🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #پانزده
°°کوری
حلما دیس برنج را جلو کشید،
و درحالی که برای محمد می کشید گفت:
+جلو در دیدم قیافه میلاد درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟
×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه...
_مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه #آرامشو تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده
×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون
+خب؟
×دنبال یه سری حدیث تو #زمینهخاصی میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم، که بیشتر اون حدیثایی که میخواست نبود تو کتابای موثق ...
_دنبال چه جور حدیثی میگشت؟
×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن #دشمنایاهلبیت باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد....
+سر این بحث تون شد؟
×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم...
+خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟
× نه، بذار حرفمو بزنم دختر...!!
🔥دوتا رمان پیدا کردم🔥 که یه مقدار از شون خوندم.. بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه!!
_کتابای نامناسبی بودن؟
مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه 📛داستان📛 که باجزییات صحنه #فساد و #راههایگناهو شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره....!!!
+خب بعد میلاد چی گفت؟
×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم...
+گریه نکن مامان...حالا ...
×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش.!
حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت:
+قرص قلب مامانمو میاری؟
_کجاست؟
+تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه
لحظاتی بعد،
محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست.
حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت.محمد در گوش حلما گفت:
_مامانو ببریم دکتر؟
همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت:
×برا ...میلاد...برادری کن!
-چشم مامان جان چشم
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊