💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزارونهصدویک
دور سفره نشستیم.
بابا جرعه ای چاییش خورد و رو به سعید گفت
-به مرضیه زنگ زدی؟ خیلی نگران بود.
سعید اخمی کرد و سری تکون داد
-آره زنگ زدم، گفتم میرم فردا برمی گردم.
-کاش قبل از رفتن می رفتی خونه مهین یه سر بهش می زدی.
دیدی که دیشب چه حالی داشت.
سعید که هنوز اخم داشت، کمی چایی خورد و سری به علامت نه، بالا انداخت و چیزی نگفت.
مشغول جمع کردن سفره بودم که زنگ ایفن به صدا در اومد.
گوشی رو برداشتم و با شنیدن صدای مرضیه در رو باز کردم.
رو به سعید گفتم
-داداش، مرضیه اومده
نیم نگاه سنگین و دلخوری به من کرد و جیزی نگفت.
چند لحظه گذشت که با شنیدن صدای پسرش که با لحن بچه گونه اش"بابا" صدا می زد، از جا بلند شد و سمت در رفت
-جونم بابا، بیا ببینمت پدر سوخته.
کجا بودی تو؟
پشت سرش برای استقبال تا دم در رفتم.
مرضیه پایین پله ها بود و با بغض نگاهش رو به سعید داد و سلامی کرد.
سعید هم جلو رفت.
از بالای ایوون دست دراز کرد و امیر علی رو از آغوشش گرفت و بوسه ی عمیقی به صورتش زد و با لحن سنگینی جواب سلام کوتاهی به همسرش داد.
ترجیح دادم جلو نرم و همونجا موندم.
نگاه مرضیه چند لحظه به صورت سعید خیره موند و با بغض گفت.
-از دستم ناراحتی؟
سعید در حالی که با پسرش بازی می کرد، با همون لحن دلخور جواب داد
-نباید باشم؟
-می دونم، دیشب نباید اونجوری می رفتم.
ولی خیلی نگران بودم سعید، خیلی می ترسیدم. دست خودم نبود، درک کن.
سعید نگاه چپی بهش کرد و گفت
-اتفاقا منم انتظار داشتم تو درک کنی.
تو این شرایط سختی که دارم باید درکم می کردی نه اینکه پشتم رو خالی کنی و قهر کنی بری.
-من همیشه سعی کردم کنارت باشم، کم سختی ها رو تحمل کردم؟ کم کنار تو و خونوادت بودم؟
سعید چرخید و کاملا روبروی مرضیه قرار گرفت و دیگه چهره اش رو نمیدیدم.
از همون بالا نگاهش می کرد و گفت
-برای کارهایی که می کنیم لازمه منت سر همدیگه بذاریم؟
صد بار گفتم خونواده ی من و خونواده ی تو از هم جدا نیستند.
برای هر کدومشون مشکل پیش بیاد همه مون درگیر میشیم.
مرضیه با شرمندگی سر به زیر انداخت
-قصدم منت گذاشتن نبود.
من هر کاری هم بکنم جبرای کارهایی که تو برای محمود و مامانم کردی نمیشه. من اینا رو می دونم.
تو حتی نذاشتی هیچ کس بفهمه چه کارهایی برای محمود می کنی، ولی من که خوب می دونم. با اینکه مامانم با حرفهاش اذیتت میکنه، ولی توجای محمود رو برای مامانم پر کردی
اینا رو یادم نرفته سعید جان.
ولی یکم حق بده منم تو این ماجرا ناراحت بشم.
یه طرف تو بودی، یه طرف خونه زندگیمون.
چکار باید می کردم.
لحن سعید هنوز دلخور بود اما کمی آرومتر شده بود
-من حق میدم نگران و ناراحت باشی.
ولی انتظار نداشتم اونجوری شلوغ بازی دربیاری و بعدم قهر کنی بری خونه ی مامانت.
دیشب هر چقدرم ناراحت بودی می تونستیم با هم بریم تو خونمون حرف می زدیم، حتی با هم دعوا می کردیم.
ولی تو خونه ی خودمون بودیم.
نه اینکه جلوی بقیه کم محلی کنی و بعدم دعوا کنی و بری.
مرضیه بدون اینکه سر بلند کنه زیر لب ببخشیدی گفت.
-حالا چرا اونجا وایسادی نمیای بالا؟ نکنه دوباره می خوای بری
مرصیه بلافاصله سر بلند کرد. نیم نگاهی به سعید کرد و از پله ها بالا اومد
-نه جایی نمی خوام برم، اومدم ببینم تو کی می خوای بری؟
سعید کمی نگاهش کردو گفت
-منتطر بودم بیای ببینمت بعد با خیال راحت برم.
مرضیه لبخندی زد و گفت
-توی راه چیزی می خوری برات بذارم.
-فقط یه فلاسک چایی بذار
-چشم.
مرضیه وارد خونه شد و بعد از سلام و احوالپرس با من و بابا، سعید رو راهی سفر کرد.
و من خوشحال بودم که برای یک بار هم که شده تونستم آرامش رو به خونوادم برگردونم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
طرح عیدانه اشتراک وی آی پی😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدودو
نزدیک ظهر بود که سعید از سفر برگشت.
خستگی از سر و روش میریخت.
با بابا دست داد و کنارش نشست.
پسرش رو که از صبح بهونه گیر شده بود، روی پاش گذاشت و نوازشش می کرد.
نگاه خسته اش رو به من داد
-چاییت آماده اس؟
-آره، الان میارم
وارد آشپزخونه شدم و با سینی چایی برگشتم.
کنار مرضیه نشسیتم و گوشم رو به حرفهای بابا و سعید دادم
-آقا مرتضی رو دیدی؟
-آره، با برادرش اومدند سر زمین. اونجا با هم حرف زدیم.
گفت و سری تکون داد
-چقدر آقا مرتضی شکسته شده بود. اولش اصلا نشناختمش
بابا نفس عمیقی کشید و با تاسف گفت
-اون روزی که به من زنگ زد خیلی دلش پر بود.
می گفت از وقتی سکته کرد و خونه نشین شد، نیما هر کاری دلش خواسته کرده.
خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه.
هنوزم هر حرفی در مورد نیما میشه، حس بسیار بدی سراغم میاد.
اونقدر از این آدم متنفر و منزجر شدم که حتی تحمل شنیدن اسمش رو هم ندارم.
نگاهم رو به سعید دادم و گفتم
-آخرش چی شد داداش؟ برادر آقا مرتضی قراره زمین رو بخره؟
-والا میگفت که خودمون مشتری هستیم و بهتره که غریبه نفروشم.
ولی خب منم گفتم عجله دارم و پول لازمم. نمی تونم صبر کنم.
قرار شد اگه تونستند پول جور کنند، همین یکی دو روز خبر بدند.
ولی من چند جا دیگه هم سپردم که اگه مشتری دست به نقد پیدا شد زودتر بفروشیم.
-بلکه همون برادر آقا مرتضی پولش جور بشه و بخره، نخواهیم منتظر مشتری بمونیم.
-اگه اینجوری بشه که خیلی راحت تریم، منتظرم خبر بدند دیگه.
سعید در جواب بابا این رو گفت و بابا نگاهش رو به من داد
-فقط اگه برسه پای معامله خودت باید با سعید بری
متعجب گفتم
-من؟ من دیگه چرا؟
-اره دیگه، زمین بنام توئه. سعید که نمی تونه بره محضر و زمین تو رو بفروشه.
درمونده نگاهم بین بابا و سعید جابجا شد و گفتم
-حالا حتما باید برم؟ من اصلا دلم نمی خواد برم اون طرفا. خاطرات خوبی از اونجا ندارم
-یا باید خودت با من بیای، یا اینکه یه وکالت به من بدی تا خودم همه کارهاش رو بکنم.
بی درنگ پیشنهاد سعید رو پذیرفتم.
-آهان، همین خوبه.
من بهت وکالت می دم، خودت هر کاری لازمه بکن.
من باید چکار کنم؟
سعید که از دستپاچگی من خنده اش گرفته بود گفت
-الان لازم نیست کاری بکنی، صبر کن تا ببینیم اینا خریدار هستند یا نه؟ اگه خواستیم بفروشیم بعدش باید با هم بریم محضر و تو به من وکالت بدی.
دو روز نگذشته بود که سعید خبر داد آقا مرتضی باهاش تماس گرفته و قرار گذاشتند برای فروش زمین زودتر اقدام کنند.
همراه سعید و بابا به محضر رفتیم و یه وکالتنامه به سعید دادم تا با خیال راحت بتونه تمام مراحل فروش زمین رو انجام بده.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
خرید وسایل برای جهیزیه به لطف خدا و اهل بیت و کمک شما عزیزان انجام شد و تحویل داده شد
ممنون از همه عزیزانی که کمک کردید اجرتون با خانم حضرت زهرا(س)
خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده التماس دعا 🙏🌸
دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشهمریضهستنتواناییکارکردن ندارن #هیچیازوسایلشونباقی نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن #فعلا۱۵میلیون تونستیم از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن از#۱۰هزارتاهرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم به نیابت از #اهلبیتوشهداوامواتتونصدقهیاکمککنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س) #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
#باکمککردنصدقهدادندستبهدستهمبدیماینمشکلحلکنیم
#اگر۲۰۰نفرنفری۵۰هزارواریز بزنن۱۰میلیونجمع میشه وبدهی تسویه میشه
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
اجرتون با حضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوسه
بالاخره موعد چک سعید رسیده بود و دو سه روزی بود که از پاس شدن چکش می گذشت و این نگرانی بزرگ خونواده برطرف شده بود.
زمین من در اصل، پای بدهی ماهان رفت.
اما اگه بگم اصلا برام اهمیتی نداشت، دروغ نگفتم.
من از اول هم مایل به گرفتن اون زمین نبودم و از خدام بود زودتر از شرش خلاص بشم.
تازه حالا احساس می کردم سایه ی نیما از زندگیم برداشته شده و دیگه نگران مزاحمت دوباره اش نبودم.
ظرفهای شام رو شستم و ظرف میوه رو با دوتا پیش دستی برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
بابا مشغول دیدن تلوزیون بود.
کنارش نشستم و سیبی از توی ظرف برداشتم.
-سیب می خورید بابا؟
نیم نگاهی کرد و با لبخند گفت
-اگه دخترم پوست بگیره چرا که نه؟
خنده ای کردم و مشغول پوست کندن سیب شدم.
-چشم پدرجان، با کمال میل.
تکه های سیب رو توی بشقاب گذاشتم و جلوش گذاشتم
-بفرمایید
نگاه از تلوزیون گرفت و تکه از سیبش و برداشت
-دستت درد نکنه
-نوش جان
گازی به سیب زد و گفت
-راستی، امروز زنداییت زنگ زد
-عه؟ حالش خوب بود؟
این چند روز اصلا نشد باهاش تماس بگیرم.
-آره خوب بود، سلام رسوند.
زنگ زده بود اجازه بگیره تعطیلات آخر هفته با ماهان بیاند اینجا
لحظه ای دهانم از حرکت ایستاد و باقیمونده ی سیب توی دهانم رو به زور قوت دادم.
نگاهم رو به بابا دادم و با تردید گفتم
-بیاند اینجا؟...برای چی؟
بابا لبخندی زد و به شوخی گفت
-منم خبر ندارم، ولی انگار گفت برای امر خیر!
اولین بار نبود قرار بود برام خاستگار بیاد.
اون هم خواستگاری که می شناختم و مدتهاست می دونستیم قراره بیاند و طبعا باید آمادگی داشته باشم.
اما اصلا اینجوری نبود.
با این حرف بابا، جوری دلهره گرفتم که انگار تا حالا خواستگار نداشتم و اولین باره قراره با ماهان روبرو بشم.
-شُ...شما چی گفتید؟
-هیچی، چی باید می گفتم؟
گفتم اول باید با ثمین صحبت کنم ببینم موافقه یا نه.
نگاهم رو از بابا گرفتم و پوسته های سیب رو از دور بشقابم جمع کردم و با اخم و لحنی که کمی غیظ داشت گفتم
-حالا... چرا الان می خواند بیاند؟
بهشون بگید...ما فعلا آمادگی نداریم، چه عجله ای دارند؟
گفتم و از جا بلند شدم و ظرف میوه رو برداشتم و سمت آشپزخونه رفتم.
هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که بر خلاف انتظار من بابا با لحن خونسردی گفت
-خیلی خب، پس میگم نیاند دیگه
بلافاصله چرخیدم و نگاهش کردم.
این چه حالی بود که من داشتم؟
حس می کردم الان اصلا امادگی ندارم.
اما از طرفی هم دلم نمی خواست بابا بهشون بگه نیاند.
مستاصل وسط خونه ایستاده بودم.
انگار بابا خوب حال من رو فهمیده بود که اینقدر خونسرد بود و نگاهش رو به نگاهم داد
-چکار کنم؟ بگم بیاند یا نه؟
چی باید می گفتم؟
اصلا خودم هم نمی دونم چی می خوام.
درمونده گفتم
-نمی دونم بابا! هر جور خودتون صلاح می دونید.
لبخندی زد و سری تکون داد
-پس کارهات رو بکن، چون من گفتم اخر هفته بیاند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشهمریضهستنتواناییکارکردن ندارن #هیچیازوسایلشونباقی نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن #از دهمیلیونی که باقی مونده هنوز#۱میلیون۳۰۰جمع شده یاعلی بگید۸میلیون ۷۰۰جمع بشه بدهی تسویه کنیم از#۱۰هزارتاهرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم به نیابت از #اهلبیتوشهداوامواتتونصدقهیاکمککنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س) #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده