✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وهفت
مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود..
بخوبی و شادی میگذشت..🎊🎉🎈💞 همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. 🎉🎊
عباس درب تالار ایستاده بود..
مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد..😊
اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد..😏😠
عباس.. یادش به حرکات خودش..
افتاده بود..😓 چطور با #اخلاقش.. همه را از خودش #رانده بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را..
مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت..😠
با صدای زنگ تلفن همراهش..📲عباس به خودش آمد.. مادرش بود..
_کجایی مادر😕
_دم در.. چطور.!؟
_بیا در خانوما کارت دارم..😊
_بیام در خانمااااا؟؟؟😐😳
_وا.. مادر کارت دارم😕
_خب همینجا بگید😑
_نمیشه عباس.. بیا کارت دارم😊
علی رغم میل باطنی اش..🤦♂
چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. #متین و #سربه_زیر.. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت..
لحظه ای مادرش را.. از دور دید..
خوشحال شد..😍 که #محرمی را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد..
اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند..
عباس همانجا ایستاد..
با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد😑
میان ماندن و رفتن مردد شده بود..
که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند..
عباس سلامی کرد..
و #نگاهش را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی #آرام داد..
زهراخانم _ سلام پسرم
و کیسه ای را.. به عباس داد..
_ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه😊
لحظه ای نگاه به آن دختر کرد
_خیلی خوش اومدین..
هانیه آرام گفت
_ ممنون
سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد..
و رو به مادر.. مثل #همیشه.. یک دستش را روی #چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام..😊امری نی؟
_نه مادر.. برو بسلامت..😊
خداحافظی ای کرد..
و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند..
ساعتی بعد..
باز زهراخانم تماس گرفت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار