سالهای نوجوانی، دعای کمیل مثل نماز برایمان واجب بود. هر شب جمعه با چندتایی از بهترین و نزدیکترین دوستانم به مسجد میرفتیم. دعا که تمام میشد حتما باید با هم برمیگشتیم.
خانه ما نزدیک بود
و خانه آنها کمی دورتر.
در راه برگشت، سهم بچهها از خانه ما یک پارچ آب یخ بود و دوتا لیوان.
هاجر میگفت: دعای کمیل عطش میآورد.
و ما آخر شبی ریزریز به حرفهایش میخندیدیم.
سالها گذشت.
هاجر را ندیده بودم سالیان سال.
سال گذشته در یک جمع دوستانه دوباره دیدمش. چقدر ماه شده بود!
از دیدنم خوشحال شد و من از دیدنش خوشحالتر.
از خودش گفت. از اینکه با بیماری ( سرطان) دستوپنجه نرم کرده و حالا خوب شده و گفت که خیلی بهتر است.
از کارهایش گفت.
از من پرسید، از کارهایم.
همانجا دوباره خاطره آب یخ و خندههای شبانه را هم یادم آورد و دوباره خندیدیم.
شمارهاش را داد.
شمارهام را گرفت.
عضو روزنوشت شد.
هفته پیش شنیدم که دوباره بیمار است.
خواستم به دیدنش بروم،
اما نشد...
اما نشد...
اما نشد...
دیدارمان افتاد به قیامت.
حالا او دنیای دیگری دارد
و من فقط همین یک خاطره را...
منت بگذارید و امشب برایش نماز لیلهالدفن بخوانید.
هاجر بنت عباس
#روز_نوشت
#هاجر
https://eitaa.com/roznevesht