سرماهان خالی کنم
هم دلم می خواست التماسش کنم برای امضای برگه های عمل زودتر کاری بکنه.
کلافه دور خودم چرخی زدم و باز نگاهم رو به ماهان دادم
اینبار لحنم ملتمس بود و هق هقی زدم
-حال زندایی بدتر از چیزیه که شما فکرش رو بکنید.
تو رو خدا
تو رو به هر کی و هر چی که می پرستید یه کاری بکنید.
نذارید دیر بشه
زحمتش برای شما امضا کردن چندتا برگه اس
حتی شده پولش رو هم خودم جور می کنم، همه کاری می کنم تا زندایی حالش خوب بشه.
لبهام رو روی هم فشار دادم و به قطرات اشک، اجازه ی سر ریز شدن دادم و آخرین حرفهام رو هم زدم
-یه روز مادرم رو تخت بیمارستان بود و هیچ کاری از دستم برنیومد، حالا باید تا آخر عمرم حسرت یبار شنیدن صداش بسوزم چون اون روز نتونستم کاری براش بکنم.
اما امروز برای بهبود حال زندایی هر کاری لازم باشه می کنم.
زندایی تو این مدت مثل مامانم محبت خرجم کرده، نمی خوام دیدنش و شنیدن صداش برام حسرت بشه.
اصلا نمی دونستم چرا دارم این حرفها رو به ماهان می زنم؟
مگه اون چیزی از این احساسات سرش میشد؟
اون الان تو فکر این بود که چجوری جلوی پدرش خوش خدمتی کنه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدونه
راهم رو سمت پله ها کج کردم و وارد سالن شدم.
مستقیم پشت در اتاق زندایی رفتم.
اما لحظه ای منصرف شدم
حالا که حریف گریه هام نمی شدم، نباید اینجوری پیش زندایی می رفتم.
اون الان به یکی نیاز داره که بهش روحیه بده
این چهره ی ماتم زده ی من ممکنه حالش رو بدتر کنه
روی نیمکت نشستم دستهام رو روی پاهام تکیه گاه کردم و سرم رو بین دستهام گرفتم.
چشم بسته بودم و بی صدا اشک میریختم و خدا و امام حسین و حضرت ابالفضل رو قسم می دادم.
گاهی با خودم می گفتم کاش همون موقع که دکتر مشکلش رو تشخیص داد و گفته بود باید عمل کنه، راضیش می کردم که کار به اینجا نرسه.
نمی دونم اصرارم برای رفتن به این سفر کار درستی بود یا نه؟
من فقط،می خواستم حال زندایی خوب باشه.
اصلا مگه میشه امام حسین زائرش رو نا امید برگردونه؟
اونم زائری که با اون همه سختی رفته بود؟
اینها را می گفتم و دوباره دلم شور می افتاد
پس چرا اینجوری شد؟
من که توی حرم تمام دعام این بود که زندایی شفا پیدا کنه،
پس چرا دعاهام مستجاب نشده بود؟
با افکار خودم درگیر بودم و هر لحظه فکرم به سمتی می رفت
نمی دونم چقدر گذشت، با صدای قدمهایی که خیلی بهم نزدیک شده بود چشم باز کردم.
نگاهم غرق اشکم، از کفشهای مشکی رنگ مردونه تا بالا کشیده شد و به صورتش و نگاه جدیش رسید و بی اختیار بلند شدم.
ماهان بود
با صدای گرفته ای لب زد
-باید چکار کنم؟
چند لحظه طول کشید تا سیگنالهای مغزم پیام رو دریافت کنه،
انگار خدا صدام رو شنیده بود و دل ماهان بالاخره نرم شده بود.
کمی هول و دستپاچه گفتم
-باید...باید برید ایستگاه پرستاری...اونجا خودشون میگن...
مهلتی برای اتمام حرفم نداد و راهش رو سمت ایستگاه پرستاری کج کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوده
زمان می گذشت تا بالاخره زندایی برای عمل آماده شد و پرستارهای بخش، زندایی رو با تخت روانی از اتاق بیرون آوردند.
چشمهاش بسته بود و اینقدر بی حال روی تخت افتاده بود که انگار ساعتهاست خوابیده.
پرستارها پشت در آسانسور، ایستادند و یکی از اونها صدا زد
-آقای درخشان
ماهان با قدمهای بلند جلو رفت،
اصلا رفتارهاش مثل قبل نبود
خیلی آروم بود و بی صدا
مثل کسی که توی شوک بزرگی باشه.
با همون صدای گرفته جواب داد
-بله؟
پرستار کاغذی رو به دستش داد
-اینا رو سریع از پایین تهیه کنید و بیارید طبقه ی بالا
ماهان نگاهش رو به نوشته های کاغذ داد و چیزی نگفت
زندایی که تازه متوجه حضور پسرش شده بود، آروم چشم باز کرد و از،بین پلکهای سنگینش نگاهش رو به پسرش داد و بی حال صداش زد
-ماهان!
نگاه ماهان سمت مادرش رفت.
زندایی لبخند بی جونی زد و دستش رو کمی بالا آورد.
ماهان یکی دو قدم جلو رفت و فاصله اش رو با تخت پر کرد، زندایی دستش رو گرفت و نگاه بی رمقش رو به چشمهاش پسرش داد و با همون بیحالی که داشت لب زد
-حلالم کن مادر...این چند روز...بخاطر من...خیلی اذیت شدی....
بدون اینکه نگاه از نگاه پسرش بگیره، مکثی کرد و گفت
-الهی که...عاقبت بخیر بشی...عزیز دلم...
اینجور حرف زدن زندایی دلم رو آتیش می زد و غده های اشکیم رو دوباره فعال کرده بود.
ماهان فقط،در سکوت نگاهش می کرد و لحن زندایی عوض شد.
درمونده و ملمتس یه بار دیگه صداش زد
-ماهان!
من نمی دونم...زنده از اتاق عمل بیرون میام نه...
اگه مردم که هیچ...اما...اگه زنده موندم...منو...منو خونه ی منصور نبر...
این زن از اون خونه چی دیده بود که حالا تو این حال هم فکر رفتن به اونجا اینقدر عذابش می داد؟
مردن براش راحت تر بود از اینکه بخواد اونجا زندگی کنه.
نگاه ماهان به نگاه ملتمس مادرش گره خورده بود و انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
در آسانسور باز شد و پرستار گفت
-لطفا کنار بایستید،
و تا خواست تخت رو به حرکت در بیاره، دوباره صدای زندایی، رو شنیدم
که باز درمونده بود
-ماهان!
این دختر ... گناه داره...خسته اس...راهیش کن بره...
و با حرکت تخت، آروم دست ماهان از دست زندایی بیرون کشیده شد و تخت وارد اتاقک آسانسور شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدویازده
زمان به کندی می گذشت و دل من آروم و قرار نداشت.
نه طاقت موندن پشت در اتاق عمل رو داشتم، نه می تونستم توی محوطه بمونم.
مدام توی این راه در رفت و آمد بودم و بی قرار.
دکتر گفته بود که عملش حساس هست و زمان بر، ولی تحمل هر ثانیه اش برای من به سختی می گذشت.
دوباره احساس تنگی نفس می کردم و به هوای آزاد نیاز داشتم.
تحمل فضای بسته ی آسانسور رو نداشتم و پله ها رو یکی یکی پایین اومدم.
ماهان رو دیدم که، روی نیمکت نشسته بود و بی توجه به اطرافش توی فکر بود.
قلبم به شدت در تلاطم بود و از شدت دلشوره حالت تهوع گرفته بودم.
راهم رو سمت حیاط گرفتم تا از هوای آزاد استفاده کنم شاید کمی حالم بهتر بشه.
هنوز از در خارج نشده بودم که از انتهای سالن صدای جیغ و فریاد و شیونی بلند شد و من چند قدم راه رفته رو بر گشتم و نگاهم سمت منبع صدا رفت.
چند تا پرستار با عجله سمت یکی از اتاقها دویدند و سعی در آروم کردن زن و مردی داشتند که صدا به شیون بلند کرده بودند.
چیزی نگذشت که دو نفر از خدمه، تخت روانی رو از اتاق بیرون اوردند که روی اون با ملحفه ی سفیدی پوشیده شده بود و اون زن و مرد در حالی که به سر و صورتشون می زدند دنبال اون تخت می دویدند.
قلبم از تپش ایستاد و نفسم بند اومد.
این صحنه هم...
انگار زیر پاهام خالی شد و دیگه تحمل ایستادن نداشتم
وسط سالن بدون هیچ مقاومتی روی زانوهام فرود اومدم.
تمام قوه ی شنواییم از صدای شیون اون زن و مرد پر شده بود و نگاهم به اون صحنه خیره مونده بود.
متوجه حضور پرستاری شدم که کنارم نشست ،
یه دستش رو دور کمرم انداخته بود و با دست دیگه اش آروم توی صورتم ضربه می زد و پشت سر هم چیزی می گفت که اصلا نمی شنیدم.
مانع سختی توی راه نفسم احساس می کردم،
چنگی به لباسم روی سینه ام زدم و سعی می کردم نفس بگیرم اما نمی شد...!
با حس خنکای قطرات آب روی صورتم انگار راه نفسم باز شد و دَمی پر صدا از هوای بسته ی اونجا گرفتم.
-خوبی خانم؟ چی شد یه دفعه؟
توی قفسه ی سینه ام احساس درد می کردم و نفسهام تند و عمیق شده بود.
پرستار دست دراز کرد و گفت
-آقا اون لیوان رو بده به من
ماهان که تاحالا متوجه حضورش نشده بودم، مات و متعجب نگاهم می کرد و قدمی جلو اومد و لیوان یکبار مصرف توی دستش رو به پرستار داد.
پرستار لیوان رو روی لبم گذاشت و گفت
-یکم آب بخور... اگه حالت خوب نیست دکتر رو خبر کنم
خنکای آب رو روی لبهام احساس کردم و جرعه ی کوچکی به زور خوردم.
انگار همون چند قطره آب، بلافاصله اشک شد و از چشمهام فرو ریخت.
با صدای آروم و لرزونی گفتم
-نه...خوبم...
با کمک پرستار از جا بلند شدم و ماهان هنوز مات و متحیر نگاهم می کرد.
-بیا بریم تو اون اتاق دراز بکش باید فشارت رو بگیرم
آروم دستم رو از دست پرستار بیرون کشیدم و گفتم
-نه، می خوام برم بیرون. اینجا نفسم میگیره
پرستار کمی نگاهم کرد و گفت
-خیلی خب، بیا بریم بیرون
به محض باز شدن در و برخورد هوای تازه با صورتم دوباره نفسم بالا اومد
وارد حیاط،شدم و کنار پله ها روی سکویی نشستم.
-بهتری؟
نگاه خیسم رو به پرستار دادم و گفتم
-بله، ممنون
سری تکون داد و گفت
-من فعلا شیفتم، اگه نیاز به کمک داشتی خبرم کن.
تشکری کردم و پرستار داخل سالن برگشت.
نگاهم رو به آسمون دادم و با تموم قلبم خدا رو صدا می زدم و توی دلم باهاش نجوا می کردم.
التماسش می کردم تا اینبار نا امیدم نکنه و حال زتدایی خوب بشه
-اینجا بمونی کاری ازت برنمیاد
نگاه خیسم رو از آسمون گرفتم و سمت صاحب صدا هدایت کردم
ماهان در حالی که لیوان کاغذی توی دستش بود با فاصله ی کمی از من ایستاده بود.
نگاهش رو به بخار غلیظ لیوان داد و گفت
-پاشو برو
بدون اینکه جوابی بدم نگاهم رو ازش گرفتم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
*♦️سلام امام زمانم
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ...
آمدنت نزدیک است...
و صدای قدم هایت لرزه بر جان طاغوت ها انداخته!
سلام بر تو و بر روزی که بُت های روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند!
صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس.
🌼
هدایت شده از حضرت مادر
#ختمصلوات
هدیه به
#حضرتعبدالعظیمحسنی(ع)
اَلسَّـــــلاٰمُعَلَیـــــكَیٰامَنبِزِیٰارَتِهِ
سلامبرتواےکسیکهدرزیارتحضرتت
ثَوٰابُزِیٰارَةِسَـــــّیِدِالشُّھَـــدٰآءِیُرتَجیٰ
جایثوابزیارتحضرتسیدالشهدااست
#وفات_حضرت_عبدالعظیم_حسنی(ع)
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدودوازده
آه عمیقی از ته دلم کشیدم
انتظار نداشتم ماهان با اون عقبه ای که داشت حال و اوضاع رو درک کنه.
اشک زیر چشمم که تلاش برای پایین ریختن داشت رو پاک کردم.
ماهان با فاصله از من روی پله نشست، نیم نگاهی بهش انداختم و نگاهم رو به روبرو هدایت کردم
-الان بخاطر مامان اینجایی؟
تو دلم پوزخندی زدم و جوابی ندادم.
نفس عمیقی کشید و گفت
-شنیدی که خودش گفت اینجا نمونی و بری، بنظرم الانم پاشو برو
بدون اینکه نگاهش کنم، با صدای گرفته و لحن سنگینی گفتم
-من تا خیالم از زندایی راحت نشه هیچ جا نمیرم
- ولی مامان گفت...
حوصله ی بحث باهاش رو نداشتم
نذاشتم حرفش تموم بشه
با گوشه ی چشم نگاهش کردم و کلافه گفتم
-من سرم داره از درد می ترکه، اصلا حوصله ی چونه زدن ندارم. شما اگه دوست دارید بمونید، اگه هم مثل همیشه کار دارید می تونید برید. من تا زندایی سالم و سلامت از این بیمارستان مرخص نشه هیچ کجا نمی رم.
اینبار اون بود که حرفم رو بی جواب گذاشت.
چند لحظه در سکوت نگاهم کرد و نفسش رو عمیق و پر صدا بیرو داد.
لیوان چایی رو روی پله نزدیک من گذاشت و از جا بلند شد به سالن برگشت.
همونجا نشستم و توی حال و هوای خودم بودم و مدام زیر لب ذکر می گفتم.
می ترسیدم دوباره وارد ساختمون بشم و حالم بد بشه.
پس همونجا منتظر موندم.
نفهمیدم چقدر زمان گذشت که دوباره صدای ماهان رو از پشت سرم شنیدم
-عمل مامان تموم شد
با شنیدن این جمله به سرعت برق از جا پریدم و به سمتش چرخیدم.
ضربان قلبم یکدفعه شدت گرفت
نگران و مضطرب گفتم
-حالش....حالش چطوره؟
کمی نگاهم کردو اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.
سری تکون داد و گفت
-عملش خوب بوده، فعلا تو ریکاوریه
دیگه طاقت موندن نداشتم، سریع چادرم رو جمع کردم و با عجله وارد سالن شدم و از پرستار سراغ دکتر زندایی و گرفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوسیزده
صبح سومین روز بعد از عمل بود و به دستور پزشک لازم بود زندایی دو شب بستری باشه.
تو این دو سه روز بدون توجه حضور ماهان، بالای سر زندایی بودم.
فقط یکی دوبار که خیالم از حضور زینت راحت بود، به خونه رفتم دوشی گرفتم و لباسهام رو عوض کردم و برگشتم.
نرگس و محبوبه خانم هم که از ماجرا خبردار شده بودند برای ملاقاتی کوتاه اومدند.
خبر به خونواده ام هم رسیده بود، سمیه و بابا مدام با من در تماس بودند و جویای حال زندایی.
سعید هم چند باری زنگ زده بود و خیلی از حضور من توی بیمارستان راضی نبود، من هم چیزی در مورد حضور ماهان بهش نگفته بودم و فکر می کرد فقط بالای سر زندایی هستم.
بالاخره کارهای ترخیص انجام شد.
به زندایی کمک کردم تا لباسهاش رو بپوشه.
هنوز درد داشت و بیحال بود، ولی دکتر این علایم رو بعد از اون عمل طبیعی می دونست و گفته بود به مرور حال زندایی بهتر میشه.
اما تا مدتی نیاز به مراقبتهای زیادی داشت.
زندایی رو سوار ماشین ماهان کردیم، زینت قبل از نشستن نگاهی به من کرد و گفت
-عه، مگه شما نمیاید؟
دلم راضی به تنها گذاشتن زندایی نبود
ولی نمی خواستم سوار ماشین ماهان بشم.
بخصوص اینکه اصلا خودش نگفته بود.
-چرا میام، شما برید من داروها رو بگیرم بعد میام
-خب نسخه رو بدید آقا میگیره
-نه، خودم میگیرم. فقط شما حواست به زندایی باشه.
-چشم، پس فعلا خدا حافظ
سوار ماشین شد و راه افتادند.
راهم رو سمت داروخانه کج کردم.
خیلی شلوغ بود و باید منتظر می موندم تا نوبتم بشه.
بالاخره داروها تهیه کردم و از بیمارستان بیرون زدم.
دل رفتن به خونه رو نداشتم و دوست داشتم پیش زندایی باشم.
کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره ماشین دربستی کرایه کردم و سمت خونه ی زندایی راه افتادم.
شاید بخاطر حضور ماهان، بعدا نتونم اونجا برم، ولی الان که زینت هم هست، بهترین زمانه که منم پیش زندایی باشم.
پشت در رسیدم و زنگ خونه رو زدم،
-سلام، چه خوب شدی اومدین بیاید داخل
با استقبال زینت خانم در باز شد و وارد حیاط شدم.
ماهان کلافه توی حیاط قدم می زد و با گوشی مشغول صحبت بود.
لحنش غیظ دار و عصبی بود و گفت
-میگم حالش بده، چجوری بیارمش؟
مگه اونجا کسی هست ازش پرستاری کنه؟
امان از دست دایی منصور، هنوز هم می خواد کار خودش رو بکنه و هیچ اهمیتی به حال و روز زندایی نمیده.
ماهان مکثی کرد و با همون کلافگی گفت
-خب منم همین رو میگم، اینجا زینت بالا سرشه، اونجا که کسی نیست؟
اینبار دیگه حرصش گرفته بود و کمی لحنش تغییر کرد
-میگم عمل کرده، نمی تونه از جاش تکون بخوره. مدام داره از درد ناله می کنه خب چجوری بیارمش؟
-خیلی خب، فعلا ببینم چی میشه. خداحافظ
بی معطلی قطع کرد و گوشی رو توی جیبیش گذاشت.
نفس سنگینی کشید و زیر لب بد و بیراهی گفت و لحظه ای نگاهش به من افتاد.
لحظه ای از نگاه و عصبانیتش ترسیدم
کیسه ی داروها رو بالا گرفتم و بی اختیار لب زدم
-س...سلام... داروهای زندایی رو آوردم
فقط،با اخم وحشتناکی نگاهم کرد و چیزی نگفت.
منم موندن رو جایز ندونستم و با عجله از پله ها بالا رفتم.
کیسه ی داروها رو روی میز گذاشتم.
تو اون چند ساعتی که زینت اونجا بود، من هم کنار زندایی موندم.
ماهان هم چند بار بیرون رفت و دوباره برگشت.
نزدیک غروب بود که زینت آماده ی رفتن شد و منم چاره ای جز رفتن نداشتم.
علیرغم میلم، مجبور بودم زندایی رو با پسرش تنها بذارم.
هر دو از زندایی خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون زدیم.
ماهان جلوی تلوزیون نشسته بود و سرگرم بود.
با خروج ما از اتاق، نگاهش چند بار بین من و زینت جابجا شد و گفت
-تو کجا؟
زینت درمونده گفت
-آقا...داره شب میشه... بچه هام تو خونه تنهاند، میرم صبح میام
ماهان اخمی کرد و از جا بلند شد و شاکی گفت
-چیو مبرم صبح مبام؟ من دست تنها چکار کنم؟
-آخه آقا بچه هام...
ماهان نذاشت حرفش تموم شده، کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت
-نمیشه بچه هات رو بذاری پیش یکی خودت اینجا بمونی؟
من که نمی دونم دست تنها باید چکار کنم؟
زینت که چاره ای نداشت گفت
-پس، با اجازتون میرم بچه ها رو میذارم خونه ی خواهرم، یکی دو ساعت دیگه بر می گردم
ماهان سری تکون داد و گفت
-خیلی خب برو، بیشتر نشه ها. فقط
یکی دو ساعت. زود برگرد
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
دوستان فعلا از ۱۵میلیون بدهی که برای خرید این وسایلی که برای شروع به کار قرض گرفته شده سه میلیون و هفتصد هزار جمع شده
عزیزان از #پنج هزار تا #ده یا #بیست هزار
یا علی بگید به نیت اهل بیت و شهدا واریز بزنید بدهی این خانواده رو پرداخت کنیم
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
بزنید روی شماره کارت کپی میشه
گروه جهادیحضرتمادر
5892107046105584اگر برای شماره گروه جهادی حضرت مادر واریز نشد به این کارت واریز بزنید محمدی
5894631547765255دوستان رسید رو برای ادمین بفرستید مبالغ با کمک دیگه قاطی نشه @Karbala15 اجرتون با حضرت زهرا(س) https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c