💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدونودونه
برگه ی توی دستش رو چند بار نگاه کرد و با تعجب گفت
-اینکه سند زمین مِهریَته!
ملتمس نگاهش کردم و گفتم
-آره، همونه.
داداش لازم نیست خونه رو بفروشی.
با پول این زمین هم کارت راه میوفته.
اخمهاش در هم شد و چشم غره ای نثارم کرد.
سندی که دستش بود رو با غیظ روی پام گذاشت.
-لازم نکرده، من خودم فکر همه جاش رو کردم.
این زمین مال توئه.
-الان این زمین به چه درد من میخوره وقتی تو داری خونه تو از دست میدی و اینجوری تو درد سر افتادی.
-بحث نکن ثمبن، همون که گفتم
الانم پاشو برو، منم می خوابم بخوابم.
تا خواست از جاش بلند بشه،دستش رو گرفتم و ملتمس گفتم
-بشین داداش. چرا ناراحت میشی؟
داداش باور کن این یه تیکه زمین شده کابوس من.
همش می ترسم دوباره نیما به بهونه ی زمین سر و کله اش پیدا بشه و زندگی من رو بهم بریزه.
اون دفعه هم بخاطر همین اومده بود و اون همه من رو بازی داد.
مکثی کردم و درمونده تر گفتم
-داداشم، نیما از یه وجب این زمین هم نمیگذره.
من تا وقتی این زمین رو دارم ارامش ندارم.
اگه بفروشیش نه تنها چیزی از دست ندادم، بلکه خیالمم راحت میشه.
داداش بفروش منو از شر نیما راحت کن.
این بهونه رو از دستش بگیر که دوباره بخواد بیاد سراغ من.
شَرش رو از زندگیم کم کن!
چند لحظه خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت
انگار داشت راضی می شد.
باز اخم کرد و سری تکون داد و با لحن سنگینی گفت
-باشه، میفروشمش.
بذار ماجرای این چک تموم بشه، بعد میفروشم پولش رو میدم به خودت
-چرا اینقدر کار رو سخت می کنی آخه؟
خب الان بفروشش.
هم خیال من راحت میشه، هم چک تو پاس میشه
هم اینکه اینجوری دیگه مرضیه هم اینقدر ناراحت نیست که چرا خونه رو فروختی.
اصلا...اصلا مگه نمی گی تو بخاطر مامان اون چک سنگین رو دادی به دایی؟
خب منم می خوام بخاطر مامان زمینم رو بدم.
من دیگه کاری براش نمی تونم بکنم، بذار حداقل این یه کار رو بکنم.
باز فقط نگاهم میکرد و من از سکوتش استفاده کردم
-بفروشش، بذار این کابوس دایی و نیما یجا تموم بشه.
بعدش من و تو با هم طرف حسابیم.
تو هم هر وقت تونستی پول زمینو به من برمی گردونی.
اینجوری خوبه دیگه!
بعد از چند لحظه سکوت، نگاه ازم گرفت و نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد.
همونجور که نشسته بود، سند زمین رو روی پاش گذاشتم و قبل از اینکه دیگه حرفی بزنه بلافاصله از جام بلند شدم.
لبخندی زدم و گفتم
-حالا دیگه پاشو بریم بخوابیم که خیلی دیر وقته.
تو هم از فردا باید بری دنبال فروش زمین کلی کار داری، پاشو داداش.
دستی روی پاش زد و از جا بلند شد.
جلوم ایستاد و گفت
-باشه، میفروشمش.
ولی قول میدم در اولین فرصت پولت رو بهت برگردونم.
لبخندم عمیق تر شد و با نگاهم تاییدش کردم.
حس خیلی خوبی داشتم از اینکه من هم تونستم یه بار از روی دوش خونوادم بردارم.
و فقط دعا می کردم اون زمین به بهترین قیمت فروش بره و مشکلی پیش نیاد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
طرح عیدانه اشتراک وی آی پی😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصد
سینی چایی رو سر سفره ی صبحانه گذاشتم.
سعید هنوز توی حیاط مشغول صحبت با گوشیش بود.
به توصیه ی بابا، قصد داشت همین امروز برای فروش زمین اقدام کنه و وقت رو از دست نده.
سر سفره نشستم و لیوان چایی رو جلوی بابا گذاشتم که با نگاه عمیقش روبرو شدم.
لبخندی زدم و گفتم
-چیه بابا؟ چرا اینجوری نگام می کنید؟
بدون اینکه نگاه ازم برداره گفت
-اگه بدونی چه باری از رو دوشم برداشتی!
غصه بود رو دلم که سعید می خواد خونه شو بفروشه و من نمی تونم کاری بکنم.
خیال همه مونو راحت کردی.
-من کاری نکردم بابا.
حالا خدا کنه زود فروش بره، اونم با یه قیمت خوب که مشکل سعید حل بشه.
سری تکون داد و گفت
-فروش میره، نگران نباش.
-راستش یکم نگرانم، آخه سعید که تو اون شهر کسی رو نمیشناسه. قیمت زمینهای اونجا رو نمی دونه.
خدا کنه به مشکل برنخوره.
بابا با لحن امید بخشی گفت
-گفتم که نگران نباش.
خیلی وقت پیش آقا مرتضی زنگ زد.
خیلی مستاصل و ناراحت بود.
گفت نیما دار و ندارشون رو فروخته و اونم زورش به پسرش نرسیده.
اون زمینهایی که داشتن رو هم چند قسمت کرده و فروخته، آقا مرتضی هم که دیده حریف پسرش نمیشه پنهانی میره و یه تیکه اش رو بنام یکی از برادراش میزنه که دست نیما بهش نرسه.
بعد از مدتی که خیالشون راحت شده که نیما دیگه نمی تونه کاری بکنه، برادرش تصمیم میگیره اونجا رو بسازه و دوباره یه کار و کاسبی برای آقا مرتضی راه بندازه.
آقا مرتضی هم می گفت برادرش گفته اگه بتونه اون یه تیکه زمین تو رو هم بخره می تونند یه فروشگاه اونجا بزنند.
ولی من اون موقع به تو چیزی نگفتم، چون تازه از شر نیما خلاص شده بودی.
به آقا مرتضی هم گفتم فعلا نمی خوام دوباره ثمین درگیر اون زمین بشه، فعلا قصد فروش نداریم.
اونم گفت هر وقت قصد فروش داشتیم بهشون بگیم.
الانم به سعید سپردم اول بره یه مظنه قیمت بگیره، بعدم یه زنگ به آقا مرتضی بزنه.
اگه هنوز بفکر خریدش باشند، زود میتونیم بفروشیمش.
-اگه اینجوری بشه که خیلی خوبه، سعیدم برای فروش به درد سر نمیوفته.
-توکل به خدا، ان شاالله درست میشه
پاشو برو سعیدو صدا کن چایی سرد شد.
-چشم
از جا بلند شدم و از سالن بیرون رفتم.
سعید پشت به من توی حیاط قدم می زد و با تلفن حرف می زد.
-نه دیگه لازم نیست.
منم خونه رو نمیفروشم.
-از یه جایی جور شد دیگه.
-آره، به زندایی هم بگو خیالش راحت باشه.
اول برید یه خونه کرایه کنید، بعد بقیه پولو بریز به حساب من
از روی ایوون نگاهش می کردم که به سمت من چرخید.
در حالی که نگاهش به من بود گفت
-خب دیگه من برم، خداحافظ
گوشی رو قطع کرد.
-صبحونه اماده اس، بیا دیگه چایی سرد شد.
کلافه نفسش رو با صدا بیرون داد و ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
-تو مطمئنی می تونی با این پسره کنار بیای؟
خیلی از آدم حرف میگیره.
همش چونه میزنه
گنگ نگاهش کردم و گفتم
-چی؟
گوشی رو توی جیب شلوارش گذاشت و سمت پله ها اومد
-هیچی بابا، تو هم چشم بازار رو دراوردی
باز تیکه پرونی هاش شروع شده بود.
دروغ چرا؟
دلم برای این حال خوب سعید و سر به سر گذاشتنهاش تنگ شده بود.
حتی اگه دلش می خواست به من تیکه بندازه.
خندیدم و پشت سرش وارد سالن شدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
طرح عیدانه اشتراک وی آی پی😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزارونهصدویک
دور سفره نشستیم.
بابا جرعه ای چاییش خورد و رو به سعید گفت
-به مرضیه زنگ زدی؟ خیلی نگران بود.
سعید اخمی کرد و سری تکون داد
-آره زنگ زدم، گفتم میرم فردا برمی گردم.
-کاش قبل از رفتن می رفتی خونه مهین یه سر بهش می زدی.
دیدی که دیشب چه حالی داشت.
سعید که هنوز اخم داشت، کمی چایی خورد و سری به علامت نه، بالا انداخت و چیزی نگفت.
مشغول جمع کردن سفره بودم که زنگ ایفن به صدا در اومد.
گوشی رو برداشتم و با شنیدن صدای مرضیه در رو باز کردم.
رو به سعید گفتم
-داداش، مرضیه اومده
نیم نگاه سنگین و دلخوری به من کرد و جیزی نگفت.
چند لحظه گذشت که با شنیدن صدای پسرش که با لحن بچه گونه اش"بابا" صدا می زد، از جا بلند شد و سمت در رفت
-جونم بابا، بیا ببینمت پدر سوخته.
کجا بودی تو؟
پشت سرش برای استقبال تا دم در رفتم.
مرضیه پایین پله ها بود و با بغض نگاهش رو به سعید داد و سلامی کرد.
سعید هم جلو رفت.
از بالای ایوون دست دراز کرد و امیر علی رو از آغوشش گرفت و بوسه ی عمیقی به صورتش زد و با لحن سنگینی جواب سلام کوتاهی به همسرش داد.
ترجیح دادم جلو نرم و همونجا موندم.
نگاه مرضیه چند لحظه به صورت سعید خیره موند و با بغض گفت.
-از دستم ناراحتی؟
سعید در حالی که با پسرش بازی می کرد، با همون لحن دلخور جواب داد
-نباید باشم؟
-می دونم، دیشب نباید اونجوری می رفتم.
ولی خیلی نگران بودم سعید، خیلی می ترسیدم. دست خودم نبود، درک کن.
سعید نگاه چپی بهش کرد و گفت
-اتفاقا منم انتظار داشتم تو درک کنی.
تو این شرایط سختی که دارم باید درکم می کردی نه اینکه پشتم رو خالی کنی و قهر کنی بری.
-من همیشه سعی کردم کنارت باشم، کم سختی ها رو تحمل کردم؟ کم کنار تو و خونوادت بودم؟
سعید چرخید و کاملا روبروی مرضیه قرار گرفت و دیگه چهره اش رو نمیدیدم.
از همون بالا نگاهش می کرد و گفت
-برای کارهایی که می کنیم لازمه منت سر همدیگه بذاریم؟
صد بار گفتم خونواده ی من و خونواده ی تو از هم جدا نیستند.
برای هر کدومشون مشکل پیش بیاد همه مون درگیر میشیم.
مرضیه با شرمندگی سر به زیر انداخت
-قصدم منت گذاشتن نبود.
من هر کاری هم بکنم جبرای کارهایی که تو برای محمود و مامانم کردی نمیشه. من اینا رو می دونم.
تو حتی نذاشتی هیچ کس بفهمه چه کارهایی برای محمود می کنی، ولی من که خوب می دونم. با اینکه مامانم با حرفهاش اذیتت میکنه، ولی توجای محمود رو برای مامانم پر کردی
اینا رو یادم نرفته سعید جان.
ولی یکم حق بده منم تو این ماجرا ناراحت بشم.
یه طرف تو بودی، یه طرف خونه زندگیمون.
چکار باید می کردم.
لحن سعید هنوز دلخور بود اما کمی آرومتر شده بود
-من حق میدم نگران و ناراحت باشی.
ولی انتظار نداشتم اونجوری شلوغ بازی دربیاری و بعدم قهر کنی بری خونه ی مامانت.
دیشب هر چقدرم ناراحت بودی می تونستیم با هم بریم تو خونمون حرف می زدیم، حتی با هم دعوا می کردیم.
ولی تو خونه ی خودمون بودیم.
نه اینکه جلوی بقیه کم محلی کنی و بعدم دعوا کنی و بری.
مرضیه بدون اینکه سر بلند کنه زیر لب ببخشیدی گفت.
-حالا چرا اونجا وایسادی نمیای بالا؟ نکنه دوباره می خوای بری
مرصیه بلافاصله سر بلند کرد. نیم نگاهی به سعید کرد و از پله ها بالا اومد
-نه جایی نمی خوام برم، اومدم ببینم تو کی می خوای بری؟
سعید کمی نگاهش کردو گفت
-منتطر بودم بیای ببینمت بعد با خیال راحت برم.
مرضیه لبخندی زد و گفت
-توی راه چیزی می خوری برات بذارم.
-فقط یه فلاسک چایی بذار
-چشم.
مرضیه وارد خونه شد و بعد از سلام و احوالپرس با من و بابا، سعید رو راهی سفر کرد.
و من خوشحال بودم که برای یک بار هم که شده تونستم آرامش رو به خونوادم برگردونم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
طرح عیدانه اشتراک وی آی پی😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدودو
نزدیک ظهر بود که سعید از سفر برگشت.
خستگی از سر و روش میریخت.
با بابا دست داد و کنارش نشست.
پسرش رو که از صبح بهونه گیر شده بود، روی پاش گذاشت و نوازشش می کرد.
نگاه خسته اش رو به من داد
-چاییت آماده اس؟
-آره، الان میارم
وارد آشپزخونه شدم و با سینی چایی برگشتم.
کنار مرضیه نشسیتم و گوشم رو به حرفهای بابا و سعید دادم
-آقا مرتضی رو دیدی؟
-آره، با برادرش اومدند سر زمین. اونجا با هم حرف زدیم.
گفت و سری تکون داد
-چقدر آقا مرتضی شکسته شده بود. اولش اصلا نشناختمش
بابا نفس عمیقی کشید و با تاسف گفت
-اون روزی که به من زنگ زد خیلی دلش پر بود.
می گفت از وقتی سکته کرد و خونه نشین شد، نیما هر کاری دلش خواسته کرده.
خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه.
هنوزم هر حرفی در مورد نیما میشه، حس بسیار بدی سراغم میاد.
اونقدر از این آدم متنفر و منزجر شدم که حتی تحمل شنیدن اسمش رو هم ندارم.
نگاهم رو به سعید دادم و گفتم
-آخرش چی شد داداش؟ برادر آقا مرتضی قراره زمین رو بخره؟
-والا میگفت که خودمون مشتری هستیم و بهتره که غریبه نفروشم.
ولی خب منم گفتم عجله دارم و پول لازمم. نمی تونم صبر کنم.
قرار شد اگه تونستند پول جور کنند، همین یکی دو روز خبر بدند.
ولی من چند جا دیگه هم سپردم که اگه مشتری دست به نقد پیدا شد زودتر بفروشیم.
-بلکه همون برادر آقا مرتضی پولش جور بشه و بخره، نخواهیم منتظر مشتری بمونیم.
-اگه اینجوری بشه که خیلی راحت تریم، منتظرم خبر بدند دیگه.
سعید در جواب بابا این رو گفت و بابا نگاهش رو به من داد
-فقط اگه برسه پای معامله خودت باید با سعید بری
متعجب گفتم
-من؟ من دیگه چرا؟
-اره دیگه، زمین بنام توئه. سعید که نمی تونه بره محضر و زمین تو رو بفروشه.
درمونده نگاهم بین بابا و سعید جابجا شد و گفتم
-حالا حتما باید برم؟ من اصلا دلم نمی خواد برم اون طرفا. خاطرات خوبی از اونجا ندارم
-یا باید خودت با من بیای، یا اینکه یه وکالت به من بدی تا خودم همه کارهاش رو بکنم.
بی درنگ پیشنهاد سعید رو پذیرفتم.
-آهان، همین خوبه.
من بهت وکالت می دم، خودت هر کاری لازمه بکن.
من باید چکار کنم؟
سعید که از دستپاچگی من خنده اش گرفته بود گفت
-الان لازم نیست کاری بکنی، صبر کن تا ببینیم اینا خریدار هستند یا نه؟ اگه خواستیم بفروشیم بعدش باید با هم بریم محضر و تو به من وکالت بدی.
دو روز نگذشته بود که سعید خبر داد آقا مرتضی باهاش تماس گرفته و قرار گذاشتند برای فروش زمین زودتر اقدام کنند.
همراه سعید و بابا به محضر رفتیم و یه وکالتنامه به سعید دادم تا با خیال راحت بتونه تمام مراحل فروش زمین رو انجام بده.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
خرید وسایل برای جهیزیه به لطف خدا و اهل بیت و کمک شما عزیزان انجام شد و تحویل داده شد
ممنون از همه عزیزانی که کمک کردید اجرتون با خانم حضرت زهرا(س)
خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده التماس دعا 🙏🌸
دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشهمریضهستنتواناییکارکردن ندارن #هیچیازوسایلشونباقی نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن #فعلا۱۵میلیون تونستیم از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن از#۱۰هزارتاهرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم به نیابت از #اهلبیتوشهداوامواتتونصدقهیاکمککنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س) #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده