🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهار
"خانوم کوچولو!"...!
بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود «خانوم کوچولو»..
به دختر ناز پرورده اي که کسی بهش نمیگفت بالای چشمت ابروست!
چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد..
نمیدانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود
در خانه کسی به او نمیگفت چه طور بپوشد
با چه کسی راه برود چه بخواند و چه ببیند
اما او به خاطر حجابش مؤاخذه اش کرده بود حرفهایش تند بود اما به دلش نشسته بود ..!!
گوشه ي ذهنم مونده بود که اون کیه...
🌹منوچهر🌹 بود
پسر همسایه روبروییمون اما هیچ وقت ندیده بودمش
رفت وآمد خانوادگی داشتیم، اسمش رو شنیده بودم، ولی ندیده بودمش...😊
یه بار دیگه هم دیدمش... ❣بیست و یک بهمن❣
از دانشکده پلیس اسلحه برداشتیم من سه چهار تا ژ_سه انداختم روي دوشم ویک قطار فشنگ دور گردنم...
خیابونها سنگر بندي بود...😕
از پشت بام ها میپریدیم
ده دوازده تا پشت بام رو رد کردیم دم کلانتري شش خیابان گرگان اومدیم توی خیابان اونجا هم سنگر زده بودن..
هر چی آورده بودیم دادیم منوچهر اونجا بود صورتش رو با چفیه بسته بود.
فقط چشم هاش پیدا بود گفت:
-بازم که تویی؟
فشنگ ها رو از دستم گرفت خندید و گفت:
-اینا چیه؟ با دست پرتشون می کنن؟!
فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم! فکر می کردم چون بزرگن خیلی به درد می خورن...!🙁
گفتم :اگه به درد شما نمی خورن ،می برمشون جای دیگه..😕
گفت:نه نه دستت درد نکنه .فقط زود از اینجا #برید..
نمیتوانست به آن دوبار دیدن او بی اعتنا باشد...
دلش میخواست بداند او که آنروز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست!
حتی اسمش را هم نمی دانست.
چرا فکرش را مشغول کرده بود؟
شاید فقط از روي کنجکاوي...
نمی دانست احساسش چیست خودش را متقاعد کرد که دیگر نمیبیندش بهتر است فراموشش کند،
ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش.
این طور نبود که بشینم دائم فکر کنم یا اداي عاشق پیشه ها رو دربیارم و اشتهام رو از دست بدم... نه،
ولی 🌹منوچهر🌹 اولین مردي بود که وارد زندگیم شد.
🕊اولین و آخرین مرد.
هیچ وقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمیدانستم کی است و کجاست...
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران