eitaa logo
روز‌نوشت
619 دنبال‌کننده
863 عکس
440 ویدیو
2 فایل
✍طلبه‌ام و مبتلاء به نگارش با کپی پیست میانه‌ی خوبی ندارم. کپی از این کانال با اشاره به نام صاحبش باشد. با نقدهاتون، خوش‌حال میشم! @islamic_ethic https://eitaa.com/roznevesht http://zil.ink/roznevesht
مشاهده در ایتا
دانلود
unknownsedaye-naghare-khone(128).mp3
زمان: حجم: 774.4K
نمی‌دانم صدای نقاره‌خانه شما را به یاد چه می‌اندازد؛ اما طعم صدای نقاره‌خانه برای من شیرین است. بچه که بودیم، زیاد مشهد می‌رفتیم. تمام تقلای بابا در طول سال این بود که برنامه‌ریزی مشهد ده روزه‌مان در تابستان‌ها همچنان برقرار باشد. برای ما بچه‌های شهرستانی شهرندیده، صحن و سرای امام رضا خودش شهرفرنگی بود. آدم‌های زیاد و بچه‌های شلوغ.چشم از بچه‌ها بر‌نمی‌داشتیم. چشم‌های سرخ و پف‌کرده‌شان و اسباب‌بازی‌هایی که در دست داشتند شهادت می‌داد که از دم مسافرخانه تا خود حرم با گریه‌زاری باباها‌ را راضی به خرید اسباب‌بازی کرده‌اند. قدیم‌‌ترها تعداد صحن‌ها کم بود و دست‌فروش‌ها ورودشان با تمام دارایی‌شان به صحن‌ها آزاد. ما از همه بیشتر کلوچه‌های مشهدی را دوست داشتیم. شیرینی کلوچه با صدای نقاره‌خانه عجیب عجین می‌گشت. طعم صدای نقاره‌خانه برای من شیرین است، درست مثل همان کلوچه‌ها... 🖋زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht
کلاس سوم راهنمایی بودم. یک شب که برای نمازجماعت به مسجد رفتم یک خانمی که آن زمان دانشجو بود به من گفت: پنج‌شنبه بعد ازظهر یک جلسه‌ای هست در مسجد که تو هم می‌توانی بیایی. ذوق کردم. احتمالا به دلیل اینکه اولین دعوت رسمی عمرم را آنجا دریافت کرده بودم. پنح‌شنبه شد. رفتم. دختران دیگری هم بودند. و در کنارشان کتابها و نوارهای سخنرانی. کتاب‌ها برای شهید مطهری بود و سخنرانی‌ها برای حاج‌آقای معمارمنتظرین و استاد طاهرزاده. پنج‌شنبه‌ها هر هفته برنامه همین بود. از ساعت ۲ تا اذان مغرب و من تمام سال‌های دبیرستان به عشق روزهای پنج‌شنبه روزگار سپری کردم. آدم باید هر روز حجم کتاب اعتقاداتش را ضخیم‌تر کند و آن سال‌‌ها حجم کتاب اعتقادات من به واسطه‌ی همان کتاب‌های شهید مطهری هر روز ضخامت بیشتری بر‌می‌داشت. پنج‌شنبه‌ها تمام وجودم می‌شد چشم و به در دوخته می‌شد تا همان دانشجو که الان یکی از اساتید حوزه است را ببینم. پنج‌شنبه‌ها تمام وجودم می‌شد گوش تا توضیح جملات سخت کتاب عدل الهی را از دهان همان دانشجو بشنوم. حالا چند روزیست آن استاد در بستر بیماریست و غم شده است قوت غالب این چند روز ما. برایش دعا کردم و از آن‌ها که این چند خط را می‌خوانند می‌خواهم که برایش دعا کنید. https://eitaa.com/roznevesht
امروز یاد یکی از همسایه‌های قدیمی‌مان افتادم. ما یک همسایه‌ای داشتیم که عیال‌وار بود و دختردار و از همه مهم‌تر آبرودار! دخترها پشت سر هم قد کشیده بودند و جلوی چشم‌های نه‌نه‌ بابا راه می‌رفتند. مردم محل، غم را توی چشم‌های این مرد می‌دیدند و زن‌هاشان هم در جلسات دورهمی توی کوچه از دل‌نگرانی‌های زن همسایه با خبر شده بودند. بعد انگار که همه‌ی محل دست‌به‌دست هم بدهند تا گره از کار این خانواده باز کنند؛ یکهو برای دخترشان شوهر پیدا کردند و بساط رفتنش به خانه‌ی بخت را فراهم نمودند. من کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم و دختر همسایه هم یک سال از من بزرگتر بود و حالا می‌خواستند شوهرش بدهند. قرار بر این شده بود که هرکسی هرچیزی دارد برای جهیزیه بیاورد. من خیلی خوب یادم هست که آمدم خانه و به مادرم گفتم که شما هم یک چیزی بدهید تا ما برایشان ببریم و مادرم گفتند تو دخالت نکن من خودم بلدم چیکار کنم! خلاصه مادرم یک چیزی زیر چادرش قایم کرد و بُرد به همسایه داد و من نفهمیدم که چی بود. دختر همسایه یکی‌یکی همسایه‌ها را می‌دید و ازشان تشکر می‌کرد. یک زن همسایه هم داشتیم که خیلی مهربان بود‌ و به عروس گفت اگر چیز دیگری احتیاج دارید بگویید تا جور کنیم؟ بعد یکهو همین دوست من که تا دیروز همبازی‌ام توی کوچه‌ها بود؛ انگار من برایش غریبه شده بودم؛ خیلی خودش را می‌دید که می‌خواهند شوهرش بدهند؛ دهانش را بُرد نزدیک گوشِ زن همسایه و بی‌آنکه من بفهمم یک حرف درگوشی زد. همسایه هم مثل برق از جا پرید و رفت تا برایش تهیه کند. وقتی برگشت من آن‌جا نبودم. چون نوبت ظهر بودم و باید می‌رفتم مدرسه. به‌‌هر حال عصر که برگشتم جهیزیه آماده شده بود. قرار خواستگاری گذاشته بودند و وعده‌ی عروسی هم داده بودند برای شب جمعه‌ی همان هفته. هم‌بازی‌ام عروس شد. همسایه‌ها دور هم جمع شدند. مردها شعرهایی خواندند. بچه‌ها رقصیدند. زن‌ها کِل کشیدند. مادرم اجازه نداد عروس‌کِشون بروم و خلاص. از آن روزها چیزی یادم نمانده. بیش از بیست سال گذشته و دیگر دختر همسایه را هم ندیدم. حتی اگر ببینمش لابد نمی‌شناسمش. اما تنها چیزی که در ذهنم مانده محبت همسایه‌هاست. محبت یک همچین چیزی است. می‌ماند در ذهن. در قلب. و تمام نمی‌شود. حتی اگر تصویرِ کسی که محبت را دریافت کرده یادمان برود، قیافه‌ی آنکه محبت نموده را فراموش نمی‌کنیم. من آن زن همسایه‌ی مهربان را یادم نمی‌رود. قیافه‌اش را حتی هنوز یادم هست. محبت یک همچین چیزی است. عجیب جالب ماندگار! اگر می‌خواهید بمانید توی قلبِ کسی، محبتش کنید! 🖌 زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht