روزنوشت
این ویدئو چندی پیش از محمد راهد، بیست و یک ساله - دانشجوی دانشکده اداره عامه - یکی از کشتهشدگان حم
الوعده وفا:
دیدن این ویدئو آدم را به یقین میرساند.
یقین به اینکه دنیا حقیقتا جایی برای ماندن نیست.
یقین به اینکه آدم رفتنش هم دست خودش نیست.
اصلا کسی آدم را از قبل خبردار نمیکند.
کسی هشداری برای مرگ به او نمیدهد.
حضرت عزرائیل قبل از حضورشان پیامکی ارسال نمیکنند.
مرگ چیز عجیبی است.ناگهان گلوی آدم را میفشارد.
به این تصویر مملو از شوق به زندگی نگاه کنید.
حالا کجاست؟
در عالمی دیگر دور از اینجا.
اصلا میتوان مرگش را باور کرد، وقتی زندگی اینگونه در کلامش جاریست؟!
نمیدانم هشدار دادن خودمان به مرگ چقدر میتواند ما را تغییر دهد. اما جنس خشک روابط امروزی، اینگونه هشدارها را میطلبد.
اینها را نمیگویم که از مرگ بترسیم. یاد مرگ را فقط هجی میکنم تا بیشتر از زندگی بهره ببریم.
تا قبل از تاریخ مرگمان، مرگ اخلاق را تجربه نکنیم.
#شب_نوشت
#همسایه_شرقی_ما
#افغانستان
#مرگ_آگاهی
https://eitaa.com/roznevesht
شهرداری اصفهان را نمیدانم...
اما چه خوب که شهرداری تهران حداقل در حد نصب یک بنر، خود را در غم کابل شریک دانست.
#روز_نوشت
#بنر
#جان_پدر_کجاستی
#افغانستان
https://eitaa.com/roznevesht
اگر همهی دنیا هم، طالبان را تطهیر کنند، این عکس اما حکایتی دیگر دارد.
که این سوی مرز، زندگی در انتظار کودک نیست، که بهناچار او را روانهی آنسوی مرز میکنند.
که اکنون اگر امنیتی از سوی طالبان احساس میشد، مادر اینگونه فرزندش را به دست تقدیر نمیسپرد.
بعدش را نمیدانم...
#روز_نوشت
#عکس
#افغانستان
#طالبان
https://eitaa.com/roznevesht
خداوند نقشهی زمین را روی کاغذ هستی کشید؛ انسان را به مقامِ وجود نائل کرد و بعد هم بشر با مداد انحصارطلبیاش زمین را مرزبندی کرد. حالا مرزها فاصله انداختهاند میان آدمها. فَنسهای لبِ مرز، نه فقط زمینها، که آدمها را از هم جدا کردهاند!
زمین، وطن ماست و بیوطنی بدترین درد بشر!
افغانستانیها در کشورِ ما بیوطنترین آدمهاییاند که میشناسیم! سالهاست غم بیوطنیشان را بر دوش میکشند!
فکرش را بکنید! آنها مجبورند بودنشان در وطن را جیرهبندی کنند؛ مثلا یک ماه در وطن باشند و پُشتبندش یک سال نباشند!
تویِ دبیرستان که بودم اسمِ یکی از همکلاسیهایم ضیاگل بود. افغانستانی بود. خودش قشنگ بود و دست خطش قشنگتر! ضیاگل مهربان بود. خوب حرف میزد. خوب درس میخواند. خوب میخندید؛ اما همیشه غمی توی چهرهاش بود و من که بغلدستیاش بودم انگار اندوهش را بیشتر حس میکردم. یکبار هم دلم را زدم به دریا و پرسیدم ضیاگل! تو که برای هر حرفِ ریز و درشتی، غشغش میخندی چرا چهرهات همیشه غمگین است؟!
جواب ضیاگل را که دقیق یادم نیست؛ اما یادم هست که غمش، غمِ وطن بود. اگر بخواهم با قلم الانم حرفهای آن روزهایش را بنویسم میتوانم از زبان ضیاگل اینطور بگویم که دلم سوگوار فرصتهایی است که از دست دادهام! دلم سوگوار نفس کشیدن در وطن است! بیوطنی یک طرف قضیه است، تحقیر شدن سوی دیگرش! برای ما افغانستانیها دیروز مُرده است و فردا زاده نشده، اکنون هم که هیچ! و همینهاست که آزارم میدهد.
با گفتن خاطرهی ضیاگل یاد غیاثالمدهون شاعر فلسطینی افتادم. او یکجایی لابهلای شعرهایش میگوید: اگرچه مهاجرت فاصلهی مرا تا گلولهها بسیار کرده؛ اما فاصلهام را تا خودکشی کم نموده است! (یک چیزی توی همین مایهها) منظور غیاث این است که شاید با مهاجرت جسمم را از جنگها در امان میدارم؛ اما مهاجرت، به قدری روحم را آزار میدهد که حتی به خودکشی فکر میکنم!
افغانستانیها اگرچه سالهاست مهمان کشور ما شدهاند؛ اما به چشمِ اکثرِ ما مزاحمهاییاند که جایمان را تنگ کردهاند در مدرسه، در خیابان، در مترو، در صف نانوایی!
ما مسلمانها که مهربانی و اصیل زیستن را از صاحب مکتبمان به ارث بردهایم چطور اینقدر راحت از انسانیت پا پَس میکشیم!
توهینِ ما به آنها نشان از ناتوانیمان در سازش با جهان خلقت دارد و چیزی جز قیامِ انسان بر علیه خویش نیست.
انسانیت را دریابیم...
🖋زهرا ابراهیمی
#افغانستان
https://eitaa.com/roznevesht
زمینِ هرات همچنان روی ویبره است!
باز هم پسلرزههایی که خودشان حکم یک زمینلرزه را دارند!
دعا کنید زمین را، که قلبش مهربانتر باشد و اینقدر نلرزد!
🖋زهرا ابراهیمی
#افغانستان
#هرات
#زمینلرزه
https://eitaa.com/roznevesht