💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #پنجم
اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه فریاد بعدی را سر من ڪشید
_برو تو خونه!
اگر بگویم حیدر تا آن روز،
این طور سرم فریاد نڪشیده بود، دروغ نگفته ام ڪه همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساڪت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم،
ڪه بیرحمانه تنبیھم ڪرده بود،لحظاتی نگاهش ڪردم تا لحظه ای ڪه روی چشمانم را پرده ای از اشڪ گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد ڪه سرم را پایین انداختم، با قدمهایی ڪُند و ڪوتاه از ڪنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میڪردم،
دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان ڪه هنوز به جانم مانده بود
و از آن سخت تر،
شُڪی ڪه در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع ڪنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود،
و تڪیه گاهی محڪم برای همه خانواده، اما حالا احساس میڪردم،
این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر ڪوچڪترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود،
وحشت زده از نامردی ڪه میخواست آزارم دهد
و دلشڪسته از مردی ڪه،
باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود ڪه همچون من از روبرو شدنمان فراری بود
و هر بار سر سفره،
ڪه همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشڪست. انگار فراموشش هم نمیشد ڪه هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنھان میڪرد.
من به ڪسی چیزی نگفتم،
و میدانستم او هم حرفی نزده ڪه عمو
هر از گاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی
خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش ڪرده است.
شب چهارمی بود،
ڪه با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر ڪرده بودم
ڪه اصلا نگاهش نمیڪردم،
و دست خودم نبود ڪه دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود،
ڪه حیدر از پشت پرده سڪوت همه این شب ها بیرون آمد و رو به عمو ڪرد
_بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.
شنیدن نام عدنان،
قلبم را به دیوار سینه ام ڪوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میڪرد،
و طوری مصمم حرف زد،
ڪه فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش ڪند.
باور نمیڪردم،
حیدر این همه بیرحم شده باشد ڪه بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میڪنم تا حرفی نزند. و او بیخبر از دل بی تابم، حرفش را زد
_عدنان با #بعثیهای_تڪریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون ڪار کنیم.
لحظاتی از هیچڪس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم.
#بعثیها؟!
به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، این طور بھانه بتراشد.
بی اختیار.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج