eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
126 عکس
190 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم....😊 خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم.😍👌 تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم 🎀سال نو🎀 آغاز شد، و را برایم رقم زد... به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم... مهمانی ها را برایم نداشت.😕 عموما در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود...👩🏻👗 و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی.👨💰 بچه ها👦🏻👧🏻👦🏻 هم هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند. در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد... این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس میکردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده. 😐 مثلا می دیدم وقتی «پسردایی مادرم» باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت،.. پسرش «بهروز» سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است.🙄😑 درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمیکردند.😕 اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... میکرد کمی بیشتر درس میخواند حتما او هم دانشجو می شد. رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی داشتم از بین برود. هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دیگر دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را سپری کنم. هرچند با پدر و مادرم مواجه شدم اما بلاخره موفق شدم راضی شان کنم.😎✌️ دو سه روزی به تلویزیون دیدن 📺و کتاب خواندن📚 گذشت اما واقعا حوصله ام سر رفته بود. احساس در دلم بود که نمیدانستم چیست. دلم میخواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. 😒چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست. یک روز صبح☀️ که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون.... مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 حرکت کردم. قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی👦🏻🌹 به شیشه ی تاکسی زد و رو به راننده گفت : _ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته گل بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه. دلم برایش سوخت و چند دسته خریدم.😊💐💐 وقتی رسیدم بهشت زهرا خلوت بود. از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر🌹 یک شاخه گل گذاشتم... گل ها تمام شد. به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد.😊😟 نزدیک شدم. روی قبرها نوشته بود "شهید گمنام فرزند روح الله". تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید نرفته بودم. در این قطعه دیگر سن و سالشان هم مشخص نبود.😒 کمی خسته بودم.... نشستم و سرم را توی زانوهایم فرو بردم. 💭به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به و ... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین باشم. فکر های مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم : _ سلام. ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید؟ درش خیلی سفته من نمیتونم.💎🌟 یک دختر جوان که چادرش 💎را سفت گرفته بود.. و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد.... این چهره برایم آشنا بود. آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام. غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم : _ سلام. بله بله... حتما.😊 در شیشه را باز کردم و دادم. _ دستتون درد نکنه. شرمنده که مزاحمتون شدم. خدانگهدار.✋ + خواهش میکنم. خداحافظ... با نگاهم دنبالش کردم.... کمی آن طرف تر شروع کرد به شستن قبر یکی از شهدای گمنام. هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام. اطراف من وجود . هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود. کارش که تمام شد بالای قبر نشست. از کیفش کتاب کوچکی📖 بیرون آورد و مشغول خواندن شد. بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم... اما بیشتر از این تعقیبش کنم.... تا دور شد... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af