#داستان_کوتاه
در یک شهربازی، "پسرکی سیاه پوست" به مرد "بادکنک فروشی" نگاه می کرد که از قرار معلوم "فروشنده مهربانی" بود.
#بادکنک فروش برای جلب توجه یک "بادکنک قرمز" را رها کرد تا در #آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را "جذب" خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را "رها" کرد.
بادکنک ها "سبکبال" به آسمان رفتند و "اوج" گرفتند و "ناپدید" شدند.
پسرک #سیاهپوست هنوز به "تماشا" ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود، تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا!
اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، "بالا می رفت؟!"
مرد بادکنک فروش "لبخندی به روی پسرک زد" و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
"پسرم آن چیزی که سبب #اوج_گرفتن بادکنک می شود #رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در #درون_خود_بادکنک قرار دارد."
چیزی که "باعث #رشد_آدم ها" می شود "رنگ و ظواهر" نیست.
""رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند.""
* مهم درون آدمه؛ چیزی که در درون آدم ها است "تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه" و هر چقدر "ذهنیات" "ارزشمندتر" باشه جایگاه و مرتبه والاتر و شایسته تر میشه.
@Roznegaar