eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
حواستون به این خانواده هست؟ عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# کار پخش غذا رو سعید و صادق انجام می دادند و من و مرضیه و سمیه هم مشغول جمع و جور کردن وسایل شدیم که صدای گریه ی امیر علی رو از داخل خونه شنیدم. مرضیه که حسابی خسته شده بود، نگاه درمونده ای به من کرد و گفت -ثمین، امیر علی بیدار شده، میشه بری چند دقیقه بغلش کنی تا من بیام؟ -آره میرم سبد ظرفهایی که توی حیاط شسته بودم رو لب ایوون گذاشتم و بالا رفتم. بابا با تلفن مشغول بود و با چشم و ابرو سمت اتاقی که امیر علی خوابیده بود، اشاره کرد که آرومش کنم. آروم کردنش کار سختی نبود، تا بغلش کردم ساکت شد و دستش رو توی دهانش کرد و مک می زد. پنجره رو باز کردم و مرضیه رو صدا زدم -مرضیه، فکر کنم امیر علی گرسنه اس. تو بیا بالا من بقیه کارها رو انجام می دم. -نه دیگه کاری نمونده، الان میام. تو بغلم باهاش بازی می کردم و دور اتاق قدم می زدم، در اتاق باز بود صدای صحبت بابا رو واضح می شنیدم. نفس عمیقی کشید و گفت -بله حاجی این بنده ی خدا هم چند ساله خیلی صبوری کرده، نه از شوهرش خیری دید نه از بچه هاش. حالا دیگه این جَوون شده دلخوشیش خدا کمکش کنه تا بتونه راه درست رو بره. ولی کارش خیلی سخته. اون همه مال که از این راه جمع شده، پاک کردنش کار راحتی نیست. حدسش سخت نبود که بابا داشت در مورد کی صحبت می کرد. قطعا اون جوونی که بابا می گفت ماهان بود. پس حالا خبر کارهای ماهان به بابا هم رسیده. ولی من هنوز بخاطر حرفهایی که ماهان زده بود و به گوش بابا هم رسیده بود ناراحت بودم. چند دقیقه تو اتاق موندم و وقتی مکالمه ی بابا تموم شد بیرون رفتم. امیر علی مدام تو بغلم وول می خورد، به بهونه ی پیدا کردن شیشه ی شیرش اطراف هالی رو می گشتم و به بابا گفتم -با حاج عباس صحبت می کردید؟ سری تکون داد و گفت -آره، گفته بودم امروز نذری داریم زنگ زده بود التماس دعا داشت. -در مورد کی حرف می زدید؟ می گفتید راه درست رو بره و پاک کردن مالش کار راحتی نیست. بابا مستقیم نگاهم کرد و ابروهاش بالا پرید -حرفهای من رو گوش میدادی؟ بی خیال شونه ای بالا انداختم و گفتم -تو اتاق بودم صداتون میومد نفس پر صدایی کشید و بدون اینکه جوابم رو بده سری تکون داد. شیشه ی امیر علی رو از روی میز برداشتم و نگاهم رو به بابا دادم و با لحن قاطعی گفتم -این جوونی که قراره مالش رو پاک کنه، اگه حتی یک درصد خودش و باباش تو ماجرای تصادف شما و مرگ‌مامان نقش داشته باشند تا قیام قیامت مدیون ماهستندو این دیگه چیزی نیست که با پول و رد مظالم بتونه پاکش کنه. هیچ جوری هم نمی تونه جبرانش کنه. حالا بره دوره بیوفته خونه و زمین بفروشه، دلش خوش باشه که داره مالش رو پاک می کنه. بابا فقط نگاهم کرد و هیچ حرفی نزد. اما من حرفی که رو دلم مونده بود رو زدم و به اتاق برگشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
هدایت شده از  حضرت مادر
به قول شهید محمدخانی: حرم امام‌رضا علیه‌السلام همون جاییه‌ که هرچی بخوای رو برات خیر میکنن‌. در می‌زنیم کسی وا نمیکند یعنی که امام‌رضا علیه‌السلام را خبر کنیم! توسل کنیم به آقاجانمون امام رضا(ع) هدیه به (ع)و به نیت التماس‌دعا🙏 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# این چند روز رفت و آمد و تماسهای سعید بیشتر شده بود و من هنوز درگیر ماجرایی بودم که احساس می کردم از من پنهان می کنند. ماجرایی که حتی سمیه هم می دونست اما کسی به من چیزی نمی گفت و این بی اطلاعی کلافه ام می کرد. با صدای زنگ گوشیم، دست از شستن ظرفهای صبحانه کشیدم و شیر آب رو بستم. دستهام رو خشک کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم. تو این کسالت و روزمرگی ها کی غیر از نرگس می تونست با تماسش حال من رو خوب کنه؟! لبخند به لب تماس رو وصل کردم -به به، سلام عروس خانم. خوبی؟ با لحنی دلخور ولی شوخ گفت -به به به جمالت. یه وقت یه زنگ‌ نزنی حال عروس خانم رو بپرسی خندیدم و گفتم -چه خبر، خوبی؟ آقا نوید خوبه؟ الحمدلله همه خوبیم تو چه خبر صندلی رو کنار کشیدم و نشستم. تفس عمیقی کشیدم و گفتم -هیچی، خبری نیست. همش تو خونه ام، مشغول کارهای روز مره. خیلی حوصلم سر رفته ولی کاری هم نمی تونم بکنم. با لحن بشاشی گفت -عیب نداره، تحمل کن چند روز دیگه که همدیگه رو دیدیم حالت خوب میشه متوجه منظورش نشدم و گفتم -همدیگه رو ببینیم؟ اونم انگار متوجه سوال من نشد و بی توجه گفت -آره دیگه، ببین من از الان دارم برنامه ریزی می کنم این چند روز که اینجایی خونه باشم. نوید هم نیست، حسابی با هم خ ش بگذرونیم. گنگ از حرفهاش، سری تکون دادم و گفتم -چی میگی نرگس؟ برنامه ریزی چی می کنی؟ من متوجه منظورت نمیشم. نوچی کرد و گفت -چیه؟ می خوای از الان بپیچونی نیای پیش من؟ فکر کردی خبر ندارم قراره چند روز بیاید تهران؟ نخیر ثمین خانم، من زرنگ تر از این حرفهام. من همون موقع که بابات زنگ زد به بابام گفت، تا ته خط رو رفتم. از الانم منتظرتم، کلی برنامه ریزی کردم که با هم خوش بگذرونی... نرگس می گفت و من مات و مبهوت فقط گوش می دادم. مگه قراره بابا بره تهران؟ پس چرا چیزی،به من نگفت؟ حتما مربوط به همین ماجراییه که دارند از من پنهان می کنند. تو همین فکرا بودم که نرگس صدام زد -ثمین فهمیدی چی گفتم؟ -ها؟...آره...یعنی نه متوجه نشدم. چی گفتی؟ -میگم نوید پشت خطه، فعلا قطع می کنم دوباره بهت ز نگ می زنم -آها، باشه انگار نرگس منتظر همین تایید از،طرف من بود که بلافاصله تماس رو قطع کرد شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
هدایت شده از  حضرت مادر
به قول شهید محمدخانی: حرم امام‌رضا علیه‌السلام همون جاییه‌ که هرچی بخوای رو برات خیر میکنن‌. در می‌زنیم کسی وا نمیکند یعنی که امام‌رضا علیه‌السلام را خبر کنیم! توسل کنیم به آقاجانمون امام رضا(ع) هدیه به (ع)و به نیت التماس‌دعا🙏 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
هدایت شده از  حضرت مادر
حلول ماه ربیع الاول مبارک بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال عزیزان بگید برای صدقه ماه قمری یا خرید لباسشویی برای خانمی که مریضه کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با عصبانیت وارد اتاق شدم و در رو بهم کوبیدم و روی تختم نشستم. بلافاصله در باز شد و سعید و سمیه وارد شدند. سعید با اخم و غیظ گفت -تو چرا اینجوری می کنی ثمین؟ این بچه بازیا چیه؟ تیز نگاهش کردم و گفتم -اصلا من با شماها هیچ حرفی ندارم، وقتی بابا اومد خودم باهاش حرف می زنم یکی دو قدم جلو اومد -چه حرفی؟ من برات توضیح دادم قضیه چیه دیگه چشم تو چشمش انداختم و با حرص گفتم -من اصلا از شما توضیح نخواستم.‌ من فقط می خوام با بابا حرف بزنم همین. سعید که حسابی کلافه شده بود، تهدیدوار نگاهم کرد و باز جلو اومد -ثمین... -صبر کن داداش، با دعوا و ناراحتی که چیزی درست نمیشه. ثمینم حق داره ناراحت باشه. سمیه که تلاش داشت جو رو آروم کنه این رو گفت از جام بلند شدم، نگاهم رو بین هر دوشون جابجا کردم و حق به جانب گفتم -معلومه که حق دارم، نرگس باید بدونه بابای من قراره بره تهران اونوقت من نباید بدونم؟ چرا فکر می کنید من بچه ام و نباید بفهمم تو زندگیمون چه خبره؟ چرا من رو آدم حساب نمی کنید؟ هر دوتون بابا رو دوره کردید معلوم نیست دارید چکار می کنید که من نباید بفهمم سعید یه دستش رو به کمرش گذاشت و با دست دیگه اش چنگی لای موهاش کشید کلافه نفسش رو بیرون داد و نگاهش اطراف اتاق دوری زد -لا اله الا الله، این مزخرفات چیه؟ کی گفته تو بچه ای و نباید بدونی؟ اصلا مگه چی شده که تو بدونی یا نه؟ گفتم دو روز قراره من و بابا بریم تهران و برگردیم... نذاشتم حرفش کامل بشه و با عصبانیت گفتم -برای چی باید برید؟ و صدای سعید بالا رفت -بابا نوبت دکتر داره، می فهمی یا نه؟ گرچه از عصبانیتش ترسیده بودم، اما کوتاه نیومدم و با همون حالت گفتم -کدوم دکتر؟ آخرین بار من خودم باهاش رفتم دکتر، نوبتی در کار نبود. -کم برو رو اعصاب من ثمین، دارم بهت می گم... -بس کنید دیگه، سعید جان تو برو من باهاش حرف می زنم سعید کلافه عقب رفت و روبروی پنجره ایستاد. سمیه دستم رو گرفت و کنارم لب تخت نشست. لبخندی زد و درمونده گفت -چرا بی خودی خودت رو ناراحت می کنی عزیزم؟ بابا و سعید قراره دو روز برند تهران و برگردند این که این همه سر و صدا نداره. باز سعید به سمتم چرخید و سعی می کرد با لحن آرومی حرف بزنه -ثمین خانم، فقط یکی دو شبه. تو هم پیش مرضیه و امیر علی باش تا ما برگردیم. اینجوری نه تو تنهایی نه مرضیه. با حرص نگاهش کردم و گفتم -من اونجا نمیرم. اگه نگران زن و بچت هستی بذارشون پیش عمه. سعید که انتظار این جور جواب دادن رو از من نداشت، چشم غره ای نثارم کرد و خواست چیزی بگه که باز سمیه مانعش شد. دستش رو به علامت سکوت سمت سعید گرفت وگفت -خیلی خب، دلش نمی خواد بیاد خونه ی شما زور که نیست. میاد پیش خودم میمونه، شما هم نگران نباشید. برید و برگردید. با غیظ از جام بلند شدم -بیخودی برای من برنامه ریزی نکنید. من هیچ جا نمی رم. من یا با بابا میرم، یا همین جا میمونم. نه خونه ی کسی میرم نه می خوام که کسی بیاد پیشم بمونه. خواستم از بین سعید و سمیه رد شم و از اتاق بیرون برم که بازوم اسیر دست سعید شد و من رو به سمت خودش برگردوند. لحن و نگاهش پر از حرص و کلافگی بود -داری لج می کنی ثمین! دلم پر بود و دوست داشتم دق و دلیم رو سر هر دوشون خالی کنم. با اخم نگاهش کردم و گفتم -انگار عادت کردید هر وقت هرکاری می خواید بکنید، من رو آواره کنید. اصلا هم براتون مهم نباشه من راضیم یا نه! من اومدم تو خونه ی خودمون که آواره ی خونه ی شماها نباشم. حرفمم همونیه که گفتم یا همراه بابا میرم، یا همین جا میمونم در رو هم روی هیچ کس باز نمی کنم. حتی اگه ده روز هم نیاید برنامه همینه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86